وقتی شهید بی‌سر قبر خودش را حفر می‌کند
وقتی شهید بی‌سر قبر خودش را حفر می‌کند

شیرعلی، نامی به یادماندنی برای مردم محله کوشک قوامی شیراز است، نامی که لبخند را بر لبان کودکان و زنان و مردان دهه ۶۰ نشاند. شیرمردی که تمام هم و غمش کمک به مردمی مظلوم و ستمدیده بود. مردمی که از کم‌ترین‌ها محروم بودند. و او باتمام وجود در رفع این محرومیت می‌کوشید؛ چه آنجا […]

شیرعلی، نامی به یادماندنی برای مردم محله کوشک قوامی شیراز است، نامی که لبخند را بر لبان کودکان و زنان و مردان دهه ۶۰ نشاند. شیرمردی که تمام هم و غمش کمک به مردمی مظلوم و ستمدیده بود. مردمی که از کم‌ترین‌ها محروم بودند. و او باتمام وجود در رفع این محرومیت می‌کوشید؛ چه آنجا که در مقابل ظلم و ستم دوران ایستاد تا حکومت حق برپا شود و چه آن زمان که مسجد و حسینیه و کتابخانه ساخت تا روح و جان مردم را جلا دهد. شیرعلی بزرگمردی بود که جوانی‌اش را وقف مردم کرد؛ اما نه تنها در پی نام و نشان نبود؛ بلکه نام را ننگ می‌دانست. او آن‌قدر شیفته و واله مولایش حسین علیه‌السلام بود که شرم داشت با سر در پیشگاه حضرتش حاضر شود. لذا آن‌قدر در طلب کوشید که در نهایت جان را فدای راه حق نمود و بی‌سر به دیدار محبوب شتافت…
برای گفتن و شنیدن از این شیرمرد شیرازی، به محله زرهی شیراز، واقع در بلوار استقلال رفتیم؛ همان جا که زمانی کوشک قوامی و محل تولد شهید بی‌سر، شیرعلی سلطانی بود. پای صحبت دو دختر بزرگ شهید نشستیم.
سید محمد مشکوهًْ الممالک

زندگی کوتاه و پربرکت
ابتدا مرضیه سلطانی فرزند ارشد شهید از پدر گفت، از روزهای خاطره انگیزی که با این شهید بزرگوار داشته، از کلاس درس عشق و مهربانی پدر و روزهای دلتنگی. از روزهایی که چادر گل‌گلی به سر می‌کرد و همراه پدر به مسجد می‌رفت، از چهره متبسم و دستان گرمی که حال، برسر همه دخترکان این سرزمین است:
پدر اول تیر سال ۱۳۲۷ در خانواده‌ای متدین در محله كوشك قوامی شیراز به دنیا آمد. تحصیلاتش را از مكتب خانه شروع كرد تا كلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد و سپس در یكی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت. او زمان شهادت ۳۳ ساله بود. شهدا خیلی به ازدواج و تشکیل خانواده مقید بودند و شهید سلطانی هم در ۱۸ سالگی ازدواج کردند. پدر و مادرمان با هم همسایه بود و از قبل آشنایی داشتند. مادرمان یک دختر محجبه و ۱۳ ساله بود که به عقد پدرم درآمدند. در هنگام تولد من، پدرم ۲۱ ساله بود. ایشان پنج فرزند داشتند و من هنگام شهادت پدر
۱۲ ساله بودم، خواهرم فهیمه ۱۰ ساله، یک خواهرمان ۶ ساله، برادرمان چهار ساله و آخرین فرزند هم که پسر بود، یک ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمد. یعنی وقتی پدرم شهید شدند مادرم ۸ ماهه باردار بود.
دوبرادر شهید
عمویم، صفدر سلطانی حدود ۱۲ سال از پدرم کوچکتر بود و یک سال و ده ماه زودتر از پدرم و در سوسنگرد به شهادت رسید و پیکرشان در اهواز دفن شده است. هنگام شهادت ۲۰ ساله و بسیجی بود. جریان شهادت ایشان به این صورت است که گویا ۳۶ رزمنده داخل قایق بودند که قایق آنها را با خمپاره می‌زنند و همگی داخل آب می‌افتند و به شهادت می‌رسند. آب، پیکر آن‌ها را به اهواز می‌برد و در قطعه شهدای گمنام بهشت زهرای اهواز دفن می‌شوند. پدر روز هفتم می‌رود و عمو را شناسایی می‌کند. مادربزرگم درخواست می‌کند که پیکر را بیاورند شیراز؛ اما پدر می‌گوید نمی‌شود این کار را انجام بدهیم. لذا پیکر عمو همانجا می‌ماند.
