قطع نخاع شدم، ولی از پا ننشستم
قطع نخاع شدم، ولی از پا ننشستم

محمد مهين‌خاكی، جانباز قطع نخاعی و كشاورز و دامدار نمونه كشور در گفت‌وگو با خبرگزاری بين‌المللی قرآن(ايكنا)، از خاطرات و زندگی‌نامه خود از دوران قبل از انقلاب، دوران دفاع مقدس و نحوه مجروحيتش ياد كرد و گفت: در بهمن‌ماه سال ۱۳۴۰، در محله قديم كرج به دنيا آمدم و بعد از يكی، دو سال به […]

محمد مهين‌خاكی، جانباز قطع نخاعی و كشاورز و دامدار نمونه كشور در گفت‌وگو با خبرگزاری بين‌المللی قرآن(ايكنا)، از خاطرات و زندگی‌نامه خود از دوران قبل از انقلاب، دوران دفاع مقدس و نحوه مجروحيتش ياد كرد و گفت: در بهمن‌ماه سال ۱۳۴۰، در محله قديم كرج به دنيا آمدم و بعد از يكی، دو سال به خاطر شغل پدرم كه كشاورز بود، در روستايی به نام تپه قشلاق در اطراف كرج ساكن شديم. من بزرگ شده روستا هستم و در محيط روستايی با شرايط خاص خود همچون زمستان‌های سرد و تابستان‌های گرم بدون برق و امكانت زندگی می‌كرديم و روابط ما بيشتر براساس فرهنگ روستايی و دوستانه شكل می‌گرفت.
وی در ادامه گفت: شش ساله بودم كه به كلاس اول رفتم؛ مدرسه ما در محمدآباد قديم كه الان محمدشهر كرج است واقع بود. تا پايه ششم دبستان همه در يك كلاس بوديم. در كنار بچه‌هايی كه خيلی از من بزرگتر بودند، درس خواندم. تا سال دوم ابتدايی در همان مدرسه مشغول به تحصيل بودم. به خاطر شغل پدرم كه كشاورز بود و هم در دانشكده كشاورزی در بخش آزمايشگاهی كارمند بود و به كرج رفت و آمد می‌كرد. اين امكان برايم فراهم شد تا به مدرسه‌ای كه در محل كارش بود بروم. تا پايان دوران ابتدايی در آن مدرسه بودم.
مهين‌خاكی ادامه داد: در آن دوران تازه يك مدرسه راهنمايی در كارخانه قند كرج افتتاح شده بود و من وارد مقطع راهنمايی شدم. بعد از سه سال تحصيل در اين مقطع وارد دوران دبيرستان شدم و در هنرستان، در رشته اتومكانيك به مدت پنج سال ادامه تحصيل دادم. سال اول دبيرستان را دو بار خواندم و جالب است كه بدانيد از درس دينی نمره قبولی نياوردم. خرداد سال ۵۹ بود كه ديپلم گرفتم.
وی در ادامه به فعاليت‌های دوران قبل از انقلاب اشاره كرد و افزود: در سال‌های ۵۶ و ۵۷ نيز مانند اكثر جوانان در راهپيمايی‌ها و درگيری‌ها عليه ر‌ژيم شاهنشاهی شركت می‌كردم. ۱۹ بهمن ۵۷ در منطقه عباس‌آباد كرج با نيروهايی كه از لشكر كرمانشاه برای كمك به گارد شاهنشاهی آمده بودند درگير شديم و آنها را متوقف و پراكنده و متواری كرديم و من به اتفاق برادر بزرگترم در اين درگيری‌ها حضور داشتم.
اين جانباز دوران دفاع مقدس ادامه داد: ارتشی‌ها بعد از شكست، تمام امكانات و وسايل باقی‌مانده را آتش زدند و فرار كردند. تنها يك كاميون از آنها سالم مانده بود كه آن را با دسته قاشق به هر زحمتی كه بود روشن كرديم و به سمت ژاندارمری محمدشهر برديم. ژاندارمری طی شب قبل توسط مردم خلع سلاح شده بود و در اختيار نيروهای انقلابی قرار داشت.
مهين‌خاكی گفت: كم‌كم به همين شكل يك كميته خودجوش مردمی در آنجا شكل گرفت و يكی، دو روز قبل از اينكه انقلاب پيروز شود، شهر در كنترل نيروهای انقلابی بود و بعد از حمله گارد به صدا و سيما و نتيجه نگرفتن از آنها، نشان می‌داد كه انقلاب پيروز شده است و ما در آن زمان مأمور شديم كه از كاخ‌ها و باغ‌های سران شاهنشاهی كه در آن منطقه بود، محافظت و نگهبانی كنيم.
وی افزود: تابستان سال ۵۸ توسط شهيد ابراهيم معطری كه اهل كرمانشاه و همسايه ما بود و قبل از انقلاب هم جلساتی در منزل آنها عليه شاه و حكومت برگزار می‌شد، به هنگ نوجوانان كه در حال حاضر پادگان امام حسين(ع) است، فرستاده شدم و اولين آموزش‌های نظامی را طی تابستان در آنجا ديدم. مربيان ما هم رزمندگان لبنانی و فلسطينی بودند كه با پيروزی انقلاب به منطقه برگشته بودند و به ما آموزش می‌دادند؛ آنان حتی قبل از فرمان تشكيل بسيج توسط حضرت امام(رضوان الله تعالی عليه) به دختران و پسران آموزش‌های نظامی می‌دادند؛ چون مشخص بود كه آنها به سادگی از قيد اين انقلاب نخواهند گذشت.
