وزیر نفت روستای مُشرفه
وزیر نفت روستای مُشرفه

در این نوشتار گزیده خاطرات شهید والامقام اصغر فلاح‌پیشه ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم”
در خصوص حوادث آن شهید عزیز از اعزام ایشان به سوریه وخاطرات وی به تصویر کشیده شده است.

شهید اصغر فلاح‌پیشه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود ، که در واحد مخابرات لشکر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) در خدمت رزمندگان بود . سالها بعد که داعش وحشی ؛ به کشتار مردم مسلمان مظلوم سوریه و نیز تهدید حرم حضرت زینب (ص) می پردازد ، برحسب تعهد و تخصص‌اش به کمک مدافعان ‌حرم می شتابد . و در ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ به مقام شهادت نائل آمده و آسمانی میشود.

شهید فلاح‌پیشه متولد سال ۱۳۴۵ و  پاسدار بازنشسته بود که دی‌ماه سال ۱۳۹۴ لباس مدافع حرم پوشید و به سوریه اعزام شد و ۲۲ بهمن همان‌سال به شهادت رسید. شهید فلاح‌پیشه حین درگیری با نیروهای داعش به‌دلیل جراحت به اسارت دشمن درآمد و به‌ شهادت رسید. نیروهای داعش پس از شهادت عکس سر جداشده وی را برای همسرش فرستادند، اما پیکر وی را تحویل ندادند و او جزء شهدای مفقودالاثر مدافع حرمی است که مزار یادبودش در گلزار شهدای تهران واقع در بهشت‌زهرا سلام الله علیها است. پیکرش در آنجا ماندگار و راز و رمز جاودانگی اش در پیام آوری مقاومت شد .

در این نوشتار گزیده خاطرات شهید والامقام اصغر فلاح‌پیشه ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم” در خصوص حوادث آن شهید عزیز از اعزام ایشان به سوریه وخاطرات وی به تصویر کشیده شده است.سید جواد هاشمی فشارکی 

جنگ و آشوب دفاع  و مدافعان امنیت

در ادامه اشوبهای داخلی سوریه که با حمایتهای دشمنان خارجی صورت می گرفت ، با شروع سال ۹۴، معارضین مسلح سوریه[۱] زیر پرچم گروه ائتلافیِ جیش ‏الفتح جمع شدند. با اینکه هر کدام از این گروه‏ها[۲] مناطق تصرف شدۀ خودشان را داشتند، اما تحت فرماندهی مشترک اتاق عملیات جیش‏الفتح عمل می‌کردند. با این ائتلاف، آنها توانستند به صورت هماهنگ سازماندهی ‌شوند و با دولت مرکزی بجنگند. این‌طوری نتیجۀ بهتری هم گرفتند. خر‌داد ماه، آنها استان رقّه و بخش‏های زیادی از استان حلب را گرفتند و با پیشروی کامل در استان اِدلب‏، کمربند شمالی تصرف سوریه را کامل کردند. بخش‏های وسیعی از شرق سوریه هم در تصرف داعش افتاد. آنها حتی به ۲۰۰ کیلومتری دمشق هم رسیدند.

بعد از پیشروی‏های داعش و مسلحین، چند اتفاق مهم هم در جبهة مقاومت افتاد. حزب‏الله لبنان نیرو‏ی بیشتری به سوریه اعزام کرد. تیپ فاطمیون[۳] و تیپ زینبیون[۴] نیروی بیشتری جذب کردند. سردار قاسم سلیمانی در مرداد ۹۴ به مسکو سفر کرد. او باید پوتین[۵] و فرماندهان ارشد نظامی روسیه را برای حضور میدانی در صحنة نبرد سوریه متقاعد می‌کرد. همین اتفاق هم افتاد. نیروی هوایی روسیه به کمک جبهة مقاومت آمد. ایران هم دو کار مهم انجام داد؛ یکی ایدة استفاده از بسیج مردمی برای تقویت نیروهای مسلح سوریه بود. از آن به بعد، مردم غیرنظامی سوریه هم توانستند با کمی آموزش، اسلحه به دست بگیرند و در کنار ارتش، با داعش و مسلحین بجنگند و امنیت داخلی شهرها را تأمین کنند.

کمی بعد، ‏این نیروهای شبه‏نظامی با عنوان «قوات الدفاع الوطنی»[۶] یکی از سازمان‏های رسمی رزم در سوریه شدند.[۷] یک کار دیگر، اعزام نیروی رزمندة ایرانی به سوریه بود. دیگر با کمک مستشاران نظامی نمی‌شد سوریه را از چنگال داعش و مسلحینِ هم‏پیمان با آمریکا درآورد. ایران که تا حالا فقط نیروی مشاور و کارشناس نظامی به سوریه اعزام می‌کرد، به بعضی از یگان‏های عملیاتی‏اش اجازه داد نیروی پیاده به سوریه اعزام کند.

شاید سوریه مهمتر از عراق بود. خیل شیعیان عراقی به فتوای آیت‏الله سیستانی آمادة جهاد با داعش بودند. اما در سوریه ماجرا فرق داشت. کسی در آنجا نگران حرم حضرت زینب(س) نبود. اما شیعة ایرانی توی سوریه ناموس داشت. [۸] حالا لشکر عملیاتیِ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) می‏خواست تعدادی نیرو به سوریه اعزام کند. این خبر توی سپاه تهران پیچید. برای اعزام به سوریه، آموزش‌های لازم به داوطلبان داده می‌شد. این آموزش‌ها بسیار متنوع بود و به جنگ کلاسیک محدود نمی‌شد. آموزشِ جنگ شهري و پارتيزاني نیاز جنگ در سوریه بود. آموزشی که در آن، نَه زمین و جبهۀ دشمن مشخص است، نَه زمین و جبهۀ خودی. پیچیدگی خاصی داشت و توانمندی فکری، مهارت جسمانی و استعداد زیادی را می‌طلبید. اقداماتی نظیر نفوذِ به شهر، پاك‌سازي شهر، تثبيتِ شهر پس از اشغال آن، كه همه از ارکان جنگ نامنظم بودند. به همۀ این دلایل، معمولاً بچه‌های خاصی انتخاب می‌شدند. بچه‌هایی که باید از همۀ این مراحل سربلند بیرون می‌آمدند. البته اگر نیروی داوطلب از بچه‌هاي قدیمی جنگ بود، قضیه خیلی فرق می‌کرد و شانسِ اعزامش خیلی بیشتر بود.

