زندگینامه شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
زندگینامه شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور

مصطفی رشیدپور متولد اول شهریور ۱۳۴۷ بود. اولین باری که به جبهه رفتند سال ۶۳ و در سن ۱۳ سالگی و با شناسنامه برادرش بود ولی بعد که بزرگ تر شد رسماً به جبهه رفت و در اغلب عملیات ها حضور داشت و حتی همرزمانش هم می گویند که در عملیات مرصاد نیز او را دیده اند. […]

مصطفی رشیدپور متولد اول شهریور ۱۳۴۷ بود. اولین باری که به جبهه رفتند سال ۶۳ و در سن ۱۳ سالگی و با شناسنامه برادرش بود ولی بعد که بزرگ تر شد رسماً به جبهه رفت و در اغلب عملیات ها حضور داشت و حتی همرزمانش هم می گویند که در عملیات مرصاد نیز او را دیده اند. تا وقتی که قطعنامه را پذیرفتند نیز در جبهه های حق علیه باطل بود. همیشه می گفت: من آغوشم برای مرگ باز است ولی این مرگ است که از من فرار می کند. مصطفی همواره به من تاکید می کرد: هر کس بمیرد فردا دوباره خورشید طلوع خواهد کرد و هیچ خدشه ای در زندگی کسی به وجود نمی آید پس متکی به شخص نباش و مستقل زندگی کن؛ بزرگ همه ما خداست. علاقه خوب است اما به شرط اینکه وابستگی در پی نداشته باشد.

همسر شهید: اوایل پاییز سال ۶۹ بود و من کلاس دوم دبیرستان و امتحانات ثلث اول بود. یک روز متوجه شدم عمویم بدون برنامه و اطلاع قبلی به دزفول و به منزل ما آمده- عموی بنده داماد خانواده آقا مصطفی بود- و نگاه های معنی داری دارد و زن عمویم باب خواستگاری را باز کرد. البته مادربزرگ من و آقا مصطفی دختر خاله هستند و از دو سو نسبت فامیلی با هم داشتیم. ۱۰ بهمن ۱۳۶۹ ازدواج کردیم و اسفند ۱۳۷۰ دخترم بهاره به دنیا آمد و فروردین سال ۱۳۷۸ هم پسرم آقا مهدی را خدا به ما داد. آقا مصطفی هم بعد از ازدواج به من گفت: زمانی که جبهه بودم یک روز بعد از نماز صبح خوابیدم و در خواب دیدم که جایی روشن شد و خانمی چادری که چهره اش را نمی دیدم و نشسته را به من نشان دادند و گفتند که ایشان همسر شماست، ولی هر چه سعی کردم صورت آن زن را ببینم نتوانستم؛ و شاید این به حجب و حیای خودش برمی گشت زیرا هیچ وقت نگاه به نامحرم نمی کرد. بعداز ازدواج هم گفت که تمام مشخصات من با ان زن که در خواب دیده بود یکسان است. خیلی مرا دوست داشت و حاضر نبود آب در دلم تکان بخورد. مدام با خودم می گویم نمی دانم چگونه توانست مرا بگذارد و برود؟ اما می دانم که عشق الهی به مراتب فراتر از عشق زمینی است و قابل مقایسه و معاوضه نیست. از سال ۱۳۶۷ در شرکت صنایع فولاد مشغول به کار و آبان ۹۳ بازنشسته شد. وقتی بازنشسته شد از او پرسیدم قصد نداری کار دیگری را شروع کنی، اما جواب روشنی نداد تا اینکه زمستان سال گذشته بود که گفت: نظرت در مورد اینکه من برای جنگ به سوریه بروم چیست؟ گفتم: این سؤال خیلی سخت و دوری از تو برای من سخت تر است به خصوص که یک پسر نوجوان و در حساس ترین شرایط و سن و سال داریم که به دنبال کسب هویت است. گفت: نگران نباش؛ من مهدی را مرد بار آورده ام. واقعاً بعد از شهادت ایشان متوجه این موضوع شدم؛ وقتی که دیدم پسرم به خوبی با این مسئله کنار آمد.

