اگه شهيد شدم قول مي‌دم شما دو تا رو شفاعت كنم
اگه شهيد شدم قول مي‌دم شما دو تا رو شفاعت كنم

خبرگزاري فارس: حميد داوود آبادي در خاطراتش نوشته است:يكي از شبها با علي، مخ تعلقي را كارگرفتيم و هر جوري بود قول شفاعت در روز قيامت را از او گرفتم و در حالي كه ضبط صوت روشن بود با خنده گفت: “خب بابا رضايت مي‌دم. باشه اگه من شهيد شدم قول مي‌دم شما دو تا رو شفاعت كنم…”

قيد و بند دنيا بد جوري داشت مرا در خود مي‌گرفت. جا ماندن از عمليات بدر مرا ومي‌داشت تا دوباره بروم. مدتي بود كه در كميته انقلاب اسلامي فعاليت مي‌كردم. در يكي از روزهاي بهار ۶۴ به هر زحمتي كه بود از خاكيان بريدم و سري به منطقه زدم. يكراست به اردوگاه آبي خاكي لشكر محمد رسول الله (ص) در كنار رود دز رفتم. بچه‌هاي محلمان از جمله “علي حسين پور” و “حميد امامي” در گردان حمزه بودند. در آن سه شبي كه آنجا بودم خيلي صفا كردم و روحم جلا يافت. وقتي كنار رود پتوها پهن مي‌شد و پس از برگزاري نماي جماعت “محسن گلستاني” ادعيه مختلف را مي‌خواند، دلم رضا نمي‌داد به دنيا برگردم. همه‌اش به دنبال اين بودم كه همانجا بمانم و قيد تهران را بزنم. آشنايي با “محمد رضا تعقلي” هم كم چيزي نبود. يكي از شبها با علي، مخش را كارگرفتيم و هر جوري بود قول شفاعت در روز قيامت را از او گرفتم و در حالي كه ضبط صوت روشن بود با خنده گفت: “خب بابا رضايت مي‌دم. باشه اگه من شهيد شدم قول مي‌دم شما دو تا رو شفاعت كنم…” البته همه‌اش را به شوخي گرفته‌ بودم و باورم نمي‌شد همين قطعه ضبط شده، روزي گريه‌ام را در بياورد. بعد از عمليات بدر يك بار ديگر به منطقه سر زده بودم كه به سراغ بچه‌هاي انديمشك از جمله “رحمان دزفولي” و “علي كريم‌زاده” رفتم. ناگهان در صحبتهاي علي متوجه شدم كه “علي رضا رحيمي” همان جوان آزاده‌اي كه با پاي قطع شده مقابل آن خبرنگار زند هندي، در اسارت گفته بود: “اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطابست ارزنده‌ترين زينت زن حفظ حجاب است” كه از دوستان نزديك اوست، جهت مداوا در بيمارستان پايگاه وحدتي دزفول بستري است. به هر زحمتي بود سراغش رفتم. با ديدن او خيلي خوشحال شدم. اصلا اين شانس خوب را در مدتي كه به جبهه مي‌آمدم داشتم كه هر كس را دوست داشتم با او آشنا شوم موفق مي‌شدم؛ از جمله، همين علي رضا رحيمي. همراه با علي حسين پور سري به شوشتر زدم و به خانه عليرضا رحيمي رفتيم. از آشنايي با او احساس غرور مي‌كردم. عاقبت تطعيلات و مرخصي‌ام به پايان رسيد و پس از خداحافظي با بچه‌ها، راه تهران را در پيش گرفتم. در راه عزمم را جزم كردم كه هر طوري هست خودم را وانگذارم و به جبهه برگردم. جر و بحث‌ بالا گرفت و سرانجام با استعفايم موافقت شد و توانستم دفترچه آماده به خدمت را گرفته، به پذيرش لشكر ۲۷ بروم تا براي خدمت ثبت نام كنم. دردسرها شروع شد. گزينش يك پاسدار وظيفه از نيروهاي رسمي سخت‌تر بود. انگار مي‌خواستند فقط بچه‌هاي پيامبر را براي سربازي در سپاه جذب كنند. يكي دو ماهي طول كشيد. بدجوري كلافه شدم. باورم نمي‌شد در مملكتي كه يك عده براي اينكه سربازي‌شان را به جبهه نروند دست به چه كارها كه نمي‌زنند آن وقت ما كه مي‌خواهيم خدمتمان را در سپاه و در خط مقدم باشيم بايد بيشتر از آنها عذاب بكشيم. معرفي نامه را كه براي لشكر گرفتيم يك راست به انديمشك و از آنجا به پادگان دو كوهه رفتم. بسيجي در پادگاه پر مي‌زد. خالي خالي بود. فقط ياد بود كه در زمين صبحگاه جولان مي‌داد. از شانس بد من، روز قبل گردانها براي مرخصي به تهران رفته بودند. به پرسنلي كه رفتم متاسفانه برگه معرفي‌ام را براي تبليغات لشكر نوشت. خيلي ناراحت شدم. اصلا دوست نداشتم در آنجا بمانم. در گردانهاي رزمي كه بودم كلي تبليغات‌چي‌ها را مسخره مي‌كرديم و مي‌گفتيم: “شماها مي‌خوايين با تويوتا دوي صبحگاهي بياين؟ مواظب باشيد خوابتون نگيره.” پس از چند روز كه در تبليغات بودم يك هفته مرخصي گرفتم و راهي تهران شدم. بچه‌ها را در چهارراه لشكر دانشگاه تهران، هنگام نماز جمعه ديدم و از زمان بازگشتشان مطلع شدم. هفته بعد كه به دو كوهه برگشتم با پافشاري توانستم از تبليغات انتقالي بگيرم؛ اما از بخت بد از چاله درآمدم انداختنم توي چاه. “اسماعيلي” مسئول پرسنلي لشكر، لج كرد و مرا يكراست فرستاد به يگان ذوالفقار و در آنجا هم به واحد ۱۰۷ (مبني كاتيوشا) معرفي شدم. خيلي حالم گرفته شد. سعي كردم با غيبت و حاضر نشدن در واحد از ذوالفقار بروم. يك بار سراغ “سيد رضا دستواره” كه پس از شهادت “حاج عباس كريمي” فرمانده لشكر در عمليات بدر، مدتي فرماندهي لشگر را به عهده گرفت رفتم و تلفني با اسماعيلي تماس گرفت و او قبول كرد انتقالي‌ام را به كردان رزمي بدهد اما هنگامي كه پهلويش رفتم چون ناراحت شده بود قبول نكرد. هر چه كردم نشد. مدتي بعد نيروهاي واحد آرپي‌جي به پادگان برگشتند. تعدادي در خط جزيره مجنون بودند و تعدادي هم از جمله “حسين كريمي” كه در عمليات بدر مجروح شده بودند از تهران آمدند. در همان اولين برخوردها چشمم را گرفت. جوان سرحال و خوش مشربي بود. درست از همانهايي كه من دوست داشتم. سرانجام توانستم كارگزيني يگان ذوالفقار را راضي كنم كه از واحد ۱۰۷ به واحد آرپي‌جي برويم. نيروهاي واحد، ‌در طبقه اول ساختمان شهيد ناهيدي مستقر شدند. “محمد جعفرجو” مسئوليت واحد را بر عهده گرفت؛ چرا كه فرمانده آن “محسن ساري” در عمليات بدر به شهادت رسيده بود. واحد براي ديدن آموزش آبي خاكي به اردوگاهي در كنار رود دز، بالاتر از آب بند “علي كله” اعزام شد. چند روزي نگذشته بود كه تعدادي نيرو براي لشگر، از جمله واحد آمد در ميان آنان كه با ما هم چادري شدند، “حميد كرمانشاهي” “سيد امير طباطبايي” “يوسف محمدي” و “جعفر علي گروسي” از بچه‌هاي ناب و باحال بودند از جمله سيد امير طباطبايي كه جواني تحصيل كرده و در عين حال خوش برخورد بود. هر روز كه از اشنايي‌ام با آنان مي‌گذشت از بودنم در واحد خوشحال مي‌شدم. روزها را به آموزش شنا و غريق نجات مي‌پرداختيم. يك بار به همه جليقه نجات دادند و مجبورمان كردند كيلومترها شنا كنيم. يك بار هم همه‌مان را با قايق به وسط سد بردند و ريختند داخل آب؛ قايقها دورمان حلقه زده بودند و سعي مي‌كردند با گاز دادن موج ايجاد كنند. سرانجام پس از مدتي همه يگانها و گردانها به پادگان دو كوهه برگشتند. زيباترين لحظات هنگامي بود كه همه نيروها مقابل