قصد اعزام به سوریه

خبرهای اعزام به سوریه به گوش ‌اصغر هم رسید. سخت می‏توانست به جنگ در سوریه فکر نکند. با اینکه یک پاسدار بازنشسته بود، اما تجربة هشت سال دفاع مقدس را در کارنامۀ عملیاتی خود داشت. طعمِ جهاد و مقاومت را با پوست و گوشت خود لمس کرده بود. ‌اصغر، خیلی دلش می‌خواست دوباره به‌ خاطرات روزهای جنگ برگردد. از بچه‌های قدیمی لشکر خیلی‌ها را می‌شناخت. از طرفی، این را هم می‌دانست که به‌خاطر تعداد زیادِ داوطلبان، حتی نیرو‏های باسابقۀ لشکر هم برای اعزام با دشواری‏های زیادی روبه‏رو هستند.

پنج‌شنبه ۱۰ دی ماه بود. بعدازظهرِ یک روز سرد زمستانی، با حاج‌رضا فرزانه[۹] و چندتا از بچه‌های قدیمی جنگ توی میدان صبحگاه لشکر ۲۷ قرار داشت. می‌خواست دیداری تازه کند. وارد میدان صبحگاه که شد، کلی نیرو آنجا بود. همگی در حال آموزش بودند و تمرین می‌کردند. شَستَش خبردار شد که اعزامی در کار است. حاج‌رضا را از دور دید. دستی برایش تکان داد. آقارضا هم تا چشمش به ‌اصغر افتاد، جلو آمد. دست دادند و سلام و احوال‌پرسی کردند.

_ حاج‌رضا! … می‌بینم لشکر داره نیرو می‏فرسته سوریه؟!

_ آره اصغر‌جان.

_ خودتم هستی دیگه؟

_ اگه خانوم زینب بطلبه … منم هستم. تا ببینم قسمت چی می‏شه!

_ آقارضا! … یعنی توی این همه آدم که به سوریه اعزام می‌شن …. نیازی به یک نیروی مخابراتیِ قدیمی و زوار در رفته نیست؟!

_ خودت می‏دونی اصغر‏جان … ‏داوطلب زیاده … بچه‌هایی هم که قراره این‌دفعه اعزام بشن … از قبل مشخص شدن … اما چشم! … من به حاج‏حسین[۱۰] می‌گم … ببینم چی می‌شه!

_ خودتم سفارش کن دیگه!

_ باشه. اما سفارش‌کنندۀ اصلی خداس! … هرچی قسمت باشه همون می‌شه.

حاج‌رضا سرش خیلی شلوغ بود. آن روز، باید از بین نیروهایی که چندین ماه تمرین کرده بودند، یک گروه بیست‌نفره انتخاب می‌شد. پیگیرِ تکمیلِ مدارک و اعزام بچه‌ها بود. آقارضا رفت سمت حاج‌حسین و آقای چنگیزی. با هم در مورد جزئیات کارهای عقب‌‌مانده صحبت کردند. رو کرد به حاج‌حسین و گفت: «سردار! … برای اعزام این‌دفعه، نیروی مخابراتت کیه؟»

_ هیچ‌کس!

_ یک بی‌سیم‌چی همه فَن حریف … یک نیروی مخابراتی زبر و زرنگ … کارکشته و کاربلد … می‌خوای بهت معرفی کنم؟

لحن اسداللهی عوض ‌شد. انگار لبخندی به لبش نشست، گفت: «حاجی! شما فرمانده ما هستی! … شما دست رو هرکی بذاری، حتماً بهترینه! … حالا این بنده ‏خدا کیه که شما این‌قد داری تعریفشو می‏کنی؟»

_ ‌اصغر فلاح‌پیشه رو می‌شناسی؟

_ نه! … اسمشو از آقای رحمانی خیلی شنیدم … اما نمی‌دونم کیه؟!

_ بگم بیاد از نزدیک ببینیش؟

_ چرا که نه!

حاج‌رضا سرش را برگرداند. ‌اصغر را از میدان صبحگاه صدا زد. او سریع خودش را رساند. حاج‌رضا دستی روی شانه‌اش گذاشت. لبخندی زد. رو به حاج‌حسین کرد و گفت: « این حاج‌اصغری که می‌گفتم ایشونه!»

با دیدن ‌اصغر، دل فرمانده لشکر قرص شد. خیلی به دلش نشست. انگار از سال‌ها قبل می‌شناسدش. سر تا پای ‌اصغر را برانداز کرد. روی باز و خوش‌برخورد، با جنم و با تجربه. از همان نیروهایی که توی سوریه بهش خیلی احتیاج داشتند. آدم‌هایی که با دست خالی بتوانند از تجربۀ هشت ساله جنگ مایه بگذارند و خودشان بشوند فرمانده میدان عملیات.

اسداللهی با آقای رحمانی، برادر خانم ‌اصغر، دوستیِ دیرینه داشت. خاطرات زیادی از ‌اصغر فلاح‌پیشه شنیده ‌بود، از یک نیروی قدیمی مخابرات لشکر. اما این اولین‌باری بود که او را می‌دید.

_ فلاح‌پیشه شما هستید؟

‌اصغر خندید و گفت: «بله! … چطور مگه؟»

_ ده ساله که اسمت رو می‌شنوم! … اما نمی‌دونستم که کی هستی! … امروز بالاخره قسمت شد که ما شما رو بشناسیم!

همگی زدند زیر خنده. حاج‌حسین اسداللهی تصمیم خودش را گرفته بود. او با تجربة بسیاری که از سال‏های خدمتش داشت، برای خودش یک‏پا آدم‏شناس بود. توی یک سلام و علیک می‏فهمید طرفش چکاره است. چند نفری رفتند سمت دفتر حاج‌حسین. آنجا به ‌اصغر گفتند سریع برود و مدارکش را بیاورد.