مهين‌خاكی بيان كرد: در سال ۵۹ در كردستان درگيری شد و من می‌خواستم به آنجا بروم. پدرم گفت من راضی نيستم بروی، مگر اينكه ديپلمت را بگيری؛ ديپلمت را بگير و برو. برای اولين بار بود كه در خردادماه قبول شدم. اراده كردم و درسم را خواندم و قبول شدم.
اين جانباز ادامه داد: در آن دوران چون در كرج به عنوان مربی آموزش نظامی می‌داديم، اجازه نمی‌دادند به كردستان بروم كه در نهايت سه ماه تابستان را به كردستان برای پاكسازی محور تكاب ـ شاهين‌دژ رفتيم؛ فرمانده ما در آنجا شهيد يدالله كلهر بود و با دوستانم شهيد اصغر امينی و شهيد جعفر محمدی كه از بچه‌های سپاه كرج بودند تا شروع جنگ در منطقه بوديم. با شروع جنگ برای سازماندهی به كرج برگشتيم تا دوباره به منطقه اعزام شويم. بازگشتم از منطقه برايم دردسر و مصيبت شد؛ فرمانده سپاه كرج تأكيد كرده بود كه بايد بمانيم و نيروها را آموزش بدهيم. من هم با آموزش‌هايی كه ديده بودم و تجربه‌هايی كه در كردستان داشتم، همه آنها را به كار بستم تا در امر آموزش مؤثر بيفتد.
اين جانباز دوران دفاع مقدس اظهار كرد: باغ ايروانی كه صاحب كارخانه كفش ملی بود، تبديل به يك اردوگاه برای آموزش نيروها شده بود. افراد، گروه گروه به آنجا می‌آمدند و طی چند روز آموزش فشرده راهی جبهه می‌شدند. چند ماهی در آنجا مشغول آموزش نيروها بودم. در همان حين درخواست عضويت در سپاه را دادم، اما به دليل اختلاف‌هايی كه در بين برخی از نفرات وجود داشت و آتش آن نيز دامن من را گرفت و برچسب امتی بودن را به من زدند، ورودم به سپاه را حرام كردند.
مهين‌خاكی در ادامه خاطراتش از دوران دفاع مقدس بيان كرد: از آنجايی كه روحيه تمكين و يك جا ماندن را نداشتم و برخوردی با من شد كه امتی و عضو گروهك جنبش مسلمانان مبارز هستم و اجازه اعزامم با گروه را به جبهه ندادند؛ با وجود اينكه تجهيزات و اسلحه هم تحويل گرفته بودم كه مستقيم به گيلانغرب بروم، در نهايت توسط برادرانی كه اكنون هم در سپاه هستند از رفتن به جبهه محروم شدم.
وی گفت: از آنجا به سپاه تبريز رفتم و به شهر خوی اعزام شدم. مدتی در آنجا ماندم. در آنجا نيز نتوانستم بمانم. آخر سر هم به خدمت سربازی رفتم و به مدت دو سال در پدافند نيروی هوايی ارتش در خوزستان مشغول خدمت شدم. در طول دو سال خدمت، مرخصی‌هايی هم كه می‌گرفتم بيشتر در خود جبهه می‌ماندم. قبل از دوران سربازی نامزد و عقد كردم و بعد از دو سال نيز ازدواج كردم. بعد از ازدواج بلافاصله به جبهه غرب برگشتم و در قرارگاه نجف اشرف در گردان شناسايی رزمی كه برادر شجاعيان، فرمانده آن بود ماندم.
مهين‌خاكی ادامه داد: در آنجا كار شناسايی را با خطوط جاده‌ای و سكوهای نفتی و شناسايی مواضع دشمن شروع كرديم؛ در عمليات والفجر ۵ بود كه در چنگوله بوديم. در يك پاتك سنگينی كه دشمن در محور نبی اكرم(ص) زده بود، به طور اتفاقی ۱۰ – ۱۵ نفر از بچه‌های شناسايی رزمی وارد شدند. اكثر بچه‌های تيپ زخمی و مجروح بودند و خدا خواست كه ما به كمك آنها برويم و به سرعت پاتك را جواب دهيم كه دشمن مجبور به عقب‌نشينی شد.
وی افزود: سال ۶۵ بود كه به تيپ نبی اكرم(ص) رفتم و سال ۶۶ از تيپ به لشكر ۲۷ و بعد از عمليات نصر ۷ به قرارگاه قدس. قرارگاه قدس به حلبچه آمده بود و من در آنجا سابقه كار اطلاعاتی و شناسايی داشتم و از اول عمليات والفجر۱۰ تا روز عمليات درگير كار بودم؛ تا اينكه در ساعت چهار بعد از ظهر و در آن عمليات، روی كوه هانی‌هل، بالای شهر خرمان، در بمباران عراقی‌ها مجروح و قطع نخاع شدم. از آنجا مرا به دزلی اعزام كردند، بعد به بيمارستان الل‌ اكبر آمدم و مرا جراحی كردند. سپس به سنندج آمدم. از آنجا نيز با هواپيما به سمت تهران اعزام شدم؛ تهران زير آتش بمباران بود. به اجبار به ساری منتقل شدم و از آنجا به بابل و در آخر هم به تهران رسيدم. قطع نخاع شدم، ولی از پا ننشستم و به كشاورزی رو آوردم.
آخرين آرزويم در آن زمان ديدار با امام بود كه پس از اعزام به آلمان برای درمان در سال ۶۸، آرزويم محقق نشد و مدتی بعد از اينكه قرار بود با امام ديدار كنيم، ايشان مريض شدند و به محضر حضرت حق شتافتند.