رشادت شهید نوجوان در شکار تانک‌های دشمن/ روایت مادر شهید «مسگر تهرانی» از غیرتمندی پسرش
رشادت شهید نوجوان در شکار تانک‌های دشمن/ روایت مادر شهید «مسگر تهرانی» از غیرتمندی پسرش

«مجید مسگر تهرانی» یکی از شهدای دفاع مقدس از گردان حضرت قاسم (ع) لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود که در عملیات کربلای ۸ به شهادت رسید.

شهید «مجید مسگر تهرانی» یکی از شهدای دفاع مقدس است که در ۱۷ سالگی حین عملیات کربلای ۸ به جبهه اعزام شد. وی آر. پی. جی زن و دارای تخصص آموزش انفجارات بود و در گردان حضرت قاسم (ع) لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) خدمت می‌کرد. این رزمنده در عملیات کربلای ۸ در روز ۱۸ فروردین ۱۳۶۶ به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

مادر شهید در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس در مورد سجایای اخلاقی فرزند خود اظهار داشت: مجید بچه سوم خانواده بود. فروردین ۱۳۴۹ به دنیا آمد. محبت او نسبت به بچه‌ها زیاد بود و همیشه از آن‌ها مراقبت می‌کرد. به نماز و روزه اهمیت می‌داد. حرام و حلال را رعایت می‌کرد و لقمه‌ای که خمس آن داده نمی‌شد را نمی‌خورد. نماز را در اول وقت می‌خواند و در کار‌ها به من کمک می‌کرد.

روایت مادر شهید «مسگر تهرانی» از غیرتمندی پسرش/ صبر زیاد مادر شهید، حاصل قرائت‌های سوره «عصر»

وی در مورد اعزام فرزندش از مدرسه به جبهه گفت: بچه مرتبی بود و به نظم اهمیت می‌داد. از نظر درسی زرنگ بود. مقطع دبیرستان را در مدرسه سپاه در لانه جاسوسی آمریکا گذراند که بعداً «امام صادق (ع)» نام گرفت. سال سوم دبیرستان از طریق مدرسه به جبهه اعزام شد و ۴۵ روز در جبهه بود زمانی که برگشت، بعد از مدتی گفت: امام فرمودند جبهه‌ها نیرو لازم دارند و من می‌خواهم به جبهه بروم.

مدرسه به او گفته بود: چون بقیه در نوبت هستند، الآن نمی‌توانی خارج از نوبت بروی. باید صبر کنی.

مادر شهید ادامه داد: مجید پس از آن به منزل آمد و گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم. از طریق بسیج ناحیه شمال اقدام کرد. به او گفتند باید از طرف پدرت رضایتنامه بیاوری. به منزل آمد و ما با او صحبت کردیم. به او گفتیم: تو تازه ۴۵ روز جبهه بوده‌ای، صبر کن تا نوبت تو برسد.

پسرم گفت: نه، الان جبهه به نیرو لازم دارد و من هم می‌خواهم بروم.

پدرش رضایت داد و از طریق ناحیه شمال اعزام شد. زمانی که رفت، ما تنها از طریق مکاتبه نامه با او تماس داشتیم. از آنجا که در دبیرستان هم آموزش نظامی دیده بود، در جبهه آر. پی. جی زن بود.

وی افزود: زمانی که مجید دوباره به جبهه رفت، اسفند بود. هنگام فرارسیدن عید نوروز ۱۳۶۶، می‌خواست مرخصی بگیرد و به دیدار ما بیاید که دوستانش گفتند ۴۵ روز صبر کن بعد برو، اما گفت: نه، من می‌خواهم خانواده‌ام را ببینم.

مادر شهید ادامه داد: بالاخره مجید به تهران آمد و ۱۰ روز اینجا بود. بعد از گذشت ۱۰ روز، می‌خواست از طریق راه‌آهن برگردد، اما، چون در ایام عید بود، بلیط پیدا نکرد و به منزل آمد. چند روز تلاش کرد، اما نتوانست برود و بالاخره روز ۱۳_ ۱۴ فروردین رفت و در عملیات کربلای ۸ شرکت کرد.

ملاقات مجید با شهادت

وی در روایت لحظه شهادت پسرش به نقل از دوستان شهید، گفت: به گفته دوستانش، مجید همانجا بلند شد، دو تانک دشمن را زد. برای بار سوم بلند شد که تانک دشمن را بزند. دوستانش به او گفتند جایت را تغییر بده، چون ثابت بوده است، اما مجید گفت: نه، من باید سومین تانک را هم بزنم. زمانی که بلند شد تانک سومی را بزند، او را زدند و سه بار گفت: «یا حسین (ع)» و به شهادت رسید.

ما از دوستانش پرسیدیم: چرا او را نیاوردید؟

گفتند: آتش آنقدر زیاد و سنگین بود که ما نمی‌توانستیم پیکر کسی را بیاوریم. برای همین پیکرش آنجا ماند. اینگونه شد که نتوانستند پیکر مجید را بیاورند.

من چیزی که در راه خدا داده‌ام را پس نمی‌گیرم

مادر شهید در پاسخ به پرسش «زمانی که خبر شهادت فرزندتان را شنیدید، چه احساسی داشتید؟» اظهار داشت: آن موقع خیلی ناراحت شدیم و دلمان سوخت. پسرم می‌گفت: من عاشق شهادتم.