‌اصغر و حاج‌رضا از بچه‌ها خداحافظی کردند. ‌اصغر موتورش را روشن کرد و راه افتاد. حاج‌رضا هم با ماشین. هر دو رفتند سمت خانه. قرار بود تا شب، یک کپی از شناسنامه و پاسپورت و اصل پاسپورت را به دست بچه‌ها برسانند. اسداللهی به فرزانه گفته بود: «چشمم که به اصغر افتاد، حال روحی‌م دگرگون شد. با خودم گفتم کاش زودتر از اینا شناخته بودمش! این همه آدم آمدند ماه‌ها تمرین کردند، به این و آن سفارش کردند که برای سوریه اعزام شوند، اما باز هم قسمتشان نشد بروند سوریه. مانده بودم این آدم چه کرده بود که راه بقیه رو میون‌بر زد و اسمش به همین راحتی، جزو مسافرین سوریه قرار گرفت!»

آن شب، ‌اصغر و حاج‌رضا، گذرنامه‌هایشان را تحویل دادند. ظرف چند روز همۀ کارها ردیف شد. برنامۀ رفتنشان خیلی فوری بود. باید سریع اعزام می‌شدند. در قالب یک گروه ۲۱ نفری. ۲۱ نفر که باید توان و تجربه بالائی داشته ‌باشند.

مقدمات اعزام به سوریه

‌اصغر رفت تا بار سفر ببندد. باید خانواده‌اش را مطلع می‌کرد. آن شب، کوله‌پشتی‌اش را با وسایل شخصی و کمی خرده‌ریزِ جمع‌ کرد. قرارشان شنبه ساعت ۷ صبح، میدان صبحگاه پادگان بود. ‌اصغر سرِ وقت حاضر شد. بچه‌ها که جمع شدند، بردنشان محل قرار حرکت به سمت فرودگاه.

یک‌سری کارها حتماً قبل از ظهر باید انجام می‌شد. چند برگ فرم جلوی‌شان گذاشتند. ‌اصغر، خودکار را برداشت و شروع کرد به تکمیل. کار تکمیل فرم‌ها که تمام شد، پلاک‌هایشان را تحویل دادند. ‌اصغر، پلاکش را توی دست فشرد. یاد روزهای جبهه رفتنش افتاد؛ روزهایی که پلاک را با چه افتخاری به گردنش می‌انداخت؛ یاد روزهایی که به جای پیکر دوستانش، فقط یک پلاک به عقب می‌آورد. توی همین فکرها بود که دستی خورد به شانه‌اش.

_ کجایی اخوی؟! … رفتی توی فکر! … پاشو باید بریم بهداری!

با بچه‌ها رفت سمت بهداری. آنجا آزمایش دی ان ای دادند. حالا دیگر ظهر شده بود. ناهار را دورهمی خوردند. ساعت۴ بعدازظهر شده بود که چندتا اتوبوس آمد دنبالشان. رفتند سمت مهرآباد. توی فرودگاه، جمعشان جمع‌ شد. انگار یک جمع بسیار کوچک، دست‏چین شده بود. بعضی‏هایشان، مثل ‌اصغر دفعة اول اعزامشان بود و بعضی‌ها، تجربۀ چندین بار اعزام به سوریه را داشتند.

سردار اسداللهی که همه حاج‌حسین صدایش می‌کردند، فرمانده وقت لشکر عملیاتی۲۷ بود. حاج‌رضا فرزانه، فرمانده قبلی لشکر۲۷ که حالا سه سال بعد از بازنشستگی، برای مشاوره و انتقال تجربه‏هایش در کنار فرمانده جدید قرار گرفته بود. یاسر پورهاشم از بچه‌های ورامین که در گردان ادوات سازماندهی شده بود. مهدی ثامنی راد جوان قد بلند و تنومندی که در گردان پیادۀ تیپ آل محمد(ص) بود. محسن اسداللهی، برادر سردار، از رزمنده‌های قدیمی هم توی این سفر همراهشان بود. سعید یکتا هم از جوانانی بود که تازه به سوریه اعزام می‌شد. سیداحسان میرسیار و احمد اسماعیلی هم آمده بودند. بقیه هم جزو کادر فرماندهی لشکر بودند؛ چنگیزی، سیدسعید حسینی، سیدحسین حسینی‏فر. ‌اصغر از صحبت‌های بچه‌ها دستگیرش شد که اعزام‌های قبلی لشکر ۲۷ خیلی شلوغ‌تر از اینها بوده. ظاهراً نزدیک به ۲۵۰ نیرو با خودشان برده بودند. اما حالا فقط یک جمع زبدة ۲۱ نفره بودند، برای مدیریت و فرماندهی بر نیروهای مقاومت در سوریه.

ظاهراً قرار بود در سوريه تيپي تشكيل بشود. ارکانِ فرماندهی تیپ، از بچه‌های لشکر ۲۷ بودند. این ارکان باید مدیریت و راهبری گردان‌ها را به عهده می‌گرفتند. گردان‌هایی از نيروهاي دفاع وطني سوريه، نيروهاي لبناني، افغاني، پاكستاني و ايراني. حاج‌حسین اسداللهی، فرمانده و حاج‌رضا فرزانه، جانشین تیپ بود. اسم تیپ را هم تیپ جاویدالاثر حاج‌احمد متوسلیان گذاشتند. هر کدام از این ۲۱ نفر در پستی قرار گرفتند. مخابرات تیپ را هم به ‌اصغر فلاح‌پیشه سپردند.