ماكت قدس در ميان صبحگاه جمع مي‌شدند و محسن گلستاني دعاي صبحگاهي را با صداي لرزان و دلنشين مي‌خواند: “اللهم الجعل صباحنا صباح المقبولين…” صحنه جالبي بود، بخصوص هنگامي كه دسته‌ها و گروهانها به دنبال يكديگر دور زمين صبحگاه مي‌دويدند و همراه با نوحه “اباالفضل با وافا، علمدار لشكرم” پاهايشان را محكم بر زمين مي‌كوبيدند. “عمو حسن” با وجودي كه سنش بيشتر از بقيه بود و محاسنش به سپيدي مثي‌زد با آن قد كوتاه و چهره بشاشي كه فكر نكنم هيچگاه در زندگي رنگ اخم و عصبانيت را ديده باشند، دنبال نيروها مي‌دويد. با هر گرداني يك بار دور زمين صبحگاه را كه مسير كمي نبود مي‌دويد. اگر مي‌خواستي حساب كني چند برابر يك رزمنده جوان مي‌دويد. اگر مي‌خواستي حساب كني چند برابر يك رزمنده جوان مي‌دويد و شعار مي‌داد. صبحگاه كه تمام مي‌شد سريع در مي‌رفت چون بچه‌ها مي‌ريختند سرش و سيمايش ر ا غرق بوسه مي‌كردند. هنگام صبحگاه، به تحريك حسين كريمي،‌ آنهايي كه پاسدار وظيفه بودند بر خلاف بسيجيها كه مي‌خواندند: – ما بسيجيها در ره قرآن، مي‌دهيم جان را ، اي خميني جان… مي‌خنديدند و فرياد برمي‌آوردند: – ما وظيفه‌ها در ره قرآن، مي‌دهيم جان را ، اي خميني جان… و چفيه‌ها را بالاي سر مي‌چرخاندند. البته اسمشان وظيفه بود و گرنه همه‌شان همان بسيجي‌ها بودند كه براي گذراندن خدمت سربازي عضويتشان عوض شده بود. در پادگان انتظار عمليات را مي‌كشيديم،‌هر كس به نوعي اوقات فراغت خود را پر مي‌كرد. عده‌اي در حسينيه به خواندن قرآن و ادعيه مربوط مشغول مي‌شدند. بعضي‌ها در زمين صبحگاه فوتبال بازي مي‌كردند. عده‌اي هم به ورزش باستاني مي‌پرداختند. آنهايي كه اوضاع و احوال مادي‌شان از بقيه بهتر بود و به قولي مرفه‌تر بودند و دستشان به جيبشان مي‌رفت، براي خود يك جفت ميل ورزش دست و پا كرده بودند. آنهايي هم كه نداشتند مجبور بودند براي عقب نماندن از قافله، براي خود وسيله‌اي دست و پا كنند. يك جفت پوكه سنگين و سوراخ سوراخ ۱۰۶ را مي‌بردند به خدمات لشكر تا ميله‌اي بر سر آن جوش بدهد و بشود ميل باستاني. با وجود گرماي بي‌امان تابستان، بعدازظهرها در اتاق “مهدي حقيقي”، “مجيد لطفي” و ديگران و لوله‌اي بر پا بود. يكي با قابلمه غذا ضرب مي‌گرفت و بقيه دور اتاق حلقه مي زدند و ورزش مي‌كردند. گهگاه صداي مهدي كه تجربه‌اي چند در خواندن اشعار باستاني داشت – اكثرا هر شعري را كه بر زبانش مي‌آمد با صداي ضرب هماهنگ مي‌كرد – از طبقه چهارم ساختمان “شهيد نظام آبادي” كه محل استقرار تيپ ذوالفقار بود به گوش مي‌رسيد. يكي از همان بعدازظهرهاي دم كرده تابستان، توي اتاق خودمان در طبقه سوم ساختمان “شهيد ناهيدي” دراز كشيده بودم. بعدازظهرهاي پادگان، دلگير و غمگين‌تر از هر ساعت ديگر بود. مخصوصا دم غروب. آنهايي كه بيشتر اهل حال ودند، قرآن و كتاب دعا به دست، روي لبه پشت بام ساختمانها و يا لبه پاگرد پله‌ها مي‌نشستند. و يا كاغذ و قلم به دست، آنچه را در فكر و دل داشتند – وصيت و يا خاطره – بر روي سفيدي كاغذ منقوش مي‌كردند. خيلي پكر بودم. مرخصي شهر كه صبح رفته بودم. تازه اگر هم نرفته بود بودم كي حال داشت در آن گرما كه تيغ تيز آفتاب تا مغز آدم را مي‌سوزاند، جلو در پادگان منتظر ماشين بايستد. تازه آخرش چي؟ شهر، تا دم غروب مثل شهر اموات مي‌ماند. پرنده پر نمي‌زد. الا رزمنده‌هايي كه براي حمام و يا احيانان دادن فيلم‌ عكاسي براي چاپ، به چشم مي‌خوردند. مانده بودم تنها و بي‌كار چه كنم. خوابم هم نمي‌برد. راستش چرتم مي‌گرفت، اما تا كله داغم را روي پتوي سياه تا شده كه بوي نم آن تا نهايت بيني و كله‌ام نفوذ مي‌كرد، مي‌گذاشتم، خواب همچون پرنده‌اي وحشت زده از جانبم مي‌گريخت. نه رزمي بود،‌نه بزمي. بدي عصرهاي جمعه همين بود كه از كلاس تاكتيك معاف بوديم. نمي‌دانم چرا هر گاه كلاس تاكتيك داشتيم و موفق مي‌شدم به بهانه‌اي از شركت در آن كه اكثرش خيز رفتن بود و غلت زدن در خاك و خل، بگريزيم وجودم از شادي مالامال مي‌شد. حالا بر عكس شده بود. آرزو مي‌كردم رزمي يا چيزي مي‌گذاشتند تا از آن غصه و تنهايي درمي‌آمدم. البته هر چيز الا كلاس “چرتولوژي” هر وقت معلم ايدئولوژي به خودش و به ما زحمت مي‌داد و برايمان كلاس مي‌گذاشت من، حسين و يوسف كه همخانه بوديم كنار همديگر مي‌نشستيم. از زور چرت فقط “بسم الله” اول صحبتهاي معلم و صلواتي را كه بچه‌ها در پايان كلاس مي‌فرستادند مي‌فهميديم. هميشه صلواتهاي آخر كلاس بلند و قرا بود. يعني بلند شو كه كلاس تمام شد. خوش به حال “يوسف محمدي” كه گوشه اتاق سرش را روي پتو گذاشته و خفته بود. معلوم نبود در روياهايش چه مي‌ديد و كجا سير مي‌كرد. خيلي دوست داشتم در خواب و رويايش شريك باشم. از بيكاري به سرم زد تا كلكهاي پتو را ميان انگشتانم تاب بدهم و سر آن را با آب دهان كمي تر كنم و با آن بيني يوسف را نوازش بدهم و بخارانم. اما ترسيدم. عصبانيت يوسف خيلي برايم ترسناك بود خدا هم براي هر سه‌مان ساخته بود. من اهل تهران، شوخ و شنگول. حسين اهل يزد ولي ساكن تهران، شوخ و شنگول و اهل دل. يوسف هم اهل زنجان ولي ساكن تهران با لهجه‌اي كه هر چه سعي مي‌كرد پنهانش كند خود را نشان مي‌داد. شوخ و سرحال ولي در عوض عصبي و تند. عصبي نه به آن معناي زياد. اگر غريبه با او شوخي مي‌كرد صورتش سرخ مي‌شد و جوش مي آورد. غريبه را هم همه كس غير از من و حسين مي‌دانست. اما با اين حساب هم مي‌ترسيدم اذيتش كنم. از تنها داخل اتاق نشستن كلافه شده بودم. حال و حوصله كتاب خواندن هم نداشتم. گيج مي‌خوردم كه چه كنم. هوا هم بدجوري دم كرده بود. هرچه از ظهر به غروب نزديكتر مي‌شد خنكي دلنشيني جلوه مي‌كرد. اما آن ساعت نمي‌شد از گرما پا بيرون گذاشت. اصلاً فكر بچه‌هاي ذوالفقار نبودم. پتوي مشكي جلوي در از مقابل چشمان كنجكاوم كنار رفت. چهره بشاش و شاد حسين مقابلم بود. با خنده‌اي كه شانس آورد يوسف را از خواب نپرداند وارد اتاق شد. يك جفت ميل باستاني واقعي در دستهايش بود. بله، پوكه ۱۰۶ نبود. ميلهاي چوبي با رنگ قهوه‌اي روشن كه روي آن روغن جلا زده بودند. با خنده گفتم: “بهَ بهَ حسين‌ آقا، مباركه شما هم صاحب ميل شدين!” قيافه‌اي گرفت و گفت: – مبارك صاحابش باشه. مال مجيد لطفيه. بچه محلاشون از تهران براش آوردن اونم داد بيارم پهلوي حضرت عالي تا با اون ماژيكت يه خط قشنگ روشن بنويسي. همان چيزي را كه مدنظرم بود، در نظر داشت. به صورت عمومي از بالا به پايين بر روي يكي از ميلها نوشتم: “لافتي الاّ علي لاسيف الاّ ذوالفقار.” و بر ديگري نوشتم: “هيچ جوانمردي نيست مگر علي و هيچ شمشيري نيست مگر ذوالفقار.” يوسف هنوز در خواب و روياي خودش بود. پيراهنم را به روي دوش انداختم و شاد و شنگول كه عاقبت از تنهايي و كسلي درآمد، همراه حسين به طبقه پنجم ساختمان شهيد نظام آبادي رفتم. جمع‌شان جمع‌ بود. مهدي حقيقي، مجيد لطفي، علي وعظ شنو، حميد صبوحي… مجيد تا چشمش به نوشته‌‌هاي روي ميلها افتاد، گل از گلش شگفت و به‌به و چه‌چه‌اش بلند شد. اما برعكس، مهدي، با چشمان ريز شده‌اش كه مي‌خواست آنها را با ادا و اطوار صورت و دهان كج شده‌اش همراه كند، با لهجه‌داش مشدي هميشگي و شوخ طبعي كنايه‌دار، ابروهايش را بالا انداخت و گفت: – اكّي… برو بابا تو هم با اين نوشتنت؛ گندزدي به ميل رفت. آخه اينم شد خط؟ بيخود ميل مردمو خراب كردي. اوني كه ميلو فرستاده اگه مي‌دونست تو مي‌خواي اينجوري ريختشو به هم بزني خودش مي‌داد يكي از همونايي كه توي تهرون هستن و از تو هم قشنگتر مي‌نويسن، روش رو خط خطي كنن…. مجيد كه از برق چشمان زل زده‌اش معلوم بود بدجوري توي ذوقش خورده، از جا پريد و يكي از ميل‌ها را از دستم گرفت، رفت طرف مهدي و با عصبانيتي كه من يكي باورم شد الان سر مهدي مثل هندوانه اچ مي‌خورد، ابروهايش را بالا داد و گفت: “اگه بخواي حال‌گيري كني با همين مي‌زنم تو فرق سرت‌ها….” كم مانده بود صداي خنده فضاي اتاق را خفه كند. همهمه و قهقهه چون رودي در راهروي تنگ و باريك ساختمان پيچ خورد و در پله‌ها بالا و پايين رفت. اواخر آبان سال ۶۴ بود كه براساس اطلاع راديو بسيج بايد براي رژه هفته بسيج كه قرار بود در دزفول يا انديمشك برگزار شود خودمان را آماده مي‌كرديم. به طور موقت تاكتيك كه جاي سازماني‌اش ساعت پنج بعدازظهر بود، جاي خود را به نظام جمع، قدم‌رو، به چپ‌چپ به راست‌راست و… داده بود. صبحگاه هم از اين امر مستثني نماند. صبحها را به جاي دوي صبحگاهي، كه نفسمان را مي‌بريد به قدم رو و سان ديدن تخيلي مي‌گذرانديم. “حاج حسن نوروزيان” مسئول دسته، به يوسف محمدي كه خدمت سربازي‌اش را در ارتش گذرانده بود و بنابر آنچه مسلم مي‌نمود، نسبت به قوانين رژه و نظام جمع از بقيه واردتر بود، گفت: “به نيروهاي دسته فرمان قدم رو بده” يوسف با آن قد كوتاه كه به قول بچه‌ها نصفش در زمين بود، از ستون خارج شد. بادي به غبغب انداخت. شستهايش را در لبه فانسقه فرو برد و سعي كرد ژست فرماندهي بگيرد. غافل از اينكه شايد لهجه غليظ آذري‌اش اجازه اين كار را ندهد، فرياد زد: – يَك… دُو… سَه…. ناگهان خنده و قهقهه با انفجاري، فضاي زمين صبحگاه را كه در هر گوشه از آن دسته و گروهاني مشغول تمرين بود آكنده كرد. بچه‌هاي ديگر دسته‌ها، كنجكاوانه و با لبخندي غير ارادي، با ايما و اشاره علت خنده‌مان را مي‌جستند. يوسف كه انگار از پرتگاهي بلند به ته دره سقوط كرده باشد، چهره‌اش پرچين شد و سگرمه‌هايش را درهم كشيد. آنجا بود كه خيلي دلم براي يوسف سوخت. از آن روز به بعد آنهايي كه جرأت شوخي با او را داشتند در راهرو شمارش مي‌دادند: “يَك…دُو….سَه.” البته من و حسين از خشم يوسف معاف بوديم و با ما ندار بود. يك روز صبح با يوسف و حسين دور مشمايي رنگ و رو رفته كه نقش سفره را برايمان داشت نشسته بوديم. “عباس محسني” پتوي سياه جلو در اتاق را كنار زد و سرش را آورد تو. يوسف با لبخندي شيرين او را به صبحانه دعوت كرد. عباس در جواب لبخندي تحويل داد و بلافاصله اداي شمارش دادن يوسف را با لهجه‌اي تقليدي و مضحك درآورد. من و حسين زديم زير خنده. يوسف كه هنوز لبخند تعارف‌آميز بر لبانش جاري بود، بي‌انكه متوجه شود چي در دست دارد. نگاهي تند به من و حسين انداخت و كتري دودگرفته پر از چاي داغ را كه هنوز لبهايمان با گرماي آن آشنا نشده بود به طرف او پرت كرد. عباس كه شانس آورد جا خالي داد، وگرنه معلوم نبود دكتري پر از چاي داغ چه به روزش مي‌آورد، مثل گلوله‌آر پي‌جي كه از قبضه در برود، گريخت. يوسف نهيبي به ما زد، اما خنده امانمان را بريده بود. ناخودآگاه به ياد شمارش دادن خود يوسف افتادم. نگاهي به سرخي چاي پاشيده بر ديوار انداختم؛ نگاهي هم به چهره سرختر يوسف. يكي از روزها جعفرجو “علي اصغر صفرخاني” را به عنوان مسئول جديد واحد معرفي كرد. چند وقتي مي‌شد كه واحد آرپي‌جي از تيپ و يا بهتر بگويم، از يگان ذوالفقار جدا شده بود. به طور موقت در ساختمان شهيد “مهدي خندان” كه متعلق به گردان مقداد بود و فعلاً وجود خارجي نداشت، مستقر شديم. هنوز اسم خاصي براي گردان يا بهتر گويم گروهان انتخاب نشده بود. به دستور صفرخاني، همه نيروها كه صد نفر هم نمي‌شدند ولي كادر گردان را تشكيل مي‌دادند، در يكي از اتاقهاي طبقه دوم كه بفهمي نفهمي. از بقيه اتاقها بزرگتر بود، جمع شديم. من، حسين و يوسف هم اتاق كوچكي را كه ظاهراً به عنوان حمام ساخته شده بود، در اختيار داشتيم. حاج‌آقا “پروازيان” قبل از همه حضور پيدا كرده بود. صفرخاني كه حالا مسئوليت واحد مستقل آرپي‌جي را برعهده داشت ساعتي درباره اهميت كارمان در عمليات و اينكه مأموريت اين واحد با ديگر گردانهاي لشكر تفاوت زيادي دارد صحبت كرد. ما بايد در روشنايي روز براي آنكه دشمن نتواند نيروها را تهديد كند و يا احياناً محاصره كند به مقابله رو به رو با تانكها مي‌رفتيم. به همين خاطر كل نيروهاي واحد را كه ظاهراً بايد در قالب يك گردان سازماندهي مي‌شد، آر‌پي‌جي‌زنها و كمكهايشان تشكيل مي‌دادند. فقط براي پشتيباني و آتش تهيه هر دسته يك تيربارچي و دو كمكي در نظر گرفته بودند. حاج‌آقا پروازيان هم ساعتي را به صحبت و ذكر حديث پرداخت. شيوه بيان مطالب به سخنراني ايشان جذابيت خاصي مي‌بخشيد. نه تنها در جمع كوچك ما، كه در جمع عظيم نمازگزاران حسينيه شهيد حاج همت هم تمام هوش و حواس بچه‌ها را شش دانگ به خود جذب مي‌كرد. پس از پايان سخنان حاج‌آقا، بحث بر سر انتخاب اسمي مناسب براي واحد شروع شد. اتفاق نظر هم بر آن بود كه ايشان اسمي تعيين كنند. به همين لحاظ پس از مكث و تفكري معني‌دار آيه‌اي از قرآن كريم تلاوت كرد و گفت: – با توجه به مأموريتي كه براي واحد شما در نظر گرفتن و اينكه بايد رو در رو با دشمن بجنگين، بهترين اسمي را كه مي‌توانم پيشنهاد كنم “شهاب” است. چشمان همه از تعجب گرد شد. شايد همه مثل من پهلوي خودشان مي‌گفتند: “شهاب؟ آخه اين اسم چه تناسبي مي‌تونه با كار ما در عمليات داشته باشه؟ آخه ما رو چه به اين اسمهاي سوسولي؟” صفرخاني كه دست كمي از بقيه نداشت با قيافه‌اي مبهوت سعي كرد با لبخند ملايمي تعجبش را از حرف حاج‌آقا پنهان كند و به واقع از ادب هم به دور بود. نگاهي به بچه‌ها انداخت و همه را به رفراندوم كشيد. كسي چيزي نگفت. آخر رويش نمي‌شد روي حرف حاج‌آقا حرف بزند. با آن علم و ادراكي كه از ايشان سراغ داشتيم بعيد بود حرفي بزند كه باعث خنده ديگران شود. حتماً براي اين حرفش دليل قرص و محكمي داشت، اما اينكه ما متوجه منظورش نمي‌‌شديم تقصير خودمان بود. صفرخاني رو به حاج‌آقا گفت: “خيلي معذرت مي‌خوام من هرچي فكر مي‌كنم تناسبي بين اين اسم با كار واحد خودمون نمي‌بينيم، تازه فكر نكنم اسم به لشگر هم بياد….” حاج‌آقا لبخند ريز و زيبايي زد و از زير عينك دور مشكي‌اش همه آنهايي را كه دور تا دور اطاق با تعجب منتظر لب گشودنش بودند از نظر گذراند. لب به سخن گشود و گفت: “اتفاقاً برخلاف آنكه اكثر شما و شايد هم همه‌تون تصور مي‌كنين، اين اسم مناسبت زيادي با شما بسيجيها و كاري كه به اميد خدا قراره در اين واحد يا گروهان انجام بدين داره.” سپس با استناد به همان آيه از قرآن كه در اول صحبتهايش قرائت كرده بود گفتك – براساس آنچه از اين آيه برمي‌ياد، در طبقات بالاي آسمان تعدادي از ملائكه براي مقابله با هجوم شياطين به آن بالا بالاها در كمين نشسته‌اند. درست مثل شما بسيجيها، او وقتي كه براي مقابله با پاتك دشمن در گوشه‌ و كنار منطقه عمليات كمين مي‌كنين تا اگه كسي جرأت پيدا كرد تا به مواضعمون نفوذ كنه با گلوله‌هاي آتشين جلويش را سد كنين. بسيجي‌هاي خدا يا همون ملائكه، گلوله‌هايي در دست دارند به نام شهاب، اگر شيطان يا شيطانكي به خود جرات داد و خواست به طبقات بالاي آسمون نفوذ كنه با آن گلوله‌ها بر فرقش مي‌كوبن و به غريبه‌ها اجازه ورود به عرش الهي را نمي‌دهند…. من يكي كه خيلي خوشم آمد. دل توي دلم نبود. نه اينكه خودم را جزو ملائكه خداوند فرض كنم، از اينكه ما هم مي‌توانستيم با گلوله‌هاي آتشين جلوي شياطين زمين را بگيريم. ولي چهره صفرخاني حكايت از نارضايتي درونش از اين اسم داشت. رو به حاج آقا گفت: البته حاج آقا من خيلي معذرت مي‌خوام و خيلي هم كوچكتر از اون هستم كه بخوام به مطلبي كه شما عنوان كردين ايراد بگيرم، ولي مسئله مهمي كه با گذاشتن اين اسم براي ما پيش مي‌ياد اينه كه اين عنوان نه تنها براي خود ما كه الان اين توضيحات رو از شما شنيديم، كه براي همه نيروهاي لشكر و حتي اونايي هم كه بيرون از اينجا هستن ناشناخته و عجيبه. اون وقت ما بايد بچه‌هاي واحدمون رو بسيج كنيم تا براي يك يك نيروهاي لشكر شرح اين اسمو بگن…. چند روزي مسئله نام‌گذاري بر روي واحد كه حكم كودكي تازه متولد شده يا بهتر بگويم مستقل شده را داشت به نتيجه‌اي نرسيد. يكي دو روز بعد صفر خاني همه نيروها را جمع كرد و پس از مقدمه چيني كوتاهي گفت: “با نظر برادرها و همين طور لشكر قرار شد اسم واحد، “گروهان ويژه شهادت” باشه.” با هجوم سيل آساي بسيجي‌هايي كه شامه‌شان عطر دل‌انگيز عمليات را احساس كرده بود، گروهان ويژه شهادت هم بي‌نصيب از نيرو نماند و به گردان تغيير وضعيت داد. البته گرداني با دو گروهان. ساختمان شهيد خندان را به صاحب اصلي‌اش، گردان مقداد كه مجددا تشكيل شد تحويل داديم و باز به ساختمان شهيد ناهيدي نقل مكان كرديم و در طبقه‌هاي سوم و چهارم مستقر شديم. اتاقهاي كوچك ساختمانهاي پادگان دو كوهه مملو از نيرو شد و اين بهترين نويد نزديكي عمليات بود. در حالي كه در هر اتاق حدود ۱۲ نفر و گاهي هم بيشتر جاي گرفته بودند، من، حسين و يوسف سه نفري براي خودمان يك اتاق در اختيار داشتيم. بعضي اوقات شوخي‌مان گل مي‌كرد و جشن پتوي مفصلي براي همديگر مي‌گرفتيم. واي به روز بخت برگشته‌اي كه بي‌خبر از آنچه در انتظارش بود وارد اتاق مي‌شد. پتو چون چادري بر سرش مي‌افتاد، ديدش را كور مي‌كرد و مشت و لگد بر سرش مي‌باريد. گاهي بي‌انصافي اوج مي‌گرفت و لنگه پوتين و شايد هم از آن فراتر مي‌رفت. قنداق اسلحه وارد كارزار جشن پتو مي‌شد. يكي از شبها، من و حسين مثل دو تا بچه گربه بازيگوش در اتاق، انتظار يوسف را كه در بيرون سرگم صحبت با يكي از بچه‌ها بود مي‌كشيديم. سرانجام پتوي جلو در كنار رفت و يوسف بخت برگشته، بي‌خبر از اينكه اين دفعه نوبت او بود تا برايش جشن پتو بگيريم، وارد اتاق شد. نور كدر و زرد لامپ ۶۰ وات را كه تنها روشنايي اتاق بود خاموش كرديم. پتوي پلنگي قرمزي كه رنگش بيشتر به صورت مي‌زد تا قرمز، و پلنگهايش هم ديگر پشم و پيله‌اي نداشتند، در دست حسين بالا رفت و بر سر يوسف پائين آمد. تمام وجودش پوشانده شد. بلافاصله كار را شروع كرديم. مشت و لگد همچون گرز رستم بالا مي‌رفت و بر سر و رويش مي‌باريد. در لحظات اول فريادش به هوا رفت ولي كمي كه گذشت مثل اينكه متوجه شد هيچ چاره‌اي ندارد جر آنكه رام باشد و تا نهايت، جشن را تحمل كند، كم‌كم لحن صدايش به آه و ناله و سرانجام به التماس تبديل شد. انصاف نديديم بيش از آن زير پتو نگهش داريم و با چشمكي به همديگر پتورا كنار زديم. صورتش مثل لبوي پوست كده سرخ شده بود. صداي بريده هن و هنش با آه و ناله‌هاي همراه با نفرينش درهم آميخت. با لهجه شيرين آذري و با لبخندي سرد از روي درد گفت: “اي بابا مثل اينكه جدي جدي مي‌خواستين منو ناكار كنين‌ها!” ساعتي بعد بساط شام به همت والاي يوسف پهن و جمع شد. شام خيلي مختصر و مفيد بود. مقداري از ساچمه پلو (عدس پلو) مثلا زرد رنگ ظهر كه بيشتر به سياهي مي‌زد، مانده بود كه ترتيبش را داديم. سفره را كه در جعبه آرپي جي گذاشت، سري به هندوانه‌اي كه دو روزي مي‌شد در ميان يخ غوطه‌ مي‌خورد زد. در آن دو روز حسابي شكممان را براي سورچراني صابون زده بوديم. ناگهان در راهرو، صداي نكره حمار پيچيد. اي بابا باز دوباره اين شروع كرد…. – صد بار به اين رحمتي گفتم زشته، اين صدا رو در نيار، تو گوشش نرفت. انعكاس صدايي كه غالبا “فريدون رحمتي” با دميدن در لوله آرپي‌جي در مي آورد، در راهرو پيچ خورد و تا انتهاي آن پيش رفت. تا مقابل اتاق “خدمت گزاران گردان” (فرماندهان) هم جلو رفت و چه بسا سر زده داخل هم شد. هندوانه سبز براق از انعكاس نور ضعيف لامپ بر پيكرش، ميان دستهاي يوسف چرخ مي‌خورد. خيسي آن احساس سردي در وجودم ايجاد مي‌كرد. خدا مي‌دانست داخلش چي بود و چه رنگي داشت. چاقوي دسته شكسته را در دستم براي يوسف كه هندوانه را براي ناز بالاي سرش گرفته بود و مي‌چرخاند بالا بردم و در هوا برايش خط و نشان كشيدم. پتوي جلو در با دستي كه اول ناآشنا مي‌نمود ولي با جلو آمدن خودش بند از بند دلمان پاره كرد، كنار رفت. چشمهاي زاغش در همان نگاه اول تمام اتقا را از نظر گذراند. هر وقت او را با آن قيافه مي‌ديدم، فاتحه خودمان را مي‌خواندم. مي‌دانستم حتما بايد خبري باشد، چون هيچ وقت بي‌دليل به اتاقها سرك نمي‌كشيد. هميشه با مشاهده نگاهش بر رويم در دل هزاران نذر و نياز مي‌كردم بلكه خشمش ما را نگيرد. چند صلواتي نذر كردم. هنوز مبهوت ورودش بوديم كه فرياد زد: – بشمار سه با تجهيزات كامل پائين ساختمون حاضر بشين… يا حضرت عباس يعني چي شده؟ اولش مسئله چندان عجيبي به نظر نمي‌‌آمد. امكان داشت رزم شبانه باشد. نگاه متعجبم را از پتوي جلو در كه بار رفتن “عبدالرضا” همچنان تكان مي‌خورد، بر روي صفحه ساعتم چرخاندم. عقربه‌ها هنوز از نه و نيم نگذشته بودند. پس نبايد رزم شبانه باشد. گيج افكار خودم بودم كه چشممم به جمال مبارك عبدالرضا كه دوباره جلو در شرف حضور پيدا كرده بود افتاد. به خودم جرات دادم، پس از اينكه آب دهانم را تا ته قورت دادم و سعي كردم چشمانش در نگاهم گره نخورد، گفتم: “مي‌بخشين برادر عبدالرضا…. مگه خبريه؟” با خشونتي كه چون سيلي خروشان از نگاهش جاري بود گفت: “حرف نباشه، همون كه گفتم، خيلي سريع جلو ساختمون حاضر بشين.” يوسف آرام، به طوري كه مثلا عبدالرضا متوجه نشود، دهانش را به گوشم نزديك كرد و گفت: “نكنه به خاطرداد و فرياد من تو جشن پتو باشه و بخواد اذيتمون كنه؟” علتش هر چه مي‌خواست باشد، توفيق اجباري بود كه نصيبمان شده بود. با اكراه و نارضايتي و چه بسا بيشتر از همه، ترس از آنچه مي‌رفت تا بر سرمان نازل شود، لباسهايمان را به تن كرديم و تجهيزات انفرادي را هم تا آنجا كه ممكن بود راحت‌تر باشيم به خود آويختيم من و حسين، كلاشهايمان را برداشتيم و يوسف قبضه آرپي‌جي كره‌اي را همراه با كوله برداشت و به طرف پله‌ها راه افتاد. هر چه گفتيم: “آخه پدر آمرزيده ديگه واسه چي كوله با خودت مي‌ياري؟” ول كن نبود و مي‌گفت: “نمي‌دونيم كه چيكار دارن، شايد رزمي، چيزي باشه و احتياج به كوله بشه.” وارد راهرو شديم، چشمان متعجب بچه‌ها كه با سر و صداهاي پيش آمده، از اتاقها خارج شده بودند، در نگاههايمان گره خورد. هر كس چيزي مي‌گفت و تكه‌آي مي‌انداخت: – مي‌گن امشب رزمه! – آره، اينارم دارن مي‌برن واسمون كمين بزنن! – اي والا، شما هم عراقي بودين و ما نمي‌دونستيم؟ – شب وقتي با آرپي‌جي تون شليك مي‌كنين و مي‌زنين تو كاسه ما، التماس دعا داريم! هر چه بيشتر اين حرفا را مي‌شنيديم تعجب و بهتمان بيشت رمي‌شد. مثل اينكه همه از قضيه با خبر بودند و فقط ما سه نفر نامحرم تشريف داشتيم. با غر غر از اينكه چه بلايي بر سرمان خواهد آورد، پله‌هاي ساختمان را پشت سر گذاشتيم. با اشاره سر عبدالرضا كه پشت فرمان وانت گردان نشسته بود سوار شديم. ماشين با تكاني از جا كنده شد و به طرف در خروجي پشت پادگان كه به اردوگاه تخريب منتهي مي‌شد حركت كرد. سرماي موحشي در بيابان پرسه مي‌زد. شبهاي دشت خلوت و بي‌انتهاي خوزستان، برخلاف روزهاي آتش بارش، سرد و دندان لرزان است. با گذشتن از دژباني پادگان، جاده‌اي كه با روغن سياه پوشانده شده بود و در ظلمات شب به ماري پيچ و تاب خورده در دل خاكستري دشت مي‌ماند، از برابر ماشين به سرعت مي‌گذشت. بادي گزنده و سوزاننده با شدتي بيش از سرعت ماشين بر سر و رويمان مي‌نواخت. – اگر قراره رزم يا بزمم باشد، بي‌معرفت حداقل نگفت بريم جلو بشينيم كه سرما نخوريم. كيپ همديگر چسبيده بوديم تا از شلاق سرد باد در امان باشيم. در يك چشم به هم زدن به بيابان برهوت و سنگلاخي آن سوي پادگان رسيديم. در تاريخي شب، در آن سوتر، سو سوي فانوسهاي آويزان از سيمهاي تلفن در چادر بچه‌هاي تخريب، به چشم مي‌خورد. عبدالرضا در حالي كه كلاش تاشوئي در دست داشت به گلنگدن آن ور مي‌رفت، از ماشين پياده شد. هنوز پايمان درست و حسابي به زمين نچسبيده بود كه نعره خوفناكي تنمان را لرزاند. – بدو …. بايست… اول زياد اهميت نداديم ولي وقتي به آن چيزي كه خيلي ازش نفرت داشتيم رسيديم، نق نقمان بلند شد. – بدو … بخيز…. بدو…. بشين…. بدو…. بخيز …. بدو بخيزها نفس من يكي را كه جثه‌ام از بقيه گوشتي‌تر و تپل‌تر بود بريد. با فرمان بخيز روي زمين دراز مي‌كشيدم، بوي نم خاك، بيني‌ام را كه همچون پمپي هواي گرم و تند درونم را تخليه مي‌كرد، نوازش مي‌داد. با خستگي‌ي كه همه وجودم را گرفته بود، كنده شدن از زمين و دوباره دويدن، نشستن و باز خيز رفتن، خيلي مشكل بود. صداي تيري بغل گوشم نواخته شد. بلندشدن و دويدن ديگر دست خودم نبود. به اراده اسلحه‌‌اي كه دست عبدالرضا، سينه سنگلاخي زمين را مي‌شكافت، پاهايم توان دويدن پيدا مي‌كرد. يوسف با غرغري شاكيانه، علت كار را جويا شد كه ناله پرسنده او را نفير تيري پاسخ داد. پاهايمان ديگر مال خودمان نبود. انگار ما تحت سلطه پاها بوديم و به فرمان آنها اين طرف و آن طرف كشيده مي‌شديم. از همه بدتر وقتي بود كه گفت: “اسلحه‌هاتو نو بگيرين تو بغلتون و غلت بزنين”. اسلحه نازك و استخواني را چون كودكي خفته، در آغوش كشيدم و در پي يوسف و حسين كه از من جلوتر بودند، خود را بر سينه ناگوار سنگها رها كردم. نه من روي زمين، كه دنيا دور سرم چرخ مي‌خورد. مثل بلدوزري علف‌هاي سبز رسته از لابلاي سنگها را له كردم و بي‌هدف به جلو تاختم. كنترل سرعت و مسير برايم غيرممكن بود. اگر نبود نعره عبدالرضا كه در دشت پيچيد و بي‌مقدمه چونان پتكي بر مغزمان نواخت، حالا حالاها غلت مي‌خورديم و تا انتهاي دشتي كه پاياني نداشت پيش مي‌رفتيم. – برپا… بدو… بدو تلوتلو خوران، در حالي كه سعي كردم تعادلم را حفظ كنم، روي پاهاي سست و بي‌حالم ايستادم. سرم گيج رفت. انگار سر و ته دنيا به هم آمده بود. مسير مستقيم رو به رويم را تشخيص نمي‌دادم. در آن گير و دار آنچه بيشتر از همه هوشيارمان كرد و مثل خوره‌اي از همه چيز و همه طرف ترساندمان، گلوله‌هاي سرگردان و مست‌تر از ما بود. ترس از اصابت تركش خرده سنگها و گلوله، حال نزارمان را جا آورده بود. چشمان تاب خورده و مبهوتم خيره انگشتي بود كه چه بسا مغرورانه منحني ماشه را نوازش مي‌داد. حال درست و حسابي نداشتم. يوسف و حسين هم دست كمي از من نداشتند. تهوع تا خرخره ام