به نظر من اولویت فرزندت است. مصطفی گفت: نه این طور نیست نگو اولویت فرزندت است. به صراحت مخالفت و یا موافقت خود را اعلام نکردم؛ زیرا تمام زندگی و تکیه گاهم بود؛ وقتی با آقا مصطفی ازدواج کردم از خانواده ام دور شدم و از شهرستان دزفول به اهواز آمدم به همین خاطر بر سر دو راهی قرار داشتم، ولی در تنهایی لحظه ای انگار کسی در من نهیب زد که این آدم و امثال این آدم ها اگر نروند تو هم مانند همان زن هایی هستی که لباس مردان خود را کشیدند و پشت مسلم را خالی کردند. یک لحظه فکر کردم چه بسا من از آن زنان هم بدتر باشم و اگر همه ما قرار باشد با رفتن همسرانمان مخالفت کنیم چه اتفاقی می افتد؟ مرز جنگ ایران و داعش می شود کرمانشاه و غرب کشور.

وقتی به آقا مصطفی فکر می کنم اولین خصیصه ای که به ذهنم می رسد شجاعت ایشان است که واقعا زبانزد بود. نمی دانم چه نیرویی در این فرد بود؟ آقا مصطفی به معنای واقعی کلمه ولایتمدار بود و تمام هم و غمش در وهله اول آسایش کل بشر بود و همیشه دغدغه همه آدم ها را داشت و در مورد شخص خاصی صحبت نمی کرد.

روحی عمیق و بسیط داشت وقتی به مصیبت و غمی که به من رسیده فکر می کنم به این نتیجه می رسم که حیف است روحی که تا این حد بزرگ بود با یک حادثه روزمره از دنیا می رفت. حتما خداوند نظری به این افراد دارد که شهادت را برای آنها در نظر می گیرد. اگر خداوند در این دنیای مادی مقامی و اجری بالاتر از شهادت داشت قطعا همان را برایشان در نظر می گرفت.

آقا مصطفی خصیصه های خاصی داشت که در زندگی مشترک متوجه آنها شدم البته بسیاری جنبه های شخصیتی نهفته هم داشت که بعد از شهادتش نمود پیدا کرد. اصلا فردی مادی نبود؛ گاهی وقت ها که از او می خواستم برای تنوع در زندگی و به خاطر روحیه من و بچه ها چیزی خریداری و تغییری در خانه ایجاد کنیم اصلا از این موضوع استقبال نمی کرد. جذبه های دنیا برایش بی ارزش بود و این شعار نیست چون در همه احوالاتش نمود داشت و هر چیزی که در خانه خریداری می شد بر عهده من بود و در این امورات دخالتی نمی کرد. دستگیری از دیگران و توجه به دیگران از دیگر ویژگی های بارز اخلاقی ایشان بود به طوری که حتی به فروشنده سر کوچه هم توجه داشت. به قدری ظرافت فکری داشت که گاهی اوقات متحیر می شدم که این مرد به چه چیزهایی فکر می کند و توجه دارد که ما از آن غافلیم.

آقایی سر نبش کوچه ما بساط میوه فروشی داشت آقا مصطفی هر روز بی هیچ نیازی در منزل از ایشان خرید می کرد. صبح بیدار می شدم می دیدم که کلی میوه و سبزی روی میز آشپزخانه است. می گفتم: آقا مصطفی ما چیزی در منزل نیاز نداشتیم، او می گفت: ما نیاز نداریم ولی او نیاز دارد. حوالی آبان و آذر سال گذشته بود. برای شب یلدا یک دور همی ترتیب داد و همه خانواده و خواهر و برادرها را جمع کرد و دید و دوم دی به تهران و سپس به سوریه اعزام شد.