بچه‌ها خیلی زود با هم جوش خوردند. جوری رفیق شده‌ بودند و حال و احوال می‌کردند که انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند. همان چند ساعتی که توی فرودگاه معطل شدند، کافی بود تا یک اکیپ ۲۱ نفرۀ یک‌دست را بسازند. ترکیبی از قدیمی‌ها و بازنشسته‌های جنگ، پاسدارهای امروز و بچه‌بسیجی‌های دهۀ ۶۰ همه یک جا جمع شدند. بچه‌ها مدام از حاج‌حسین خبر می‌گرفتند. آخرین خبرها، نگرانشان کرده بود. گویا به حاج‌حسین خبر داده بودند پرواز دیگر جا ندارد. ظاهراً ۱۰ نفر بیشتر ظرفیت نداشتند. بچه‌ها زدند به فاز شوخی و خنده. یکی می‌گفت: «ما از راهی که اومدیم برنمی‌گردیم! … حاج‌حسین خودت یه جوری ردیفش کن!» بعضی‌ها هم بین خودشان قرعه می‌انداختند که چه کسی برود و چه کسی حذف شود. بعضی‌ها دسته‌جمعی شعر می‌خواندند:

_ رهسپاریم … از ولایت … تا شهادت.

انگار نه انگار که می‌خواستند بروند جنگ! خیلی قبراق و سرحال بودند! خورشید داشت غروب می‌کرد. بچه‌ها نماز مغرب و عشا را هم در فرودگاه خواندند. بالاخره خطر از بیخ گوششان رد شد. ظرفیت همان ۲۱ نفر اعلام شد. به محض اعلام قطعی، از گیت‌های پرواز رد شدند. پرواز به شب افتاده بود. درست یک ساعت بعد از نماز، هواپیمای ساها به آسمان بلند شد. ‌اصغر، از پنجرۀ هواپیما به زمین نگاه می‌کرد. به روشنایی‌ها و نور‌هایی که هر لحظه کوچک‌تر می‌شد. دنیا و متعلقاتش در مقابل چشمانش کوچک شده بود. با بلند شدن هواپیما دلش هم از زمین کنده شد. انگار که واقعاً پرواز کرده باشد. لبخندی روی لب‌هایش نشست. انگار که برگ برنده را گرفته باشد. باورش نمی‌شد. اما بالاخره مسافر حضرت زینب(س) شده بود.

بچه‌ها شور و نشاط خاصی داشتند. شام را در هواپیما خوردند. غیر از جمع ۲۱ نفرۀ آنها، صد و پنجاه نفر از بسیجی‏های یگان فاتحین هم، مسافر پرواز دمشق بودند.

ورود به دمشق

شب بود که هواپیمای نظامی، در فرودگاه جنگ‌زدۀ دمشق نشست. با سرعت باد از هواپیما پیاده شدند. ‌اصغر، با دقت اطراف را نگاه ‌کرد. فرودگاه پر بود از هواپیماهای آسیب دیده. باند فرودگاه، زخمیِ اصابت خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ شده بود. کل نیروها را سوار چهارتا اتوبوس کردند و از باند پرواز، به سمت ساختمان تشریفات بردند. وارد سالن بزرگی شدند. همۀ مسافران توجیه حفاظتی شدند. اینکه هیچ مدرک ایرانی نباید همراه بچه‌ها باشد، حتی پول ایرانی. اگر اتیکت ایرانی بر روی لباس‌ها بود، باید حتماً کنده می‌شد و سایر موارد. بعد از توجیه حفاظتی، دوباره سوار اتوبوس شدند. چهار پنج‌تا اتوبوس از فرودگاه دمشق خارج شدند. پس از طی مسافتی، وارد جادۀ عریضی شدند که گویا امنیت زیادی نداشت و مسلحین به راحتی می‏توانستند جاده را با توپ و خمپاره بزنند. آنها را توی دمشق بردند یک مدرسه‌. شب را باید در آنجا سر می‌کردند و صبح زود می‌رفتند برای زیارت.

نمازشب

ساعت از نیمه‌شب هم گذشته بود. وقت استراحت بچه‌ها بود. کمی پتو و تجهیزات خواب بین نیروها تقسیم شد و خوابیدند. نیمه‌شب ‌اصغر بلند شد. وضو گرفت. اما منطقه برایش غریب بود. نمی‌دانست قبله از کدام سمت است. از روی حدس و گمان، جهتی را انتخاب کرد و نماز را قامت بست. غیر از ‌اصغر، ثامنی راد و فرزانه هم ایستاده بودند به نماز شب. اما هرکس بر طبق قبله‌ای که خودش تشخیص داده بود. اذان صبح بود که بقیۀ بچه‌ها بیدار شدند. سوژۀ خندۀ بچه‌ها هم پیدا شد. نماز شب خوان‌ها هر کدام به یک طرف ایستاده بودند. از همه خنده‌دارتر این بود که آن شب، سه‌نفری نمازهایشان را به طرف قبله، اشتباه خوانده بودند! چنگیزی، با صدای بلند رو کرد به ‌اصغر و بچه‌ها با خندة شیطنت‏آمیزی گفت: «اول، برو قبله‏تو پیدا کن! … بعد، نماز شب بخون بابا! …» خندۀ بچه‌ها بلند شد. حاج‌رضا فرزانه اذان زیبایی گفت و بچه‌ها، نماز صبح را به جماعت خواندند.

اولین صبحانه

صبح زود، وسایل صبحانه را آوردند. ‌اصغر سریع بلند شد. سر سفره را گرفت و پهن کرد. نان و پنیرها را توی سفره گذاشت. سفره که آماده شد، بچه‌ها آمدند جلو. ‌اصغر، کتری‌ بزرگ را برداشت. با کمک یکی دوتا از بچه‌ها، چای‌ داخل لیوان‌ها ریختند و بین بچه‌ها تقسیم کردند. خیلی از بچه‌ها کم‌سن‌وسال‌تر از او بودند. سابقۀ جبهه و جنگ هم نداشتند. ‌اصغر به نوعی جزو پیشکسوت‌های گروه محسوب می‌شد، شاید به گمان بعضی‌ها باید می‌نشست تا بقیه برایش خم و راست شوند. اما ‌اصغر برای کارهای دسته‌جمعی داوطلب بود.

زیارت حرم

بعدِ صبحانه، سوار اتوبوس‌ها شدند. چندین و چند خیابان را رد کردند تا رسیدند به مسجد اموی. نیروها از آنجا مسافتی را پیاده تا حرم رفتند. تا چشمشان به تابلوی حرم حضرت رقیه(س) افتاد، طاقت از کف دادند. هرکسی که زبانی برای خواندن داشت، روضه‏ای را زمزمه می‌کرد. آنهایی که دفعۀ اولشان بود، بلندتر از بقیه.