دایی ما هم شهید شده و جالب اینکه وقتی شهدا را با هم مقایسه می‌کنیم می‌بینیم تفکراتشان شبیه به هم بود و همه هم به خواسته شان رسیدند. گویا خداوند اینها را خلق کرد و برای هدف خودش پرورش داد.
امین و معتمد محل بود
پدرم امین و مهربان بود. به داد مردم می‌رسید. برای اینکه باسواد شویم و چیزی را یاد بگیریم خودش پیش قدم می‌شد. روزهایی را به خانم‌ها و روزهایی را هم به آقایان اختصاص می‌داد. برای همه، از کودک تا بزرگسال برنامه داشت. اجازه نمی داد کسی بیکار بماند و دنبال کارهای بی هدف باشند. هدف او هم نجات انسان‌ها بود. و اینکه همه دارای درک و فهم و عقل باشیم و خوب و آزاد زندگی کنیم. برای اینکه آن‌ها را از جو بد زمانه دور کند برایشان برنامه می‌چید. او کتابخانی را در محل خودمان دیگر محلات رواج داده بود. یا مثلا می‌شنیدم که می‌گفتند فلانی به خاطر حرف شیرعلی نرفته سینما. چون آن زمان سینماها شرایط خوبی نداشتند.
اگر می‌خواستند عروسی راه بیاندازند یا اگر بچه‌ای به دنیا می‌آمد پدر را می‌بردند. اگر دعوا می‌شد پدر برای وساطت می‌رفت. یکی از هم محلی‌ها می‌گفت: به من دختر نمی‌دادند؛ اما وقتی پدرتان را همراه خودم بردم خانواده عروس رضایت دادند.
در جبهه مسئول تبلیغات بود و حواسش به همه رزمنده‌ها بود. می‌دانستند که کدام رزمنده در تنگنای مالی قرار دارد؛ لذا سعی می‌کرد به طریقی به آنها کمک کند.
پرورش نسل فرهیخته
دخترهای هم سن و سال من با ذوق و شوق، چادر به سر می‌رفتیم مسجد. پدر هم با حالت خاصی و بامحبت به استقبال ما می‌آمد. بین ما و دیگر دختران تفاوتی قائل نبود. ما را دایره وار می‌نشاند و خودش کنارمان می‌نشست و از ما سوال می‌کرد، یا موضوعی را مطرح و ما را وادار می‌کرد که در مورد آن صحبت کنیم. بعد هم نتیجه گیری می‌کرد. در آخر هم ما را تشویق می‌کرد و به ما جایزه می‌داد.
گاهی برایمان مسابقه می‌گذاشت و مثلا می‌گفت اگر کسی فلان سوره را حفظ کند من به او هدیه می‌دهم. هدایا هم با توجه به خواست و کشش ما تغییر کرد و تبدیل به کتاب شد. کتاب هایی مخصوص کودکان، زندگی نامه ائمه و پیامبران و کتاب های دینی. گاهی هم کتاب‌ها را به صورت امانت می‌داد. از هر کاری هم نتیجه می‌خواست و به ما می‌گفت حالا که این کتاب را خواندید چه نتیجه ای گرفتید. چه درسی از کتاب گرفتید. این صفحه را برایم بخوان. این تصویر چه می‌گوید و… همین کارها باعث می‌شد که درک و فهم ما افزایش پیدا کند.
به یاد دارم که شبی در خواب بودم که صدای پدر را شنیدم. او تازه از راه رسیده بود، در حالی که یک کیسه بزرگ روی شانه اش بود. صبح که بیدار شدم دیدم آن کیسه کنار اتاق است. مادر گفت به آن‌ها دست نزنید. ما هم اطاعت می‌کردیم. بعد از پدر پرسیدم که اینها چیست. گفت کتاب است و برای شما بچه‌ها آورده ام تا در مسجد قرار دهم. گفتم: بخوانم. گفت: بخوان. بعد هم خودش کتابی درآورد و به من داد. از آن زمان به بعد دیگر من سرم را از روی کتاب برنمی داشتم. اگر هم کتاب‌ها را می‌خواندیم و متوجه نمی شدیم یا اشکالی داشتیم، از پدر می‌پرسیدیم؛ ایشان هم خیلی شیرین و خوب برایمان توضیح می‌داد.