سوریه رفتن مصطفی هم برای کمک به افراد نیازمند بود. دی ماه وهوا هم آنجا خیلی سرد بود در تماس تصویری که می گرفت می دیدیم که چندین لباس ضخیم روی هم پوشیده ولی می گفت امروز رفتم تمام سوخت مقر را جمع کردم و برای کمک به فلان منطقه بردیم. رزمنده ها می گفتند حاجی هوا خیلی سرد است یخ می زنیم. حاجی می گفت: شما مردید و برای جنگ آمده اید؛ تحمل کنید! این مردم نیازمندند خانواده هایی هستند که بچه کوچک و زن و افراد پیر دارند. ظاهرا پیرزنی را دیده بود که پشته ای از چوب های نازک بر دوش داشت، می گفت: مطمئن بودم برای جمع کردن این پشته چند ساعت وقت صرف شده اما این چوب ها به سرعت می سوزند و گرمایی به خانه این پیرزن هم نمی دهند به همین خاطر خیلی غمگین شده بود. همرزم های مصطفی هم بعد از شهادتش تعریف کردند که او وجوهی که برای خورد وخوراک و مخارج روزانه در سوریه به او می دادند را جمع می کرد و شهدای هفته را شناسایی می کرد و به منازل شهدای سوری می رفت و برای فرزندانشان اسباب بازی و ارزاق می خرید.

در هر شرایطی یاری و کمک در زندگیش جاری بود. بعد از شهادتش از روی بنرهای تسلیتی که درب منزل زده شد متوجه شدیم که حاجی با چه موسسات خیریه ای همکاری داشته است. آقا مصطفی واقعا آدم خاصی بود؛ آن وقت رسانه های مسمومی مثل بی بی سی می گویند این افراد برای پول و یا گرفتن یک سری امکانات به سوریه می روند.

در مورد هدف ایشان از رفتن به سوریه باید حتما صحبت کرد؛ زیرا هدف باعث می شود که انسان انتخاب درستی داشته باشد و ایشان زندگی و هم مرگ هدفمندی داشت. ما زمان مرگ خود را نمی توانیم تعیین کنیم اما چگونه مردن را می توانیم و مصطفی شهادت را انتخاب کرد. شهادت آرزوی او بود و روزی نبود که این کلام را بر زبان نیاورد که «من اگر شهید نشوم از غصه می میرم.»

می گفت: جنگی که ما در سوریه داریم به مراتب سخت تر از جنگ تحمیلی است؛ این ها خوارج مدرن هستند. از لحاظ تفکر همان خوارج هستند ولی به سلاح های مدرن و پیشرفته مجهز شده اند. در نبرد «غوطه شرقی» که فرمانده اطلاعات مقر بود وقتی تماس می گرفت می گفت: باید بیایید ببینید که اینجا چه خبر است، جنگ به صورت زیر زمینی بود و تکفیری ها مثل موریانه به زیر زمین خزیده بودند و روی زمین هیچ خبری نبود و آقا مصطفی در این شرایط دشوار برای شناسایی به دل دشمن زده بود و اولین کسی که به شکل پیاده برای شناسایی رفته و مبدع این روش شد ایشان بود. مصطفی و همه شهدای مدافع حرم حیرت همگان را در طول تاریخ برانگیخته می کنند.

هر روز تماس تصویری با ما برقرار می کرد. لحظه به لحظه حضورش در سوریه را ثبت کرده است. اواخر بهمن بود که دیگر تماس نمی گرفت. البته قبلش گفته بود که عملیات داریم؛ اما گویا آخرین شناسایی که رفته بود خمپاره شصت کنارش زدند و سمت راست بدنش کاملا سوخته بود. البته من بعدا فیلم زخمی شدنش را دیدم وقتی روی برانکارد غرق به خون بود بیشتر شبیه شهید بود تا زخمی؛ در همان فیلم هم وقتی به او می گویند چشمهایت پر خون است در همان حال می گوید: ما آمده ایم که سر دهیم دست و پا و چشم چه به دردمان می خورد.