_ برادرا! … آروم‏تر گریه کنن! … آروم‏تر! … .

از پیچِ آخرین کوچه، گنبد حرم حضرت رقیه(س) پیدا شد. ‌اصغر، سر از پا نمی‌شناخت. باورش نمی‌شد که بعدِ عمری خدمت توی عتبات، حالا آمده باشد پابوس دخترِ کوچکِ امام‌حسین(ع). حرم شلوغ بود. غیر از بچه‌های خودشان، نیروهای یگان فاتحین هم توی حرم بودند. پایش را که گذاشت توی حرم، صورتش خیسِ اشک شد. چهرۀ مرضیه و محدثه آمد جلوی چشمانش. آن موقعی که دو سه ساله بودند. صورت‌هایشان آن‌قدر بانمک و دوست‌داشتنی بود که ‌اصغر همیشه دلش ضعف می‌رفت. خودش دختر داشت و می‌دانست دختر دُردانه و عزیز باباست. حالا او آمده بود زیارتِ دختر سه سالۀ امام حسین(ع). حالش دست خودش نبود. قدم‌هایش را آهسته برداشت سمت ضریح. زیر لب سلام می‌داد و اشک می‌ریخت. خودش را چسباند به ضریح. طاقت ایستادن نداشت. پاهایش بی‌حس شده بود. همان جا نشست. دست‌هایش را گره زد به شبکه‌های ضریح و سرش را پایین انداخت. دیگر حالش دست خودش نبود. فقط می‌دانست باید گریه کند تا آرام شود. گریه‌هایی بلند و طولانی … .

بعد از حدود یک ربع زیارت، حسن حسن‌خانی و اکبر مالکی شروع کردند به مداحی، به خواندن روضه و شعرهایی برای سینه‏زنی. بچه‏ها مثل آدم‏های دل‌شکسته، از ته قلب گریه می‌کردند و ‏ضجه می‏زدند. بعدش هم یک زیارت عاشورای نه‏چندان مفصل. زیاد وقت نداشتند. به یک ساعت و نیم نرسید که اعلام کردند، باید بروند. دوباره پیاده همان مسیر را برگشتند و سوار اتوبوس‏ها ‌شدند تا به نزدیکی حرم حضرت زینب(س) رسیدند.

آنجا هم بچه‏ها زیارت‌نامه خواندند و گریه کردند. دم گرفتند و دسته‌جمعی سینه زدند. حال و هوای عجیبی داشت. غربت عجیبی فضا را پر کرده بود. اینکه بخواهی مدافع حرمِ خواهر حسین(ع) باشی و حالا برای تشکر از توفیقی که نصیبت شده، اول از همه بیایی به پابوسش.

از حرم که بیرون آمدند، تازه متوجه اطراف حرم شدند. صحنه‌های عجیبی بود. شدت بمب‌گذاری‌ها به حدی بود که اکثر ساختمان‌های اطراف حرم مخروبه شده بود. زیارت بچه‌ها که تمام شد، سوار اتوبوس‌ها شدند. برگشتند سمت همان مدرسۀ قدیمی. ‌اصغر سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. چشم‌هایش از شدت گریه می‌سوخت. اما قلبش انگار سبک شده بود.

اعزام به پادگان بحوث در حومه شهر حلب سوریه

همان شب، بچه‌ها را تجهیز کردند. لباس‌های نظامی و پوتین را تحویلشان دادند. از همین لباس‌های جدیدِ بسیج که لباس رایانه ای یا دیجیتالی بهش می‌گفتند. بچه‌ها یکی‌یکی لباس‌ها را تحویل گرفتند و تن کردند. لباس‌ها یک‌دست بود. ‌اصغر لباسش را پوشید. اما چون قد کوتاهی داشت، شلوار و آستین‌های لباسش ۱۵ سانتی بلند بود. با همان لباس بلند آمد وسط بچه‌ها. ادا و اطوار در می‌آورد و می‌خندید. همه زدند زیر خنده. بساطِ شوخی و مسخره‌بازی دوباره شروع شد.

_ ‌‌اصغر! این شلوار این‌قدر برات بزرگه … می‌شه تبدیل به دوتا شلوارش کرد!

_ ولش کن بابا! … دردسر می‌شه ‌ها! … یه وقت شلوارش دوتا نشه!

مسعود چرخی از خیاطی سر در می‌آورد. نخ و سوزن را برداشت. قد شلوار و آستین‌های لباس را برایش کوتاه کرد. اما شلوار بیش از اندازه کوتاه شده بود. همۀ بچه‌ها خندیدند. هرچه زمان می‌گذشت، رفاقت بچه‌ها بیشتر می‌شد.

فردا صبحانه را که خوردند، سوارِ یک میدل‏باس که چیزی بینِ اتوبوس و مینی‏بوس است، ‏از راهِ زمینی رفتند طرف بحوث در جنوبِ استان حلب. به‌خاطر ناامنی جاده، از جلو و عقب اسکورتشان کردند، با ماشین‌هایی که توپ ۲۳ دولول را حمل کرده بودند. ‌اصغر و مسعود، پذیرایی بچه‌ها را توی ماشین تقسیم کردند. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: «‌اصغر! تخمه نیوردید برامون؟»

_ حالا این‌طوری توی راه حوصلمون سر می‌ره باید چه کنیم؟!

صدای خنده بلند شد. هرکس چیزی می‌گفت و فضای اتوبوس از شیطنت و شادی بچه‌ها پر بود. ‌اصغر نشست کنار حاج‌رضا فرزانه. بیشتر مسیر را با هم بودند. توی مدرسه و پادگان هم همین‌طور.