بالا آمده بود. بي هدف اين سو و آن سو مي‌دويدم، گاهي با شدت نقش بر سنگ‌هاي لب تيز مي ‌شدم. با حال و روزي كه داشتم درازكش شدن بر زمين، از درد فرو رفتن لبه تيز سنگها برايم شيرين تر بود. يوسف از خنده روده بر شده بود. در حالي كه نمي توانست خودش را كنترل كند تا تلوتلو نخورد، با خنده‌اي درمانده از هن هن گفت: “هي جلوتو بپا حميد…. كجا داري مي‌ري؟” در پي فرياد يوسفف قهقهه حسين مثل زنگي در گوشم كه مملو بود از ويز و ويز گلوله و صداهاي جور واجور پيچيد: – هي يوسف، بپا خودت نخوري زمين…. پشت سر آن نهيب عبدالرضا با گلوله‌اي قيژه‌كشان بر گوشمان فرود آ‌مد: – حرف نباشه بدو… نمي‌دانم چه وجه تشابهي بين فريادهاي عبدالرضا و شليك گلوله بود. حتي زماني هم كه اسلحه شليك نمي‌كرد ولي او داد مي‌زد، احساس مي‌كردم تيري بغل پايم نشسته است. وجودم خيس از عرق شده بود. انگار يك شب تمام زير شر شر باران پست داده باشم. اي واي رسيديم به پامرغي، يك هفته‌اي مي‌شد كه مرغ نخورده بوديم، پس پامرغي براي چي بود؟ اسم پامرغي كه مي آمد نفرت وجودم را فرامي‌گرفت. از آن تنبيه هايي بود كه تا اسمش را مي آوردند حالم به هم مي‌خورد. رمق از تنم رفته بود. ماهيچه‌هايم مثل سنگ، سخت شده بودند. زانوانم ناي تكان خوردن و چرخيدن نداشتند. اگر ثانيه‌اي مكث مي‌كردم صفير گلوله چونان مرغي شوم كنار گوشم مي نواخت. ديگر بريده بودم. تصميم نهايي را گرفتم: نمي‌روم. بله نمي‌روم. حتي يك قدم. هرچه مي‌خواهد بشود. ديگر هرچقدر بي دليل تنبيه شديم بس است. لامصب دليلش را هم نمي‌گويد كه آدم بداند براي چه بايد اين همه سختي راتحمل كند و تا آنجا كه جان در بدن دارد به فرمان او هر كاري را كه مي پسندد انجام دهد. ترق…ترق…ترق… يكي، دوتا، سه تا، گلوله پشت گلوله. وز وز مداوم تيرها، همچون خطي سوزان، از كنار گوشم مي‌گذشتند. سنگها بر روي همديگر مي‌لغزيدند و تكه تكه به هر سو مي پريدند، اما پاهاي من جم نمي‌خوردند. سرانجام مجبور به عقب‌نشيني در برابر سرسختي و يكدنگي ما شد. سينه‌اش از هن و هن بالا و پايين مي‌رفت. پره‌هاي بيني‌اش بازتر از هميشه شده بود. عرق به ظاهر سردي از شقيقه‌هاي برجسته و استخواني‌اش رود كوچكي جاري كرده بود كه منتهاي آن ميان محاسن بورش محو مي‌شد. نفس عميقي كشيد و زبان گشود: فعلا راحت باشين مثل كالبدي كه از ساختماني بلند بر زمين بيافتد، بر سنگلاخها يله شدم. نفسم به راحتي بالا نمي آمد. سعي كردم نفسي از عمق درونم بكشم و سينه‌ام را از نسيم خنك و ملايمي كه مي وزيد پركنم اما خستگي و نفس‌هاي تند ميان راه به آن دستبرد مي زد. باد از تك و تا مي افتاد. سر ما بر صورت عرق كرده ام پهن شد و بدن را به لرزه واداشت. كم كم حالمان سرجا آمد. ديگر سرمان نمي چرخيد. يوسف و حسين هم دست كمي از من نداشتند. هركدام يك طرف بر روي خاك ولو شده بودند. تنها عبدالرضا راست ومحكم ايستاده بود و نفس نفس مي زد. سرم كه بر روي خاكها و سنگ ريزه‌ها پهن شد، احساس خوشي كردم، خواب زيرپلك‌هاي خسته ام دويد. دوست داشتم در همان حال و همانجا به خاب بروم. خوابي به دور از هياهو و جنجالي كه در پيرامونم بود. خوابي كودكانه و شيرين. عبدالرضا، حالش كه جا آمد گفت: اين تنبيه به خاطر اون مسخره بازي‌هايي بود كه توي ساختمون درآوردين. هرچي باشه شما نيروي قديمي گردانيد و از شما انتظار ديگه اي مي ره. شما با اونايي كه تازه اومدن جبهه، زمين تا آسمون فرق دارين. شما مدت زيادي تو جبهه بودين پس بايد خوب حواستونو جمع كنين كه براي نيروهاي جديد الگو باشين. اگه قرار باشه شما اين كار رو بكنيم پس از نيروهاي جديد چه انتظاري بايد داشت؟ اين كار رو باهاتون كردم تا بعد از اين مواظب اخلاق و رفتارتون باشين. – مگه ما چيكار كرديم؟ سعي كرد با سرفه‌اي نفسش را تنظيم كند، سپس ادامه داد: – اين تنبيه‌ها براي اون صداي “خر” بود كه توي راهرو در آوردين. خستگي و كوفتگي در جانمان خشكيد. مثل اين بود كه تكه بزرگ يخي در پيراهنمان كرده باشد. – كدوم صداي خر؟ – كي گفته ما اون صدا رو درآورديم؟ خون خونم را مي خورد. صداي اعتراض يوسف، رساتر از بقيه، عبدالرضا را مورد هجوم قرار داد. حسين كه تا آن لحظه آنقدر عصباني و پرجوش و خروش نديده بودمش با لحن تندي آغشته به تمسخر گفت: – خب پدرآمرزيده همون اول اينو مي‌گفتي. اون صدا رو كه ما درنياورديم… عبدالرضا كه معلوم بود بدجوري زده به كاهدان براي اينكه “پرستيژش” حفظ شود، سعي كرد به حرف‌هاي ما اهميت ندهد. با لحني كه معلوم بود مي‌خواهد غرورش را از تهاجم نجات دهد لب به سخن گشود: – پس…. اگه شما اون صدا رو درنياوردين…. پس كار كي بود؟ اگر تا صبح علي الطلوع تنبيه مان مي كرد اگر تا آنجا كه چشم كار مي كرد ميان سنگ‌هاي نوك تيز وگل و لاي سينه خيز مي رفتم و يا اگر مي گفت تامنتهي اليه دشت و بيابان برهوت غلت بزنيم، آنقدر درد آور و سوزناك نبود كه پس از آن همه تنبيه گفت به خاطر چي به آنجا رفته‌ايم و براي چي بايد زبان در كاممان مي چسبيد و هيچ نمي‌گفتم تا او هر چه مي خواهد انجام دهد. انگار خستگي تمام عالم و آدم را به يك باره بر جانمان سرازير كردند. كارد كه هيچ ي، اگر خمپاره ۱۲۰ هم بدنمان را تكه تكه مي كرد، خونمان در نمي‌آمد. پدرآمرزيده لااقل يك عذرخواهي خشك و خالي هم نكرد. شنيده بوديم فرمانده بايد در برابر نيروهاي عادي ابهت و شخصيت خود را حفظ كند، اما نه آنقدر. عقب وانت كه اين بار ملايم‌تر از قبل، جاده قيرپاشي شده را زير گام داشت نشسته بوديم و غرولند كنان درباره آنچه به ناحق بر سرمان آمده بود بحث مي كرديم. بي اهميت به وجود باد سردي كه مي‌وزيد به لبه وانت تكيه داده بوديم. با وجودي كه بدنمان خيس از عرق بود، به لج عبدالرضا در برگشت نيز عقب نشستيم. وارد راهرو طبقه سوم شديم. بچه‌ها با صداي ترمز تند و تيز ماشين از اتاقها خارج شده بودند و خواب آلوده ما را مي پاييدند. هركس خنده‌اي مي كرد و در پي آن چيزي مي‌گفت: -رزم كجاس؟ و آن يكي با ايما و اشاره مي فهماند كه: ساعت چند رزمه”؟ فريدون كه زيركانه سرش را از كنار پتوي جلو در اتاقشان بيرون آورده بود با لبخندي كه براي من مثل تمام آن سينه‌خيزها و پامرغيها تلخ بود و ناخوشايند گفت: – كجا بودين؟ حسين بانگاهي همراه با خنده دست بر شانه‌اش زد و گفت: آموزش! يكي از روزها شايعه افتاد كه قرار است شب براي گردان شهادت رزم سنگيني بزنند. در نماز مغرب و عشا، شايعه قوت بيشتري پيدا كرد. با رفتن به ساختمان، تجهيزاتمان را آماده كرديم. شام را كه خورديم طبق روال معمول دور هم نشستيم و از هر دري سخني به ميان آورديم. آنهايي كه قديمي‌تر بودند از خاطراتشان در عمليات‌هاي مختلف سخن مي‌گفتند و در بين حرف‌هايشان نصايح سودمندي نيز به تازه واردها مي‌كردند. ساعت نزديك ۱۰ شب شد كه نيروها تجهيزات بسته و پوتين به پا، داخل اتاقها نشستند و براي شليك اولين گلوله لحظه شماري مي‌كردند. آناني كه اولين بارشان بود به جبهه مي آمدند و يابه قول معروف “صفر كيلومتر” بودند هول و ولاي عجيبي داشتند. سعي كرديم دلداريشان دهيم.اما جندتايي از بچه‌ها كه خيلي شر بودند سعي كردند با تعريف بعضي جريانات مجعول ته دل آنان را خالي كنند. گپ زدن تا بعد از ساعت ۱۲ ادامه پيدا كرد. بانزديك شدن به ساعت ۱ بامداد پلك‌هاي خسته بر اضطراب دروني غالب شدند و پرده خواب را بر ساختمان كشيدند. نيم ساعت بعد يكي از بچه‌ها كه در حسينيه مشغول اداي نماز شب بود به ساختمان برگشت و از اينكه بچه ها را با تجهيزات بسته و پوتين به پا در خواب ديد، دلش به رحم آمد و خيلي آرام به طوري كه بيدار نشوند پوتينها را از پايشان درآورد. از آن ميان فقط حاج محمدي بيدار شد و نگذاشت پوتينش را در آورد. ساعت به ۲ نرسيده بود كه با غرش گوشخراش دوشكايي كه پايين ساختمان بود نيروها در نهايت سرعت و با اطمينان از اينكه از هر لحاظ حاضر هستند به پايين ساختمان هجوم بردند. هنوز صفها تشكيل نشده بود كه صداي خنده بلند شد. همه نيروها با پاي برهنه آمده بودند. نماز شب خوانها كم اذيت نمي‌كردند يك بار ديگر يكي از بچه‌ها تجهيزات انفرادي از جمله جيب خشاب سينه‌اي اش را كه با دو بند از شانه‌ها به جلوي سينه آويزان مي‌شد حاضر و آماده بالاي سرش گذاشت و خوابيد. ساعتي بعد يكي از آن مخلصين هنگامي كه از پاتوق عاشقان، حسينيه به ساختمان برمي گشت، شلوارش را كه بعد از ظهر شسته و در بيرون ساختمان آويخته بود تا خشك شود برداشت و وارد اتاق شد. شلوار را تا كرد و اتفاقا گذاشت بالاي سر هماني كه تجهيزاتش را بالاي سر قرار داده بود. دقايقي بعد با انفجار نارنجك و فرياد فرمانده گردان، نيروها به پايين ساختمان دويدند. او هم تجهيزاتش را برداشت و با بچه‌ها همراه شد. هنگامي كه فرمان دويدن صادر شد متوجه شد پاچه‌هاي شلوار را به جاي بند جيب خشاب به دور گردن گره زده است. يك ماهي از تابستان سال ۶۴ را لشكر در اروگاه كوزران، در استان كرمانشاه به سر برد. درخت‌هاي بلوط به كوهستان سرسبز حال و هوايي خاص داده بود. غالبا گردانها براي انجام رزم شبانه از واحد ادواتتيپ ذوالفقار دوشكا قرض مي‌گرفتند. مهدي حقيقي و حميد صبوحي، هميشه ساعاتي قبل از رزم شرح آنچه را كه بايد خود را برايش آماده مي كرديم مي‌گفتند. گاهي شيطنت را به حد اعلا مي رساندند و كاري مي كردند كه تا مدتها جاي بحث و خنده داشت. نيمه‌هاي يكي از شب‌هاي خنك با انفجار نارنجك بيدار شديم و به ستون يك مسيري سنگلاخ را در دل سياه كوهستان پيش گرفتيم. آنطور كه مهدي گفته بود دوشكا را با بلندترين نقطه قله برده بودند. ستون براي استراحت ميان درختچه‌ها كه در سياهي شب انسان‌هاي نشسته‌اي را مي‌ماندند، بر زمين نشست. همان جايي بود كه احتمال مي داديم كمين بزنند؛ اما خبري نشد. ساعتي بعد فرمان حركت داده شد و بلافاصله رگبار تيرباري همه‌مان را به نشستن واداشت. رزم خيلي ساده به پايان رسيد و ساعتي بعد راه بازگشت در پيش گرفتيم. در راه به آنهايي كه دوشكا را به بالاي قله برده بودند برخورديم.ناله و نفرينشان بر هن و هن زدنشان مي چربيد. در برابر موج سوال بچه‌ها تنها پاسخشان اين بود: “دوشكا سوزن نداشت تا بشه باهاش تيراندازي كنيم. ما رو بگو اين همه زور زديم و اينو برداريم بالا.” از برابر چادر مهدي و حميد كه رد شديم، با وجودي كه پاسي از شب مي‌گذشت، هر دويشان بيرون چادر ايستاده بودند. در برابر نگاه پرسشگرانه‌ام فقط چشمكي تحويل دادند. مدتي بود كه لشكر در مرخصي بسر مي‌برد. با آمدن سرماي زمستان، وسايلم را براي رفتن آماده كردم. چند روز مرخصي در تهران روحيه‌ام را كسل كرده بود. در منطقه كه بوديم حرف از نزديكي عمليات بود. به تهران كه رفتيم تكذيب آن را شنيديم. برايم عجيب بود. جنگ در جبهه‌ها جريان داشت ولي آنهايي كه در تهران بودند اخبارشان دقيقتر بود و مي‌گفتند فعلاً عمليات نيست. از همه جالبتر زماني بود كه يكي از همين كساني كه پايشان به جبهه نرسيد بود با خنده گفت: “از مرخصي كه برگرديد پايدگان دو كوهه از اونجا شمارو (گردان شهادت) مي‌برن خط پدافندي مهران.” سه روز غيبت كردم. دست خودم نبود. عاقبت موفق شدم با قطار به انديمشك بروم. به پادگان دو كوهه كه وارد شدم، رنگم پريد. ساختمانهاي خالي كنار هم صف كشيده بودند. يكراست به ساختمان شهيد ناهيدي رفتم. كارگزيني گردان در طبقه اول قرار داشت. “رسولي” با ديدن من گفت: “پدر آمرزيده مي‌ذاشتي يه هفته ديگه مي‌اومدي. بچه‌ها‌رو بردن ارودگاه كرخه.” اولين‌باري بود كه نام آنجا را مي‌شنيدم. بعدازظهر با ماشين تداركات به آنجا رفتم. پس از گذشتن از رودخانه كرخه با گذر از جاده خاكي و سنگلاخ، پشت كوهها و تپه‌هايي كه شانه به شانه همديگر نشسته بودند، وارد اردوگاه شديم. در هر طرف چادري برپا بود. كانتينرهاي تداركات و روي به روي آن حمام، اولين چيزهايي بودند كه به چشم مي‌خوردند. در انتهاي ارودگاه در سينه‌كش تپه‌هاي سمت راست، چادرهاي گردان شهادت قرار داشتند. خود را در برابر وزش باد ول كرده بودند. چادر تداركات در كنار كانتينر بزرگ سبز رنگ از همه شلوغتر بود. تا بعدازظهر چندتايي ديگر از نيروها از تهران آمدند. به هر زحمتي كه بود با همان جمع ۱۰ نفري، چادرها را باز كرديم و در كناري نهاديم. علتش را كه پرسيديم شنيديم: “قراره لشكر بره اردوگاه جديد.” و اين خود نشانه‌اي بود از نزديك بودن عمليات. پس گفته “تهران مانده‌ها” اشتباه درآمد. ولي يك خبر را درست گفته بودند: گردان رفته بود به مهران. هر ماه نوبت يكي از گردانهاي لشكر بود كه براي پدافند به خط مهران برود. از محاسن اين كار آن بود كه حال و هواي خط و نبرد در روحيه‌مان زنده مي‌ماند و از ركود خمودگي دور بوديم. صبح روز بعد سوار بر وانت‌ تداركات، از جاده‌اي كه به دهلران منتهي مي‌شد راه افتاديم. ناهار را در ايستگاه صلواتي سه راه فكّه خورديم. معلوم نبود چه غذايي است. مقداري از برنج روزهاي قبل و مقدار زيادي