آهنگران بر سر بالین جانباز جنگ، که گفته بود دلش برای صدای آهنگران تنگ شده
آهنگران بر سر بالین جانباز جنگ، که گفته بود دلش برای صدای آهنگران تنگ شده

سبکبالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند سواران لحظه ای تمکین نکردند ترحم بر من مسکین نکردند سواران از سر نعشم گذشتند فغانها کردم اما برنگشتند اسیر و زخمی و بی دست و پا من رفیقان این چه سودا بود با من؟ رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟ جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟ مرا این […]

سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
یه ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را
چرا بستند راه آسمان را
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
شهید تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر ساقی نامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ قدر کوفت
چه درد است این چه درفصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند
رها کردن در زندان بمانم
دعا کردن سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست
کریمان گرچه ستارالعیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند
بکوب ای دل مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا پیش آی تا داغت بگویم
بگوشد قصه ای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفره ی ناز
به رویت می گشایم سفره ی راز
نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا بگذار تا حالا نگویم
ببخش ای خوب امشب ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا رحمتا برمن ضعیفم
قوی تر از من هست امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم
میان ذره ی شب خفته بودم
نی ام از ناله ی شیرین تهی بود
سرم بر خاک طاقت سر نمی سوخت
زبانم حرف با حرفی نمی زد
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد
نگاهم خال در جایی نمی کوفت
به چشمم اشک غم پایی نمی کوفت
دلم در سینه قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچه غم
امیدم گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از می فرستاد
پیامی با بلوری از می فرستاد
که می دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید اینجا قصر نور است
الا ای عاشق اندوهگینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
نمی دانم که در سر این چه سوداست
همین اندازه می دانم که زیباست
خداوندا چه درد است این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا ای دوست شرم بندگی کشت
چه لطف است این مرا شرمندگی کشت

 

 

  • نویسنده : با شهید