وقتی مجروح شد و برگشت در این هشت ماهی که تا شهادتش بود گاهی روی تخت کنارش می نشستم و می گفتم: با خودت چه کردی؟ می گفت: چه می گویی؟ من برات شهادت را از دست بی بی گرفتم. چون در خواب دیده بود. شب میلاد حضرت زینب (س) تماس گرفت و گفت: می روم حرم و زنگ می زنم هر حاجتی داری از خدا بخواه، وقتی به حرم می رسد درب های حرم را بسته بودند با کلی خواهش و تمنا از متولی می خواهد که در را باز کند تا او و دوستانش زیارت کنند. مصطفی می گفت: من و دو دوستم و مرد سوری و ضریح حضرت زینب (س) تنها و بی واسطه بودیم و من هم از فرصت استفاده و با بی بی راز و نیاز کردم ولی نگفت که از ایشان چه خواسته است.

بعد از زیارت می خوابد و در خواب می بیند که در همان حالت در حرم است و از درون ضریح دستی بیرون می آید و سه کاغذ یا نامه به او می دهد؛ اما وقتی مصطفی قصد خروج از حرم را دارد. دو نامه را از او می گیرد و تنها نامه خودش را به او پس می دهد.

درمدتی که در بستر جانبازی بود مدام می گفت: «اگر قرار نبود من شهید شوم چرا حضرت زینب (س) از درون ضریح آن کاغذ را به من داد.» گویا باید می آمد و خانواده اش را می دید و بعد عروج می کرد.

۲۵ بهمن تا یک اسفند از او خبری نداشتیم تا اینکه متوجه شدیم ایشان را به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل کرده اند و با برادرانش تماس گرفته بودند. دوم اسفند اخوی بزرگ آقا مصطفی تماس گرفت و بعد از احوال پرسی گفت: مصطفی آمده تهران، دارد برمی گردد، یک مشکلی هست ولی نترسید. بند دلم پاره شد و ترسیدم که به یکباره صدای خنده مصطفی را از پشت گوشی شنیدم که می گفت: من هیچیم نشده و گوشی را گرفت و گفت: چیزی نیست؛ فقط پایم پیچ خورده. گفتم: اگر چیزی نیست، پس چرا بیمارستانی؟ برادرش گفت: چرا بهش دروغ میگی واقعیت رو بگو و گوشی را از دستش گرفت و گفت: زخمی شده و خمپاره ۶۰ کنارش خورده؛ اما من همین که صدای مصطفی را شنیدم برایم کافی بود و خیالم راحت شد تا وقتی که روی برانکارد به منزل آوردنش و من یک شهید را در مقابلم دیدم. زیر پوست رانش پر از ترکش بود به طوری که دکتر گفته بود نمی شود به آنها دست زد چون ماهیچه هایش آش و لاش می شود. ۲۷ ترکش فقط در پای چپش بود سه ترکش نزدیک شاهرگ گردندش داشت که بلع را برای او دشوار می کرد و پزشک نیز احتمال حرکت آنها و قطع راه تنفسی اش را داده بود. یک ماه فقط با قاشق سوپ درون گلویش می گذاشتم چون ترکش ها بلع را برای ایشان دشوار کرده بود. گاهی اوقات پسرم که می خواست با حاجی شوخی کند و ترکش ها را فراموش می کرد و دستش را در گردن حاجی می انداخت، یکباره حاجی می گفت اگر یک ذره دیگر فشار بدهی کار من تمام است.