دختران بابایی
ما کمتر پدر را می‌دیدیم و خیلی منتظرش می‌ماندیم. صبح که ما خواب بودیم از خانه می‌رفت و شب هم وقتی خواب بودیم برمی گشت. اگر مادر به ما میوه ای می‌داد، من و فهیمه آرام در گوش هم می‌گفتیم این میوه را نخوریم و برای بابا بگذاریم. در صورتی که مادرمان برای پدر هم کنار می‌گذاشت. وقتی هم که بابا می‌آمد. دستانش را می‌شست و می‌گفت دخترهای بابا برای من چه دارید؟ ما هم با غروری می‌دویدیم و می‌گفتیم برایتان فلان میوه را آورده ایم. پدر هم خم می‌شد و می‌گفت: بگذار دهانم. مقداری که می‌خورد می‌گفت حالا تو هم بخور که بابا ببیند. بعد هم سریع سراغ کارهایش می‌رفت. و جالب اینکه راضیه خواهر کوچکترما که شاید آن زمان حدود ۲ یا ۳ سال داشت همین کار را می‌کرد و وقتی پدر از راه می‌رسید هر چه در دست داشت به دهان او می‌گذاشت.
شاعر و مداح
خیلی حسینی بود و الگوی ایشان اباعبدالله بود؛ چنانچه در تمام مراحل زندگی یاد امام حسین (ع) را همراه داشت. خودش می‌گفت: تنها چیزی که در زندگی من اثرگذار بوده عزاداری برای اباعبدالله الحسین بوده است. پدر شاعر و مداح بود و در تمام اشعار و مداحی هایشان، چه در عزا و چه جشن، نام مبارک امام حسین (ع) را می‌برد. دو کتاب شعر داشت؛ یکی “حق و باطل” بود که در اوایل انقلاب اسلامی سروده و چاپ شد. این کتاب در مورد حق و باطل، از آغاز خلقت تا قیام حضرت مهدی (عج) است. شهید کتاب را خدمت امام خمینی (ره) می‌برند. کتاب دیگر ایشان “شهید شمع تاریخ است”، در هنگام حیات ایشان آماده چاپ شد و بعد از شهادتشان از زیر چاپ درآمد.
انتظار شهادت در جوانی
شهید سلطانی از مدت‌ها قبل برای شهادت آماده بود. ۸ سال قبل از انقلاب از خدا طلب شهادت کرده بود. در نوار صوتی می‌گوید من از هیئت امام حسن مجتبی برمی گشتم. یک آن حسی پیدا کردم و سرم را رو به بالا کردم و از خدا شهادتم را خواستم.
او قبل از ۳۰ سالگی قبر خودش را در كتابخانه مسجد با دست خودش آماده كرد. شب‌ها در آن قبر می‌نشست و با خدایش راز و نیاز می‌كرد. بارها قبر را اندازه گرفته بود و برای خودش جای سر نگذاشته بود. می‌گفت: من شرم می‌کنم که فردای قیامت در پیشگاه اباعبدالله الحسین(ع) محشور شوم؛ در حالی که من که عمری دم از حب ایشان می‌زدم سر بر تن داشته باشم و ایشان و یارانشان بدون سر باشند. از خدا می‌خواهم که اگر من را قابل می‌داند و به فیض شهادت می‌رساند، مانند اربابم امام حسین علیه السلام بی‌سر باشم.
وقتی به شهادت می‌رسد و بدنش را داخل قبر می‌گذارند، قبر درست اندازه تن بی‌سرش بوده. شعری را هم برای روی سنگ قبرش سروده بود: من سر خویش فدای قدم دوست کنم/ خویش و بیگانه بدانند بر این عزم و سرم
عشق به امام حسین علیه السلام
فهیمه فرزند دوم شهید است و پدر را به خوبی به یاد دارد. پدری مهربان و دلسوز که لحظه‌ای از یاد خداوند غافل نبود:
من زمان شهادت پدر ۱۰ ساله بودم، با این حال متوجه می‌شدم که ایشان خیلی حق باور و خداباور هستند. یعنی اگر می‌گفتند «یاالله»، تمام زوایای زندگی شان مملو از الله بود. حتی عشقی هم که به امام حسین(ع) داشتند از عشق به خدا نشات گرفته بود. همان طور که امام رضا(ع) می‌فرمایند: همه ما اهل بیت کشتی نجات هستیم؛ اما کشتی امام حسین(ع) سریعتر می‌رود. پدر هم برای رسیدن به خدا سوار کشتی امام حسین (ع) شد. درواقع خدا او را در وادی امام حسین(ع) انداخت.