استقرار درپادگان بحوث حلب

بالاخره، بعد از یک سفر طولانی و خسته‌کنندۀ ۸ ساعته، رسیدند پادگان بحوث. پادگان بحوث در حومۀ حلب قرار داشت. ماشین‌ها وارد پادگان شدند. ‌اصغر از پنجره اطراف را برانداز می‌کرد. توی پادگان پر بود از ساختمان و اطراف پادگان، تا چشم کار می‌کرد درخت‌های کاج بود و بس. پادگان بحوث محلی برای استقرار کلیۀ نیروهای ایرانی بود. از بچه‌هاي فاطميون گرفته تا نیروهایی که همراه ‌اصغر بودند. یک‌جورایی تقسيم نيرو توی همین پادگان انجام می‌شد.

از ماشین‌ها پیاده شدند. اصغر و بچه‌ها وارد اتاق بزرگی شدند. روی درِ اتاق نوشته شده بود: «موقعیت شهید سیرت‌نیا»[۱۱] ظاهراً قبلاً شهید سیرت‌نیا در آن اتاق سکونت داشت. وسایل خواب و تشک را در همان اتاق تحویلشان دادند. دقیقاً دو شبانه‌روز در پادگان بحوث مستقر بودند. ‌اصغر و بچه‌ها، سلاح و تجهیزاتشان را تحویل گرفتند و بعد از آن، عازم روستای مِريقِص شدند. روستایی که بنا بود مقر فرماندهی و پشتیبانی چند محور عملیاتی باشد. محل اسکانشان توی روستا، یک ساختمان قدیمی و مخروبه بود. ساختمانی با دوتا اتاق، آشپزخانه و حمام. شبِ اول اقامتشان در روستا، تقریباً هیچ امکانات درست و حسابی نداشتند. اما ‌اصغر به این سختی‌ها و مرارت‌ها عادت داشت. تجربۀ هشت سالۀ جنگ و سختی‌هایی که در زندگی شخصی تحمل کرده بود، اینجا خیلی به کارش می‌آمد. از کمترین امکانات روستا بهترین استفاده را می‌کرد. برای بقیۀ بچه‌ها هم از جان و دل مایه می‌گذاشت.

ساختمان خیلی به هم ریخته و کثیف بود. ‌اصغر جارودستی را برداشت. چفیه‌اش را به پیشانی بست و آستین‌ها را بالا زد. قیافه‌اش شده ‌بود عین کارگرهایی که شبِ عیدی خانه‌تکانی می‌کنند. کل ساختمان را جارو کشید. بچه‌های دیگر هم دست به کار شدند. آن روز، تمام ساختمان را از سرویس بهداشتی و اتاق‌ها گرفته تا چاهِ آب و بقیۀ جاها، تمیز و مرتب کردند. بعد از جارو و گردگیری، فرش و حصیر پهن کردند. پتوها را هم تا زدند و کنار دیوار گذاشتند. غیر از دو اتاقی که جای خواب بچه‌ها بود، یک اتاق بزرگ برای حسینیه در نظر گرفتند. توی حسینیه، هم نماز جماعت می‌خواندند و هم مراسم و جلسات کاری را برگزار می‌کردند. یک تلویزیون هم برای حسینیه آوردند. بچه‌ها اخبار حوادث اخیر، به‌خصوص شبکه‌های ایران را از تلویزیون می‌دیدند.

‌اصغر فلاح‌پیشه، حاج‌رضا فرزانه، حسینی فرد و غفاریان توی اتاق اول ساکن بودند. همان اتاقی که نزدیک حسینیه بود. توی اتاق دوم هم هفت نفر ساکن بودند. اتاق اولی، همیشه مرتب بود و بچه‌های منظم و سربه‌راهی داشت. اما اتاق دوم، همیشه نامرتب و به هم ‌ریخته بود. حتی رختخواب و پتوهایشان مچاله شده کنار اتاق بود. وسط روز که می‌شد، یک امداد غیبی از راه می‌رسید و پتوها را مرتب می‌کرد! حدس می‌زدند این امداد غیبی از کجاست! اما به روی خودشان نمی‌آوردند!

آفتاب داشت غروب می‌کرد. کم‌کم هوا رو به سردی می‌رفت. ‌اصغر و بچه‌ها، بخاری‌های قدیمی را راه انداختند و نفت[۱۲] کردند. آن روز، کلی خسته شدند اما به خستگی‌اش می‌ارزید. ساختمان را کردند عینِ دستۀ گل.

فردای آن روز، بچه‌ها، با چشم‌های خواب‌آلود، اصغر فلاح‌پیشه و فرزانه و نجفی را در حال ورزشِ صبحگاهی دیدند. نرمششان که تمام شد، دور تا دور ساختمان را چند بار دویدند. یکی از بچه‌ها سرش را زیر پتو کرد و با خنده گفت: «بابا به خدا من هنوز خستگیِ راه و خونه‌تکونی دیشب، تو تنمه! … اینا چه حال و حوصله‌ای دارن؟!»

از فردای آن روز، ورزش صبحگاهی، جزو برنامۀ منظم روزانه‌شان توی روستا شد. همگی برای نماز جماعت صبح بیدار می‌شدند. بعد از نماز جماعت، یک تا یک و نیم ساعت ورزش صبحگاهی، پیاده‌روی و حتی دویدن داشتند. بعد ورزش هم نوبت صبحانه بود. توی پیاده‌روی‌ها، بچه‌ها با هم کلی صحبت می‌کردند. اصغر هم، سن‌و‌سالی ازش گذشته بود و از خاطرات جنگ و دفاع مقدس برای جوان‌ترها تعریف می‌کرد. می‌گفت زمین جنگ در سوریه با جنگ ایران کاملاً متفاوت است و حتی نوع جنگیدن‌ها هم تفاوت چشمگیری دارد. توی جنگ هشت ساله، چون زمین برای ایرانی‌ها بود، به زمینِ نبرد، خیلی تسلط بیشتری داشتیم. اما اینجا صحنۀ نبرد خیلی ناشناخته است. ‌اصغر شده بود عین یک راوی دفاع مقدس. آن‌قدر خاطرات آن دوره را شیرین تعریف می‌کرد که جوان‌ترها همه عاشقش شده بودند.