به نظر من مصطفی در سوریه به شهادت رسید، ولی حکمت بزرگی که بازگشت او داشت به خاطر روحیه دگرخواهی او بود که می خواست مرا هم با پرستاری هشت ماهه در اجر خودش شریک کند و بازهم نمی خواست تنهایی چیزی از آن خودش باشد. وقتی کمد لباس هایش را باز می کردیم یک لباس گران قیمت و اصطلاحا مارک دار نمی دیدیم زیرا ایشان اکثرا البسه خود را از دستفروشان می خرید حتی وقتی ما برای مناسبتی یک لباس شیک و گران قیمت برایش می خریدیم ناراحت می شد. زندگی را ساده می پسندید می گفت: نمی شود من سوار فلان ماشین بشوم جلوی همسایه ها و کسی نداشته باشد و به من نگاه کند. من باید در سطح بقیه که در کنارشان هستم باشم. زنگ می زد شهرستان و پیگیر می شد که چه کسی گرفتاری دارد تا حل کند یکی از اقوام که شوهرش از کارافتاده بود ماهیانه مبلغی به حسابش واریز می کرد مدام دنبال حل کردن مشکلات دیگران بود.

وضعیت جالبی نداشت پای راستش دو تیر خورده بود و استخوان پاشنه پای ایشان خرد شده بود که دو بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. چشم راست ایشان دید نداشت و پرده گوش راستش نیز پاره شد بود که یک عمل نیز روی گوشش انجام شد، ولی با این حال می گفت: من برمی گردم. می گفتم: شما شرایط جسمیت نامناسبه، پاسخ می داد: دو تا گوشو دوتا چشم داشتم که با یکی هم می توانم کار انجام دهم فقط می ماند پا که در حد رفع تکلیف می توانم راه بروم؛ و شروع می کرد در اتاق پذیرایی به دویدن. حیف بود حاجی رفت از این بابت که خیلی او را می خواستند. روزی نبود که رزمندگان سوری با پلارکارد حاجی دوست داریم یا کی برمی گردی؟ برایش عکس نفرستند چون واقعا دوستش داشتند. در این هشت ماه یکبار نشنیدم حاجی آخ بگوید. فقط لبخند می زد می پرسیدم درد داری؟ می گفت: چیزی که حضرت زینب بدهد درد نیست همه اش شادی است؛ و تا لحظه آخر هیچ شکایتی از او نشنیدیم. یک شهریور تولدش بود، شب تولدش کیک پختم تا دور هم جشن بگیریم خواهر آقا مصطفی هم سررسید و کلی عکس گرفتیم و سه روز بعد از عمل جراحی گوش راست و در اثر جراحات و عفونت ترکش های نزدیک شاهرگ گردن هفتم شهریور مصطفی شهید شد. وقتی حالا به عکس ها که در واقع آخرین عکس های ما بود توجه می کنم می بینم چقدرخودش را شاد نشان داده است.

حاجی هشت سال در دفاع مقدس در جبهه ها حضور داشت و جانباز و دچار موج گرفتگی شده بود. موقعی که دخترم می خواست کنکور شرکت کند گفتم آقا مصطفی کد جانبازیت چنده؟ گفت: بگذار از معلومات خودش استفاده کند و قبول شود؛ وابسته به این چیزها نباشید. هیچ وقت اسناد و مدارکی دال بر مجروحیت و جانبازی ایشان ندیدیم.

بعد از سوریه ترکش های ریزی در بدنش بود که با موچین از بدنش درمی آوردم در پوست پایش یا در لاله گوشش بازهم می گفتم: حاجی تمام بدنت مجروح است. تو حق داری سهمی داشته باشی می گفت: «نه من برای خدا رفتم و با کس دیگری معامله کرده ام» و واقعا هم خدا همیشه بهترین ها را به ما داده است.
یکی از همرزمان و دوستان قدیمی اش چند شب قبل از شهادت مصطفی به منزل ما آمده بود و به حاجی گفته بود که برایش آرزوی شهادت کند. آقا مصطفی به ایشان گفت: «اولا تو شهید نمی شوی دوما اگر شهید شدی مزارت کجا باشد؟» او گفته بود کنار عباس کردونی (شهید مدافع حرم اهوازی) حاجی جواب داده بود: «آنجا که جای من است!» و نمی دانم از کجا این قدر دقیق جایش را می دانست.