یکی از ذاکرین اهل بیت بود و از ۱۷ سالگی و در دوره طاغوت مداحی را شروع کردند. محله کوشک قوامی جایی که بود که آن زمان حتی برق نداشت. پدرم با بلندگوی باطری‌خور مداحی می‌کرد. ایشان در همان سنین به کمک اهالی محل هیئت فدائیان المهدی را راه اندازی کرد.
تربیت با محبت
قبل از انقلاب، پدر یک شب در میان، برای من و خواهرم کلاس درس دینی برگزار می‌کرد و درمورد مناسبت‌های دینی، شناخت ائمه، مسابقه صلوات و… صحبت می‌کرد. من آن زمان حدود ۷ سال داشتم. او یک شب با ما در مورد عشق به خداوند صحبت کردند. بعد به ما گفتند وضو بگیرید و بیایید قرآن بخوانید. حیاط ما هم خیلی بزرگ بود و یک حوض سیمانی درون آن قرار داشت. وقتی ما داشتیم وضو می‌گرفتیم یک گربه پشمالو آمد و خودش را به پای من و خواهرم مالید. من دویدم و گفتم بابا این گربه چنین می‌کند. پدرم گفت ببینید شما اگر کار خدایی انجام دهید خدا به حیواناتش هم دستور می‌دهد که با شما دوست شوند. بعدها من از امام حسن علیه السلام خواندم که اگر کار شما خالص و تنها برای خدا باشد، خداوند همه چیز را در دستتان قرار می‌دهد.
در یکی از جلساتی که در خانه داشتیم پدر در مورد واقعه غدیر پرسیدند و من جواب درست دادم. پدر تا مدت‌ها من را تشویق می‌کردند.
پدر تقریبا هم سن آقای قرائتی بود، جالب اینکه حتی از نظر چهره و صدا هم شبیه به هم هستند. وقتی آقای قرائتی برنامه داشتند به من و خواهرم می‌گفتند پای صحبت‌های ایشان بنشینید و وقتی من برمی گردم بیایید و برای من توضیح دهید که چه گفتند.
حتی دفتر را جلوی ما می‌گذاشتند و می‌گفتند با مداد صحبت‌های ایشان را بنویسید. همین مسئله باعث شده که من و خواهرم هنوز هم وقتی پای یک سخنرانی می‌نشینیم آن را یادداشت کنیم. اینها هم به درد من می‌خورد و هم به درد نسل بعد از ما. چنانچه ما از کتاب‌ها و یادداشت‌های پدر استفاده می‌کنیم. الان حتما باید بسیج یک بودجه‌ای برای ما قرار دهد که برای بچه‌ها خرج کنیم؛ اما پدر این کار را نمی‌کرد و همه زندگی اش را برای دیگران می‌گذاشت. اوایل انقلاب یک روز در میان برای مردم برنامه گذاشته بود. در واقع برنامه صالحین کنونی را آن زمان برای رده‌های سنی مختلف اجرا می‌کرد. کتاب می‌خرید. جوان‌ها و نوجوان‌ها را به طرق مختلف تشویق می‌کرد. همیشه آبنبات در جیبش بود و به عنوان جایزه به بچه‌ها می‌داد.
الان برخی سعی می‌کنند که شهیدزدایی کنند و شهدا را به فراموشی بسپارند. اگر دقت کنید می‌بینید که روی در و دیوارهای شهر نام گل‌ها را نوشته اند؛ در صورتی که تا ۱۰، ۱۵ سال قبل اماکن و خیابان‌ها به نام شهدا بود. حدود یکی دو سال قبل در همین شیراز برخی آمدند و قبل از ایام نوروز تابلوهای شهدا را پایین آوردند که به اصطلاح خودشان شهر رنگ و بوی دیگری بگیرد. مردم اعتراض کردند و دوباره تصاویر را سر جایشان گذاشتند. آن زمان پدر می‌دانست شاید زمانی بیاید که برخی بخواهند نام شهید را پاک کنند؛ لذا نحوه وصیت پدر و محل تدفینشان سندی بر حقانیت شهدا و انقلاب اسلامی است.