روستای مُشرِفه‌المَریج

دو هفته‌ای توی روستا ساکن بودند. روبه‌روی ‌اصغر و بچه‌ها، نیروهای مسلحین مستقر بودند. بعد دو هفته، روستا را به مقصد مُشرِفه‌المَریج ترک کردند. مُشرِفه‌المَریج، نام یک روستای دیگر بود که درست در منطقة جنگی قرار داشت. خیلی از خانه‌های روستا مخروبه شده ‌بودند. اما حاج‌حسین اسداللهی بچه‌ها را برد به خانۀ بزرگی که می‌گفتند متعلق به خانِ روستاست. گویا رضایت صاحب‌خانه را هم بابت اسکان بچه‌ها گرفته بودند. خانة درندشتی بود، دو طبقه داشت که فقط طبقۀ بالای آن شامل ده‌ تا پانزده اتاق بود. دور تا دور خانه هم باغ سرسبزی بود با درخت‌های بزرگ زیتون. برای خودش پادگانی بود.

هوای مُشرِفه‌المَریج مديترانه‌ایي بود. آب‌وهواي مديترانه‌ایي، در زمستان روزهاي نسبتاً خوب و معتدل، ولی شب‌هاي خیلی سردی داشت. از برف خبری نبود. اما بارندگی همراه با باد زیاد اتفاق می‌افتاد. روزهای ابری هم مِه کل منطقه را می‌پوشاند. به‌خاطر باد، سوز سرمای بدی داشت.

در مُشرفه‌ مسئولیت‌ها مشخص شده ‌بود. شرح وظایف هرکس را تعیین و کاری را از او مطالبه می‌کردند. زندگی دسته‌جمعی توی روستا حال و هوای خاصی داشت. اما بعضی از بچه‌ها، همان اول کار، از بقیه تر و فرزتر بودند. سخت‌ترین کارها را داوطلبانه و با عشق انجام می‌دادند. یکی از همین کارهای سخت، نفت‌ کردن بخاری‌ها بود. بچه‌ها هر چقدر هم احتیاط می‌کردند، دست و بالشان نفتی می‌شد. بوی نفت هم که به این زودی‌ها نمی‌رفت. مجبور بودند تمام روز با دست‌هایی که بوی نفت می‌داد، غذا بخورند و کار انجام دهند. وای به حال اینکه روی لباس‌هایشان چند قطره نفت می‌ریخت. برای همین، هرکسی به انجامش رغبت نمی‌کرد.

‌اصغر مثل همیشه دست به کار شد. ظرف بیست لیتری نفت را برداشت. ‌رفت توی حیاط و از تانکر نفت پرش کرد. نفت را با قیف، توی ظرف‌های کوچک‌تری ریخت تا جابه‌جا کردنش راحت‌تر باشد. تک‌تک بخاری‌ها را پر از نفت کرد. تعداد اتاق‌ها زیاد بود و بخاری‌ها هم کم نبودند. توی ۲۴ ساعت، باید دوبار پر از نفت می‌شدند؛ یکی صبح، یکی هم اوایل شب. ‌اصغر که خواست وارد اتاق‌ها شود، دوباره شوخی و طنزش گل کرد. درِ اتاق را زد و پشت در ‌ایستاد، مثل این بچه مظلوم‌ها. بچه‌ها، ‌وقتی دیدند کسی تو نیامد، با صدای بلند گفتند: «کیه؟ … کیه؟ … در میزنه؟» ‌اصغر هم با خندۀ شیطنت‌آمیزی گفت: «منم! … منم! … آقای شرکت نفت! … نفت اوردم براتون.»

با همین شوخی‌ها، آن شب، نفتِ تمام اتاق‌ها را ‌ریخت. خسته شده بود اما به این کارهای سخت عادت داشت. ناگهان دستی از عقب روی شانه‌اش خورد.

_ ‌اصغر دوربین نمی‌خوای؟!

حاج‌حسین بود. از سؤال سردار تعجب کرد و پرسید: «دوربین برای چی سردار؟» اسداللهی با لبخند گفت: «برای اینکه دوربین بندازی ببینی نفت کدوم اتاق داره تموم می‌شه؟!» ‌اصغر خنده‌اش گرفت. سردار بیراه هم نمی‌گفت. آن‌قدر دقیق حساب و کتاب نفت بخاری‌ها را داشت که هیچ‌کدام بدون سوخت نمی‌ماندند. حتی توی ساختمان به «وزیر نفت» هم معروف شده بود.

کارش که تمام شد، لباس‌هایش را برانداز کرد. با وجود همۀ دقتی که به خرج داده بود، چند قطره نفتی روی لباسش چکیده بود. لباسش را عوض کرد. لگن را پر از آب کرد و شوینده را ریخت تویش. آب و کفی راه انداخته بود اساسی. رخت‌هایش را حسابی چنگ زد. آبکشی کرد و روی طناب انداخت. این کارِ هر روزش بود. توی روستا، شاید بیشترین کسی که رخت می‌شست، ‌اصغر بود. آن هم به‌خاطر این بود که هر روز بخاری‌ها را نفت می‌کرد.

وقت خوردن شام بود. بچه‌ها سفره را پهن و غذا را تقسیم کردند. غفاریان خواست دعای سفره بخواند، بسم‌الله را که گفت ‌اصغر دوباره شوخی‌اش گل کرد. سریع پرید وسط دعا و بسم‌الله را با صدای بلند‌تر گفت و ادامه داد. به روی خودش نیاورد که غفاریان می‌خواسته دعا بخواند. با اعتماد به نفس کامل، دعای سفره را تا آخر خواند. بچه‌ها زدند زیر خنده. فردای آن روز هم، همین قضیه تکرار شد. سفرۀ نهار که پهن شد، غفاریان خواست دعای سفره بخواند. اول، نیم‌نگاهی به ‌اصغر انداخت. او خودش را زده بود به بی‌خیالی. بیچاره تا خواست صدایش را صاف کند و بسم‌الله بگوید، دوباره ‌اصغر افتاد جلو. صدای خنده بلند شد. هرکس مَتَلکی می‌انداخت. بچه‌ها به شیطنت‌هایش عادت کرده بودند. شام که تمام شد، ‌اصغر و رضا فرزانه بلند شدند. ظرف‌ها را بردند توی آشپزخانه و بساط کف‌زدن و آبکشی به راه انداختند. بچه‌ها چشم که چرخاندند، ظرف‌ها توسط نیروهای داوطلب شسته شده بود.