خواهر شهید عباس کردونی با ما تماس گرفت و گفت: من شما را نمی شناسم ولی عباس را خواب دیده ام که در یک کوچه قدیمی و با یک آقایی که محاسن جوگندمی دارد دست در دست هم دارند و ایشان را به درون خانه ای قدیمی (خانه خود عباس) برد و در را بست و من از خواب پریدم و به خواهرم گفتم: عباس مهمان دارد. گفت: چطور؟ گفتم: اهواز شهید داده. هر چند آخر شب متوجه شدیم که قرار است ایشان را در قطعه دیگری دفن کنند ولی صبح وقتی سر مزار برادرم حاضر شدیم از روی عکس ها با تعجب دیدم که این شهید همان است که من در خواب دیده بودم.

خوابش درست بود زیرا ابتدا قرار بود ایشان را در جوار برادر شهیدش احمد رشید پور دفن کنند ولی از آنجا که مصطفی همیشه می رفت کنار مزار شهید کردونی و عجز و لابه می کرد از برادرش خواستم که اگر بشود همانجا و در کنار دوستانش آرام گیرد.

مشکلاتی پیش آمد که اجازه نمی دادند مصطفی را در قطعه شهدای مدافع حرم بگذاریم چون حاجی جانباز که شده بود دنبال جمع آوری مدارک نرفت به همین خاطر بعد از شهادتش مدارک کاملی در رابطه با جانبازی ایشان وجود نداشت و اثبات شهادت ایشان دشوار شد و برادرش هم مدام می گفت: مصطفی کار را برای ما دشوار کرد! به همین دلیل قبول نمی کردند ایشان را در قطعه مدافعان حرم به خاک بسپارند تا بالاخره با پیگیری هایی که صورت گرفت مشکلات مرتفع شد.

من با مصطفی رشد کردم و به بسیاری از حقایق ایمان آوردم ایشان هم در زندگی و هم در مرگش بهترین معلم برای من بود.

با اینکه مصیبت فقدان حاجی برایم بسیار دردناک است اما در یک بهت و حیرت نیز قرار دارم که چه ایمانی و آرمانی است که اینان را از همه متعلقات و زیباترین چیزهایی که دارند و در سال های عمر خود آنها را پس انداز کرده اند و یا زحماتی برای آنها کشیده اند اعم از زن وبچه و زندگی و… رها می کنند و به جهاد می برد.

وقتی به مصیبت خودم فکر می کنم حقیقتا در برابر مصیبتی که به عقیله بنی هاشم وارد شد پر کاهی در برابر انباری از کاه است. زنی در بیابان تک و تنها سر ۱۸ جوان خود را بر سر نیزه می بیند و همین مصائب است که به من آرامش می دهد و به ایشان توسل می کنم. وقتی مصطفی به شهادت رسید همه ما را تکریم کردند و ما را در آغوش کشیدند و بچه ها را نوازش کردند، اما وقتی فکر می کنم که روز عاشورا چه بر سر زینب(س) آمد با آن همه مصیبت سنگ بارانش کردند من از روی حضرت خجالت می کشم.

برای مصطفی خوشحالم چون اگر در بستر و یا خانه جان می سپرد حقش ادا نمی شد، تنها چیزی که مرا آزار می دهد فراق اوست. به خدا ایمان دارم چون به گفته امام صادق علیه السلام وقتی خدا ستون خانه ای را می برد خود جایگزین آن می شود.