ما شهدای زیادی دادیم. تنها خانواده ما ۴ شهید داده و اگر تکه تکه شویم باز هم دست از آرمان‌های شهدا برنمی داریم. اگر شهدا هم بودند همین‌ها را می‌گفتند؛ چرا که تفکر امام خمینی(ره) این بود که اسلام در تمام دنیا نهادینه شود. الان پیروان شیطان خیلی خوب برای او مایه می‌گذارند و کار می‌کنند. ما باید چه کنیم؟ هدف ما هم این است که برای خدا کار کنیم. هدف پدر هم این بود که برای خدا تبلیغ کند. در دوران طاغوت می‌رفتند در دهات اطراف شیراز و تبلیغ می‌کردند. آن زمان مردم کوچکترین احکام دینی خودشان را هم نمی‌دانستند. پدر هم چون درس طلبگی خوانده بود، به واسطه طلبگی و نیز مداحی بین مردم می‌رفتند تا مردم را هدایت کنند.
ماجرای ورود به سپاه
شهید قبل از انقلاب کار آزاد داشتند. پدربزرگم گاوداری داشتند و مادرم ماست درست می‌کرد و پدر با دوچرخه این ماست‌ها را به آپارتمان ارتشی‌ها می‌برد و به آنها می‌فروخت و به این وسیله امرار معاش می‌کردند.
بعد از انقلاب یک روز پدر در مسجد خوابیده بوده که خواب امام زمان(عج) را می‌بینند که یک ساک در کنار دستش می‌گذارند و می‌فرمایند سلطان چرا خوابیدی، بلند شو. همین مسئله باعث می‌شود که برای ورود به سپاه ثبت نام کند. جالب اینکه مسئولان سپاه با توجه به شناختی که از شهید داشتند می‌گویند نیاز به فرم تایید ندارید و او یک روزه پذیرفته می‌شود. یکی از آشناها که سپاهی بوده وقتی متوجه می‌شود پدر می‌خواهد وارد سپاه شود می‌گوید: سپاه پذیرش سخت و زمان بری دارد؛ اما روز بعد پدر را در برنامه صبحگاه می‌بیند که مدیحه سرایی می‌کند.
تهدید منافقان
منافقان در آذر سال ۶۰ شهید دستغیب را به شهادت رساندند. آن زمان پنجشنبه‌ها در شیراز مراسم تشییع شهید انجام می‌شد. پدر همراه ماشین حمل بلندگو پیاده راه می‌رفت و مدیحه سرایی می‌کرد یا شعارهای انقلابی می‌داد. منافقین هم که حسابی از دست پدر کلافه شده بودند، پیام فرستادند که سلطانی در آخر تو را هم مانند دستغیب تکه تکه می‌کنیم. او در پاسخ گفته بود کور خواندید! شما نمی‌توانید به من آسیب برسانید. روزی من در جای دیگری است…
پدر در عملیات فتح المبین و آزادسازی بستان حضور داشت. در عملیات بستان که سال ۶۰ انجام شد، موج انفجار ایشان را می‌گیرد. فکر می‌کنند که پدر شهید شده؛ لذا ایشان را به سردخانه می‌برند. ایشان برای لحظاتی همان‌جا به هوش می‌آید و به خداوند متوسل می‌شود و می‌گوید: خدایا من دوست دارم بدون سر به پیشگاهت برسم. مدتی نمی‌گذرد که می‌آیند و می‌بینند بخار زیر کیسه جمع شده و متوجه می‌شوند که زنده است. او را بیرون می‌آورند و به بیمارستان منتقل می‌کنند.
در نهایت پدر در دوم فروردین سال ۶۱ در عملیات فتح المبین به شهادت می‌رسد. البته پیکرشان
۱۲ فروردین برگشت. آن منطقه تا چند روز در دست بعثی‌ها بوده؛ لذا ده روز پیکر پدر در آنجا باقی مانده بود.
شهید متعلق به همه مردم است
پدرمان خودش گفته که حلالتان نمی‌کنم اگر بگویید ای کاش شیرعلی بود و بالای سر زن و فرزندانش بود. من زن و فرزندانم را به خدا می‌سپارم که او ولی و نصیر است. همچنین دوستانم را حلال نمی‌کنم اگر بگویند ای کاش شیرعلی بود و برای اسلام تبلیغ
می‌کرد.