خورش قورمه سبزي را با هم مخلوط كرده و با افزودن آب، نام آش را رويش گذاشته بودند. چاره‌اي نبود. نان خشك را تليت كرده و خورديم. هرچه كه بود از گرسنگي بهتر بود. با گذر از شهر نيمه ويران دهلران كه خلوتي و خرابي ساختمانهايش حكايت از عمق فاجعه داشت، به راه خود ادامه داديم. هنگام ظهر، خسته و كوفته به جايي در نزديكي شهر مهران رسيديم كه سنگرهاي اجتماعي بزرگي قرار داشت. نيروهاي گردان را به خط برده بودند. و تسليحات تداركات آنها مستقر بودند. ساعتي قبل از رسيدن ما وانت غذا به خط رفته بود و بايد تا شب همان جا مي‌مانديم. هنگام غروب دلتنگي شديدي پيدا كردم. هر لحظه انتظار مي‌كشيدم تا به خط بروم. روي خاكريزي نشسته، به خورشيد كه سرخ و آرام در غرب زمين سر مي‌خورد و پايين مي‌رفت چشم دوخته بودم. غروب زيبايي بود. با صداي وانتي كه وارد محوطه مي‌شد از حال خود بيرون آمدم. بچه‌هاي تداركات براي بردن شام آمده بودند. چهره‌هايشان در هم و پكر بود. جلو كه رفتم، خيلي سرد و گرفته سلام و عليك كردند. علت را كه پرسيدم گفتند: – امروز ظهر ساعت سه، يه خمپاره خورد روي يكي از سنگرا و سه تا از بچه‌ها شهيد شدن چند تا هم زخمي شدن. نام شهدا را كه گفتند، آشنا نبود. از نيروهاي جديد بودند. اما در ميان مجروحين “رضا مرادي” را مي‌شناختم. مي‌گفتند تركش به سرش خورده و حالش خيلي وخيم است. غصه‌هايم بيشتر شد. نامه‌اي را كه خطاب به دفتر امام نوشته بودم باز كردم. عجيب عشق ديدار امام به سرم زده بود. با التماس خواسته بودم ايشان را ببينم و چشمم به جمال مباركش بيفتد. زير نامه نوشتم: “همين الان خبر شهادت سه تن از پاكان بسيجي را آوردند. و ما بايد بسوزيم و بسازيم. خدا عاقبت به‌خيرمان كند و شهيدمان بميراند.” شب سوار بر وانت به خط رفتم. نرسيده به شهر مهران، در جاده‌اي خاكي به سمت چپ پيچيديم و به خاكريزي كه برابر كوههاي بلند “قلعه ويزان” سينه سپر كرده بود رسيديم. شب را در خاكريز دوم خوابيدم. صبح علي‌الطلوع به خاكريز خط مقدم رفتم. انفجار پياپي خمپاره آهنگ استقلال مي‌نواخت. به خط كه رسيديم اولين چيزي كه ديدم سنگري بود كه خمپاره‌ روي سقف پليتي جلو آن خورده بود. سرخي خون بر گوني‌ها و كف سنگر به چشم مي‌خورد. شب، اولين نگهباني‌ام را دادم. همراه يكي از بچه‌ها به نام “سيدحسن عارف” نگهبان بودم. اصليتش عراقي بود و اولين‌باري بود كه به جبهه مي‌آمد. سنگرمان مقابل بريدگي‌اي بر روي خاكريز قرار داشت كه ب شياري تقريباً گود ولي پيچ در پيچ منتهي مي‌شد. راه كار خطرناكي بود. بچه‌ها مي‌گفتند: “قبلاً كه گردان عمار اينجا مستقر بود، شبها لودرهاي جهاد سازندگي براي اينكه خاكريز را بلندتر كنند جلو مي‌آمدند و كار مي‌كردند. البته خط مقدم روي اين حاكريز نبود. هر وقت صداي لودرها بلند مي‌شد نيروهاي عراقي براي اينكه آنها را از كار بياندازد جلو مي‌آمدند. يكي از همان شبها بود كه بچه‌هاي گردان عمار كنار همين بريدگي‌ كمين گذاشتند و با نيروهاي دشمن درگير شدند. يكي از بچه‌هاي خودي شهيد شد، سه تا از عراقيها كشته شدند و بقيه‌شان فرار كردند.” جنازه سه سرباز عراقي در خاكريز دوم دفن شده بود كه شبها، شغالها مي‌آمدند و خاك را مي‌كندند و قسمتهايي از اجساد را خورده بودند. عارف، جوان ساد‌ه‌دل، پاك و خوش مشربي بود كه بيشتر از هر چيز به عبادات و نماز اهميت مي‌داد. حالت شهدا ر داشت. حال آنهايي كه قبل از شهادتشان با هم بوديم. سرانجام شب بعد، در همان سنگر دست در دست يكديگر گذاشتيم و عهد برادري بستيم. تنها چيزي كه سكوت شب را مي‌شكست تنها و تنها انفجار خمپاره بود. نعره‌شان كه مي‌خوابيد مي‌شد زوزه شغالها را از دور دستها شنيد. با وجودي كه از اولين نگهباني دادنم در جبهه مدتهاي زيادي مي‌گذشت، اما آن حال و اضطراب هنوز در وجودم ريشه داشت. ديدن سياهي در پشت تپه‌ها و اضطراب و دودلي براي پرتاب نارنجك و گشتن خشاب به دنبال فشنگ رسام براي شليك. انتظار خمپاره منور را كشيدن تا بدان اميد كه با روشنايي آن از منطقه‌ روبه‌رو اطمينان حاصل كنم. هراس هنگام پستهاي يك نفره. عليرغم اعتراضات پاسبخش كه مي‌گفت: “صدايتان تا آن طرف خاكريز مي‌آيد”، براي اينكه زمان زودتر بگذرد و متوجه‌اش نشويم هنگام نگهباني حرف مي‌زديم. خاطرات گذشته را تعريف مي‌كرديم. عارف كه خاطره‌اي نداشت و اين من بودم كه با پرچانگي زمان نگهباني را جلو مي‌بردم و از انتظار مي‌كاستم. جداً كه پست دو نفره براي خودش نعمتي بود وگرنه تك نفره كه بودم خواب بدجوري رويم چترباز مي‌كرد و مرا با خود مي‌برد. وقتي از خواب مي‌پريدم بدنم به لرزه مي‌افتاد كه نكند كسي وارد خاكريز شده باشد. گاهي صداي پاسبخش كه وارد سنگر مي‌شد بيدارم مي‌كرد. بيدار و شرمنده. شبها را به نگهباني مي‌گذرانديم. كار خاصي نبود. خط پدافندي تنها خوبي‌اش كلاسهاي عقيدتي و قرآن بود. برخلاف اردوگاه كه از كلاس ايدئولوژي مي‌گريختم، در خط شيفته‌اش بودم. آشنايي با بچه‌هاي تحصيل كرده و با صفايي چون “علي رضا اشتري”، “سيدرضا دعوتي” و از همه جالبتر، “حميد گروگان” كه حركات و سكناتش نشان مي‌داد معلم است. توصيه‌هاي اخلاقي و تربيتي‌اش هنگام بعدازظهر و همراه شدن با بقيه در سنگرها و نگهباني، خيلي جالب بود. از همه گيراتر زيارت عاشورا هنگام صبح بود. پس از نماز صبح در همه سنگرها زيارت عاشورا برپا بود. يكي از همين روزها بود كه “حجت ابراهيمي” به من گير داد كه زيارت عاشورا را بخوانم. هرچه گفتم نه، قبول نكرد. بدجوري پيله كرده بود. داخل سنگر پنج يا شش نفر بوديم. شروع كردم به خواندن. آنقدر سريع و تند خواندم كه شايد ده دقيقه بيشتر زمان نبرد. رويم را كه برگرداندم ديدم همه دارند براي خودشان زيارت مي‌خوانند. آخر سر حجت گفت: “ماشاالله اينقدر تند رفتي كه كسي بهت نرسيد.” هيچ بويي از عمليات نمي‌آمد. اما هر لحظه انتظار مي‌كشيديم گردان جايگزين بيايد و به پادگان برويم. آخر، زمستان فصل عمليات بود. سنگرمان كه عوض شد با “محمدمهدي سعيديان”، “فريدون عباسيان”، “حبيب بختيارمنش” و “حسين كريمي” همسنگر شدم. فريدون عباسيان از خاطرات سربازي‌اش در ارودگاه اسراي عراقي در تهران مي‌گفت. آنچه را كه او تعريف مي‌كرد، با گفته‌هاي بچه‌هايي كه اسير بودند و آزاد شده بودند، مقايسه مي‌كردم؛ مغزم سوت مي‌كشيد. *راوي: حميد داوود آبادي ادامه دارد ويژه نامه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس(۹)-۱۴ انتهاي پيام/