حالا که آقا مصطفی این همه اهداف زیبا داشت فقط یک پیام برای رهبری دارم و عرض می کنم: تا نفس داریم آقا پشتیبان شما هستیم؛ شاید جهاد بر زنان واجب نباشد ولی اگر زنان در هر نقش اجتماعی که دارند بتوانند بهترین ایفا کننده باشند بزرگ ترین جهاد است. اگر صد بار دیگر هم مصطفی زنده شود دوباره او را برای شهادت آماده می کنم و جان و مال و فرزندانمان را فدای ولایت می کنیم. تنها خواسته ای که داریم زیارت روی آقا و منور کردن منزل و کلبه محقر ما و قدم نهادن ایشان بر دیدگان ماست. ما ثابت می کنیم از آن دسته زنانی نیستیم که پشت مسلم را خالی کردند؛ ما به شهدای خود مفتخریم. هر چند رنج این مصیبت بسیار سنگین است اما برای جان دادن در صراط مستقیم آماده ایم و همیشه سرمان بالاست. احساس می کنم دینم را به بشریت و اسلام ادا کردم هر چند در مقابل بی بی زینب سرم پایین است و در برابر مصیبت ایشان به چشم نمی آید.

من شهادت ایشان را مرهون لقمه و شیر حلال می دانم، پدر و مادر ایشان لقمه زحمت کشیده به فرزندان خود خوراندند و دوشهید تقدیم اسلام کردند. البته آقا مصطفی هم ارادت زیادی به والدینش داشت و مدام به آنها سرکشی می کرد. حتی منزلمان را برای نزدیکی به آنها جابه جا کرد. حالا بعد از شهادت حاجی پدر و مادرش مدام نام او را صدا می زنند و گاهی اوقات که زنگ خانه به صدا در می آید فکر می کنند مصطفی است.

وقتی رفتم بالای سرش اول به او تبریک گفتم و بعد عرض کردم: الحق آن کسی که اسم تو را گذاشت مصطفی می دانست که تو برگزیده ای. خوش به سعادت آنها که در این دوره که فساد اپیدمی و جزء افتخارات برخی شده این راه را برگزیدند.

وقتی شهید رشید پور را به خاک سپردیم دیدم پرچم قرمز بزرگی را روی مزار گذاشتند و گفتند این پرچم گنبد حضرت زینب است و من دیدم که فرستادن صله همچنان ادامه دارد. فردا که برای زیارت مجدد رفتیم دیدم این بار پرچم سیاهی بر روی مزار است این بار گفتند: این پرچم حرم حضرت رقیه است. با خودم گفتم: ببین چطور با این بزرگان معامله کرده است. در عین بیقراری آرامش غریبی دارم چون چیزی به جز زیبایی در آن نیست.

من که از او راضی بودم و هستم حتی بعد از شهادتش امیدوارم خدا هم از او راضی باشد زیرا واقعا کراماتی دارد ولی ترجیح می دهم سکوت کنم تا هم فضیلتش از بین نرود و هم ادامه دار شود.

یکی از دوستان حاجی تعریف می کرد روز تشییع در حالی که زیر تابوت شهید را گرفته بودم به یکباره از دلم گذشت ای کاش کسی پیدا می شد و مرا روز عرفه به کربلا می برد، مگر نمی گویند شهیدان زنده اند در همین فکر بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد و یک نفر گفت کاروان برای عرفه عازم کربلاست و یک نفر جا دارد. گفتم اسم کاروان چیست؟ گفتند: «باب المراد» و تعجب کردم که به سرعت حاجتم را داد.

دوست داشتم این شعر حمید رضا برقعی را بخوانم:

 باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است
هان! بترسید که دریا به خروش آمده است
خون این طایفه این بار به جوش آمده است
صبر کن! سنگ که سجّیل شود می فهمید
آسمان غرق ابابیل شود می فهمید
پاسخت می دهد این طایفه با خون اینک
ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک
هان! بترسید که این لشکر بسم الله است
هان! بترسید که طوفان طبس در راه است
پاسخ آینه ها بی تو دمادم سنگ است
یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است
بانگ هیهات حسینی است رسیده است از راه
هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله

هر وقت دلم برای مصطفی تنگ می شود این شعر را می خوانم و دلم محکم می شود که همسرم جزو لشکر بسم الله است.

غبطه ای در مورد شهدا و به ویژه آقا مصطفی در وجودم هست این است که اینها ره صد ساله را در یک جهش میان بر یک شبه با شهادت طی کردند.

منبع: حوزه نت

راسخون