ما به پدرمان افتخار می‌کنیم. یک راهی باز شده و آن شهادت است. الان دست شهدا بازتر از ماست و کارهای بیشتری می‌توانند برای ما انجام دهند. گاهی که می‌روم سر مزار پدر افراد زیادی را می‌بینم که سر مزار هستند حتی از خارج کشور می‌آیند. وقتی آنها را می‌بینم خودم می‌روم عقب؛ چون می‌بینم افرادی هستند که نسبت به پدر از من شیفته تر هستند.
آنها که با کار شهدا و مدافعان حرم
مخالفت می‌کنند، ناآگاهند
وقتی حضرت آقا می‌فرمایند که بصیرت افزایی داشته باشید و مردم را آگاه کنید برای همین است. اگر ما نظرمان به خدا باشد، خدا هم ما را مدیریت می‌کند و به هدف می‌رساند و اگر هم ما نیت غیرخدایی داشته باشیم می‌شویم حیوان و افسار را به دست دشمن می‌دهیم. مردم می‌گویند ما می‌خواهیم با خدا باشیم؛ اما وقتی که من به اسلام اهمیت ندهم و توقع داشته باشیم دیگری اسلام را پیاده کند، خدا اجازه نمی‌دهد من به نتیجه برسم. شهید دستغیب می‌گوید خدا ظالمین را به ظالمین می‌اندازد. یعنی اگر من ظالم باشم مطمئنا خدا من را دچار ظالم می‌کند. در سوره احزاب داریم که اگر با دشمنان خدا دوستی کنید خدا شما را به آنها واگذار می‌کند. خدا می‌گوید عقاید آنها را دنبال نکنید. خدا می‌فرماید فکر نکن چون گفتی مسلمانم همه چیز درست می‌شود. خدا و ملائکه و پیامبر در خدمت تو باشند و ببینند تو چه می‌خواهی و برایت انجام دهند؛ بلکه انسان امتحان می‌شود.
اگر یک مسئول خطایی می‌کند این را نباید به پای جمهوری اسلامی بزنیم. او خودش خطا کرده و نباید به همه مهر فساد بزنیم. مردم ما خوب هستند و گرنه انقلاب اسلامی در این کشور رخ نمی‌داد. مردم ما عشق به اهل بیت را دارند که فراتر از دارایی‌های همه مردم دنیا است.
نباید کار شهدا زمین بماند
یکی از بسیجی‌ها که حدود ۱۲ سالش بود خواب دیده بود که در بین ظلمت در کنار یک محل تونل‌مانند ایستاده و تنها داخل تونل کمی روشن است و شهیدی آنجا ایستاده. او می‌گفت: هر کسی که عبور می‌کرد شهید او را به اسم صدا می‌کرد و می‌گفت: می‌آیی جای من بایستی؟ افراد بی تفاوت عبور می‌کردند. شهید دست برخی را هم می‌گرفت؛ اما باز هم اهمیتی نمی‌دادند و می‌رفتند. شهید دست من را هم گرفت و گفت می‌آیی سر جای من بایستی؟ من با اکراه قبول کردم. تا جای شهید ایستادم، دیدم همه جا روشن شد و از شهید خبری نیست. من وحشت کردم و از خواب پریدم. مادر این دختر با من تماس گرفت و خواب را تعریف کرد. من آنها را به مرحوم امجد، تولیت آستان سید علاءالدین ارجاع دادم. ایشان گفته بودند شهدا می‌گویند بیایید سر جای ما بایستید و کار ما را انجام دهید.
گزیده‌ای از وصایای شهید سلطانی
سلام بر مهدی موعود منجی انسان‌ها؛
خدايا! تو مي‌داني که در اين راه قدم نگذاشته‌ام مگر براي پروردگارا! تو شاهدي که فقط براي رضاي تو به جبهه رفتم نه براي ريا که تو خود مي‌داني من در همه عمرم از ريا بيزار بودم .
خدايا! به جبهه نرفتم تا بگويند چه مرد قهرماني است؛ بلکه به خاطر اعتلاي اسلام تو و به خاطر رضاي تو به جبهه رفتم و اگر در اين راه مقدس شهيد گردم در تشييع جنازه‌ام بگويند شهيدان زنده‌اند الله اکبر!