نیمه‌های شب بود که ‌اصغر و حاج‌رضا، برای نماز شب بیدار شدند. نمازشان که تمام شد، حاج‌رضا نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. وقت اذان صبح بود. بلند شد دستش را روی گوشش گذاشت و شروع کرد:

_ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَر، اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَر … اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ … .

صدای خیلی زیبایی داشت که بین بچه‌ها معروف شده بود. تمام ایامی که در روستا ساکن بودند، صبح و ظهر و شب اذان را حاج‌رضا فرزانه می‌گفت. بعد از نماز جماعت صبح، مهدی ثامنی راد با رضا فرزانه یا سیداحسان، نوبتی برای بچه‌ها زیارت عاشورا می‌خواندند.

بعد زیارت عاشورا، اسداللهی، اصغر فلاح‌پیشه، رضا فرزانه، نجفیان، غفاریان، اسماعیلی و چنگیزی هفت‌نفری راه افتادند. پیاده‌روی و ورزش صبحگاهی‌شان شروع شد. ۸ کیلومتر پیاده‌روی روزانه، بدنشان را حسابی ورزیده کرده ‌بود. از پیاده‌روی که برگشتند، بچه‌ها هنوز خواب بودند. ‌اصغر نیم‌نگاهی به رضا فرزانه انداخت. دوتایی رفتند سمت آشپزخانه. آب را جوش آوردند و چای را دم کردند. سرِ سفره را گرفتند و دونفری پهنش کردند. صبحانه که آماده شد، بقیۀ بچه‌ها را بیدار کردند.

طرح امام علی(ع)

فرزانه و فلاح‌پیشه، توی آن مدت، وضعیت مُشرفه‌ را هم رصد کردند. توی روستا چند خانواری هنوز زندگی می‌کردند و حال و روز خوبی نداشتند. بعضی‌هایشان حتی به نان شب محتاج بودند. این شد که فرزانه پیشنهاد طرح امام علی(ع) را به بچه‌ها داد. کلیت طرح آن بود که بچه‌ها از آن شب، تصمیم گرفتند در خوردن غذا صرفه‌جویی کنند. دونفری یک وعده غذا می‌خوردند و غذاهای اضافه را هر شب کنار می‌گذاشتند. آن شب، ‌اصغر و حاج‌رضا سوار ماشین شدند. غذاها را داخل ظرف‌های یک‌بارمصرف کرده ‌بودند. دور تا دور روستا چرخیدند و غذاها را بین خانوارهای روستا تقسیم کردند. به هر خانه‌ای بنا بر جمعیتشان، سه تا چهار غذا دادند. البته احتیاط هم شرط لازم کارشان بود، چون امنیت روستا هنوز صددرصد نبود. کار توزیع غذا معمولاً تا ۱۲ شب ادامه داشت.

کم‌کم با زیاد شدن امنیت مُشرفه‌، جمعیت ساکن روستا هم بیشتر شد. همین ارتباط رو در رو با اهالی روستا و رفع مشکلاتشان، باعث شد دید خوبی نسبت به نیروهای ایرانی پیدا کنند. این صمیمت به حدی رسید که اهالی روستا، سینیِ بزرگِ حلوای نذری بین ایرانی‌ها پخش کردند. حتی بعضی‌هایشان آمدند سراغ بچه‌ها که می‌خواهند برای جنگ هم داوطلب شوند.

ادامه دارد …..

منبع : خطیب‌زاده ، سمیرا ، همت پنج بگوشم ، نشر بعثت ۲۷  ،  ۱۳۹۹

زیرنویس :

[۱] یا مسلحین.

[۲] گروه‏های تحت حمایت عربستان، ‏ترکیه، قطر و آمریکا که عضو ائتلاف جیش‏الفتح شدند، عبارت بودند از: احرار‏الشام، جبهه‏النصره، لواءالحق،‏ جیش‏السنه، اجناد‏الشام،‏ جندالاقصی و فلیق‏الشام. دو گروه اخیر پس از مدتی از جیش‏الفتح جدا شدند.‏

[۳] رزمندگان مبارز افغانستانی در سوریه.

[۴] رزمندگان مبارز پاکستانی در سوریه.

[۵] رئیس‏جمهور روسیه.

[۶] نیروی دفاع وطنی.

[۷] برگرفته از کتاب «ماجرای عجیب یک جشن تولد» روایت زندگی شهید مدافع حرم، مهدی ثامنی راد.

[۸] غیر از انگیزة دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه، این کشور به عنوان حامی حزب‏الله لبنان و گروه‏های مبارز فلسطینی و یکی از ارکان مقاومت علیه اسرائیل در منطقه،‏ برای ما مهم بود. حالا آمریکا با سوءاستفاده از اعتراضات مسلحانه در سوریه،‏ بهترین بهانه را برای سرنگونی یکی از مهمترین حامیان مقاومت به دست آورده بود. با سرنگونی دولت سوریه، یکی از بازوهای مبارزات ضدصهیونیستی از کار می‏افتاد و آرمان آزادی قدس هم در خطر قرار می‏گرفت.

[۹] سردار رضا فرزانه، فرمانده سابق لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول‏الله(ص) که حالا بعد از بازنشستگیِ سردار اسداللهی، مسئولیت کارها را بر عهده داشت.

[۱۰] سردار حاج‌حسین اسداللهی، فرمانده وقت لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول‏الله(ص).

[۱۱] شهید اسماعیل سیرت‌نیا که در ۱۷ آبان همان سال، در نزدیکی حلب سوریه به شهادت رسید.

[۱۲] در سوریه، چیزی شبیه نفت که سوری‌ها «مازوت» می‌نامیدنش، در بخاری‌ها می‌ریختند.

  • نویسنده : با شهید
  • منبع خبر : ایثارپرس