خاکهای نرم کوشک
خاکهای نرم کوشک

کتابی که مورد عنایت مقام معظم رهبری قرار گرفته و تاکید بر خواندنش داشتند

آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام. حرفهاش همه وصیت بود. بیشتر از هر چیزي، سفارش خانواده و بچه هاش را می کرد می گفت: «بعد از من، تو حکم پدر داري براي اونها، اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت مطمئن باش که جلوت می گیرم!»
حتی مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت.مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می
داري و این کار را می کنی. می گفتم: «چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم.» می گفت: «بالاخره وصیت چیز خوبیه.»
می گفتم: «شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی، ان شاءاالله صحیح و سالم میمونی و هیچ طوري نمی شه ” ۱ ” نمی دانم تو آن لحظه ها، عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت می شد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمیگذاشت بفهمم که او با حرفهاي روشن و واضحش، دارد می گوید:من می روم!
اصلا حالت چهره اش داد می زد که تو این عملیات، حتماً شهیدمی شود.

پاورقی
۱ -در آن لحظات، طوري وصیت می کرد که گویی یقین داشت من زنده می مانم. حتی یادم می آید که به شوخی بهش گفتم: «شاید من زودتر از شما رفتم.»در جوابم، خنده ي معنی داري کرد و گفت: «نه، ان شاءالله که شما سالهاي زیادي زنده میمونی ولی به هر حال قبولش براي من سنگین بود.اگر یقین می کردم عملیات بدر، عملیات آخرش است، به این سادگی ها ولش نمی کردم.حداقلش این بود که یک تعهد خشک و خالی براي شفاعت و این حرفها ازش می گرفتم.
بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده، غم و غصه ام چند برابر شد.افسوس این را می خوردم که
دیگر کار ازکار گذشته است تو بحبوحه عملیات بدر، بهم مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم.نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم.
نزدیک خط که رسیدم، حجازي را دیدم ازش پرسیدم:آقاي برونسی کجاست؟گفت: «تو خط مقدم، از همه جلوتره!نمی شه برم ببینمش؟
نه، اصلاً امکان نداره دلم بدجوري شور می زد. گفتم: «چرا؟»
گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده.» تو همین اثنا، یکی که داشت می دوید، آمد پیش حجازي.همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت: «آقاي برونسی… بیسیم…»
حرف تو دهانش بود که حجازي دوید طرف سنگر مخابرات. من، با آن پاي مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود ” ۱ .” اوضاع بچه هاي مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم باید اتفاقی براي عبدالحسین افتاده باشد
جریان را پرسیدم. گفتند: «برونسی، وحیدي، ارفعی و چند تا فرمانده ي دیگه، تو چهار راه خندق هستن.»
گفتم: «خوب این که ناراحتی نداره.»
«آخه از رده هاي بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده.»
حیرت زده گفتم:«قبول نکرد؟!» جاي تعجب هم داشت. تو بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند همیشه اطاعت محض داشت سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و می گفت: «اطاعت از مافوق!اطاعت از حضرت امامه.»
رو همین حسابها، مسأله برام قابل هضم نبود. علت را از بچه ها پرسیدم. گفتند: «دشمن الان از هر طرف شدید
حمله کرده، نوك دفاع ما، درست تو چهار راه خندق متمرکز شده. دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن، آقاي برونسی می گفت: اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم، بچه هاي دیگه، همه شون یا شهید می شن یا اسیر.

پاورقی
۱ -آخرین صحبتهای سردار شهید برونسی را روي نوار ضبط کرده بودند. بعدا که نوارش را گوش دادم، این موضوع را دقیق تر فهمیدم که آن بزرگوار چه ایثار و فداکاریی از خودش نشان داده است