امروز ديدم نه روز مقام طلبي است، نه روز رياست جويي،
نه روز پول جمع کردن است، بلکه روز ياري کردن قرآن است. امروز روز ياري کردن اسلام است. آري امروز که همه ابرقدرت هاي ظالم در خارج و منافقين از داخل مي خواهند اسلام را نابود کنند و اين انقلاب را از بين ببرند، ما نبايد به فکر اين باشيم تا چگونه از جنگ فرار کنيم و هر کدام به بهانه اي بخواهيم به جبهه نرويم. يکي بگويد پدرم و مادرم و زن و فرزندم ناراضي هستند،
پس چه کسي بايد به جبهه برود؟ چه کسي بايد از اسلام و قرآن و از انقلاب دفاع کند؟
اولین وصیت من به شما این است که دست از حسین و عزادارى حسین علیه السلام برمدارى.
من از آن خانواده و از آن زن و فرزندم و خواهرم و برادرم و دوستان و آشنايان می‌خواهم، اگر بخواهند براي شهادت من ناراحت بشوند و به انقلاب اسلامي و رهبر کبير انقلاب اسلامي بدبين بشوند و خداي ناخواسته حرفي پشت سر من بزنند و بگويند اگر اينجا مي ماند و تبليغ مي کرد بهتر بود و يا اگر بالاي سر خانواده اش مي ماند بهتر بود … باید بگویم، نه اين حرف‌ها اشتباه محض است، من زن و فرزندانم را بخدا مي‌سپارم که خدا بهترين مولا و بهترين نصير است،  اگر خدا خواست که برگشتم در خدمت اسلام و شما هستم؛ ولي اگر در راه خدا شهيد شدم مي‌خواهم فرياد بزنيد. خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگه دارد. تا دشمن بسوزد و کور گردد .
کتاب‌ها را ازکتابخانه مصطفوى بعد از چاپ بگیرید و بفروشید پولش را کلا به مصرف صندوق خیریه‌ برسانید. تعدادى کتاب حق و باطل در قم کتاب فروشى امیرالمؤمنین دارم، پول فروش کتاب‌هاى حق و باطل را فقط صرف ساختمان مسجد المهدى که مورد احتیاج است.
دیگر وصیتى که دارم این دو سخن است اولا دلم می‌خواهد تا به عنوان پوستر وکلیشه آن‌را پخش کنند تا منافقین و ضد انقلاب بدانند ما با خونمان از ولایت فقیه حمایت خواهیم کرد. آن دو سخن این است :
بارالهى! از ساحت مقدست تقاضا دارم آن هنگام که به فیض شهادتم مى‌رسانى، ابتدا قلبم را ازکار بیاندازی تا در لحظات آخرعمرم بیاد تو و امام زمانم بوده و باتمام توانم فریاد بزنم خدایا خدایا تا انقلاب مهدى خمینى را نگهدار. اگر ریختن خون ناقابل من فرج مولایم
امام زمان را نزدیک‌تر مى‌کند پس اى خمپاره‌ها خونم را بریزید به امید دیدار در بهشت موعود، کنار دست امام حسین (ع) و همه خوبان عالم.
از شما می‌خواهم مشت تان را گره کرده و از ولایت فقیه که همان اسلام راستین است و از این انقلاب و از اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین و از خمینی کبیر؛ این پیر پارسا دفاع نمایید تا خدا شما را در دوعالم یاری کند.
ای همه انسان هایی که در پی سعادت ابدی هستید، اگر می‌خواهید از چنگال گرگ‌های درنده و سلطه گر نجات پیدا کنید، همگی روی به اسلام؛ این آئین نجات بخش روی آورید که فقط اسلام است که با آن می‌توان بشریت را از همه بد بختی‌ها نجات بخشید.
یکی از اشعار شهید سلطانی
اي كه سرمستي زصهباي شهيد
از دل و جان بشنو آواي شهيد
شمع آسا گرچه ما خود سوختيم
عالم حق را ولي افروختيم
گشته از خون ، سرخ گر دامان ما
ماند ليكن نام جاويدان ما
اي كه مي‌خواهيد فخر نام ما
بشنويد از جان و دل پيغام ما
تا نپيماييد راه اتحاد
بر شما راه ظفر مسدود باد
پيروي بايد ز آل الله كرد
دست هر دژخيم را كوتاه كرد
روي سلطاني به درگاه حسين
گر شهادت طالبي راه حسين