من برای رضای خدا، دوست ندارم بگویم کاش مجید می‌آمد و اصلاً شهید نمی‌شد. او عاشق شهادت بود و خدا خواسته بود که مجید به آرزویش برسد. پس بهتر است همان بشود که خدا می‌خواهد.

وی افزود: من همیشه می‌گفتم من چیزی که در راه خدا داده‌ام را پس نمی‌گیرم. اگر مصلحت خدا باشد، هرچه می‌خواهد، بشود. من در تمام این سال‌ها دائم می‌گفتم من راضی به رضای خدا هستم.

روایت مادر شهید «مسگر تهرانی» از غیرتمندی پسرش/ صبر زیاد مادر شهید، حاصل قرائت‌های سوره «عصر»

مادر شهید در پاسخ به پرسش «در این چند سال زمانی که دلتنگ پسرتان می‌شدید، چه می‌کردید؟» گفت: من اخلاقی دارم که جلوی دیگران ناراحتی خود را نشان نمی‌دهم، اما زمانی که تنها می‌شوم، گریه می‌کنم. با خودم فکر می‌کردم که دلم نمی‌خواهد دیگران را ناراحت کنم. پسر من رفت و شهید شد و اگر هم اجر و ثوابی برای من داشته باشد، چرا من باید دیگران را به‌خاطر اندوه خود، ناراحت کنم؟

وی در پاسخ به این پرسش که «زمانی که خبر بازگشت پسرتان را شنیدید، چه احساسی داشتید؟» اظهار داشت: زمانی که خبر بازگشت پسرم را شنیدم، احساس خوشحالی پیدا کردم. فکرش را هم نمی‌کردم. زمانی که شهدا را می‌آوردند، می‌گفتم احتمال دارد مجید میان آن‌ها باشد و اگر جزء شهدای گمنام دفن شده باشد، نمی‌توان فهمید و متوجه شد که مجید کدام یک از این شهداست.

مادر شهید ادامه داد: زمانی که به زیارت مزار شهدای گمنام می‌رفتم، با خودم می‌گفتم حتماً یکی از این‌ها مجید است، اما زمانی که پیکرش را آوردند، فهمیدم آنجا نبوده و جای دیگری بوده است. او را تفحص کردند و آوردند. خدا هم خواست که مجید برگردد.

وی افزود: چند وقت پیش در ایام کرونا، یکی از دخترانم به رحمت خدا رفت و بستگان به من گفتند: خواهر مجید به آنجا رفته و به مجید گفته است: مادر منتظر تو است. برای همین مجید آمده است تا شما را از دلتنگی درآورد.

مادر شهید گفت: من سوره عصر را می‌خوانم و غسل صبر می‌کنم؛ به همین خاطر صبرم در مشکلات زیاد است.

خاطرات

مجید از پول تو جیبی خودش برای خواهران و خواهرزادگانش هدیه می‌گرفت

وی با بیان خاطره‌ای از پسرش اظهار داشت: زمانی که مجید از دبیرستان می‌آمد، از پول تو جیبی خود، برای دو خواهر و بچه‌های خواهرش هدیه می‌گرفت و می‌آورد. دو خواهر و دو خواهرزاده داشت که از نظر سنی به هم نزدیک بودند. برایشان هدیه می‌خرید و می‌گفت اگر به خواهرانم هدیه بدهم، اما برای خواهرزادگانم چیزی نخرم، آن‌ها ناراحت می‌شوند.

غیرت مجید بی‌بند و باری را برنمی‌تابید

مادر شهید در مورد غیرت شهید مسگر تهرانی گفت: مجید به خانواده‌های اطرافمان در محله اهمیت می‌داد. دختری بود که حجاب درستی نداشت. یک روز که مجید از دبیرستان به سمت فلکه دوم تهرانپارس می‌آمد، دید یکی از دختران این خانواده با پسری در حال صحبت است. مجید فکر کرد این پسر مزاحم دختر همسایه است. جلو رفت و با پسر درگیر شد و با لباس پاره به خانه برگشت مجید. زمانی که از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است، کمی از آن را برایم تعریف کرد. فردای آن روز مادر آن دختر به این رفتار مجید اعتراض کرد. آن‌ها خانواده‌ای بودند که بدشان نمی‌آمد دخترشان به این راه‌ها کشیده شود، اما غیرت مجید این رفتار را قبول نمی‌کرد. می‌گفت: هر چه باشد، دختر محله‌مان است.

زمانی که حرف می‌زد، سرش پایین بود

وی افزود: یک روز خانمی آمد و با من کار داشت، اما من منزل نبودم و مجید در را باز کرد. آن خانم برای من تعریف کرد و از من پرسید: مجید سرش پایین بود، با این حال چگونه می‌فهمید که من چه کسی هستم؟

مادر شهید ادامه داد: مجید خیلی به این موارد اهمیت می‌داد. زمانی که حرف می‌زد سرش پایین بود. سر سفره که می‌نشستیم، دست خود را جلوی دهانش می‌گرفت و حرف می‌زد هیچ‌گاه با دهان باز که غذا در آن بود، صحبت نمی‌کرد.

انتهای پیام