«برادران غریب» از یتیمی در شیرخوارگاه تا غربت در گلزار شهدا
«برادران غریب» از یتیمی در شیرخوارگاه تا غربت در گلزار شهدا

لابلای خاطرات دفاع مقدس روایت‌های عجیبی پیدا می‌شود که خواندن چند خط آن هم چشم‌ها را بارانی می‌کند. مثل قصه دو برادر که از پرورشگاه، راهی جبهه شدند و سالها بعد در غربت به شهادت رسیدند.

خبرگزاری ایثارپرس : در سخت‌ترین شرایط زندگی هم می‌شود آرمان و دلخواسته‌های بزرگ داشت؛ مثل اینکه بین میلیون‌ها ایرانی در سالهای جنگ هشت ساله، آرمان یک جوان بزرگ شده پرورشگاه این باشد که برای دفاع از انقلاب و وطنش پا پیش بگذارد. آن وقت می‌شود غمِ نداشتن سایه مهربان پدر و مادر و خانواده، و نگاه سنگین آدم‌ها و حرف و حدیث‌ها را هم به جان بخرد که می‌گویند: «رفتن و ماندن این‌ها که فرقی ندارد؛ این بچه‌ها که گریه کُن ندارند؛ کسی منتظر آنها نیست؛ اصلاً نکند اینها را به اجبار می‌فرستند جبهه و..” شاید حماسه این مردها باشکوه‌تر از همه جوان‌هایی بود که خانواده و پشت و پناهی داشتند؛ بزرگ‌تر از جوان رزمنده‌ای که پیش همسایه و دوست و آشنا هم محترم و عزیز بود؛ که وقت اعزام به جبهه مادرش با چشمانی خیس و عشقی مادرانه برایش کوله پشتی می‌بست و پدر، او را از زیر قرآن رد می‌کرد و پشت پایش کاسه‌ای آب و گل محمدی می‌ریخت تا زودتر به خانه برگردد.

شهیدان «ثاقب و ثابت شهابی نشاط»

شهیدان «ثاقب و ثابت شهابی نشاط» دوقلوهای پرورشگاهی بهزیستی در دهه چهل، قصه غریبی دارند که حتی در میانه مستندها و کتابهای مطرح زندگینامه شهدا مهجور مانده‌است. غریب‌تر اینکه نام “ثابت” به واسطه پرورشگاهی بودن و قوانین خاص آن زمان، در پیچ و خم‌های اداری بنیاد شهید حتی به عنوان شهید دفاع مقدس ثبت نشده است.

شهید ثابت شهابی نشاط / ‏ آنها به عنوان امدادگر در جبهه ‬خدمت می‌کردند

کسی برای آنها نامه نمی‌نوشت
اولین بار «حمید داودآبادی» رزمنده و نویسنده شناخته شده دفاع مقدس در صفحه اینستاگرامش از این دو برادر می‌نویسد. ثاقب و ثابت شهابی نشاط، دوقلوهایی بودند که سال ۱۳۴۳ داخل سبدی در کنار یک شیرخوارگاه رها می‌شوند.

روایت حمید داودآبادی از اولین دیدار با این دو برادر غریب : «هفتم مهر ۱۳۶۰ بود که از پادگان امام حسن (ع) از تهران عازم منطقه غرب کشور شدیم و فردا صبح به پادگان الله اکبر در شهر اسلام آباد غرب رفتیم. در بین نیروها متوجه حضور دو برادر دوقلو شدم. وقت تقسیم نیرو خود این دونفر درخواست کردند که به عنوان امدادگر معرفی شوند، چون قبلاً دوره‌های امدادگری را دیده بودند.

چند روز بعد عملیات مسلم بن عقیل در سومار شروع شد. ما را به منطقه بردند و این دو برادر دوقلو هم در دسته ما بودند. یادم هست بچه‌های بسیار خوش مشرب و بانشاطی بودند. تا اینکه یک بار بلندگوی تبلیغات اعلام کرد بچه‌های دسته سه بیایند نامه‌هایشان را بگیرند. نامه‌های پدر و مادر هر کدام ما از شهرهایمان می‌رسید دست واحد تبلیغات؛ مسئول این واحد هم یکی یکی اسامی را می‌خواند و نامه‌ها را می‌داد. همه ما دویدیم که نامه‌هایمان را بگیریم ولی این دو برادر نیامدند. آمدیم نشستیم توی چادر و با همان ذوق نوجوانی نامه‌ها را باز کردیم و شروع کردیم به خواندن. مثلاً من می‌گفتم دمش گرم! مادرم برایمان آش پشت پا پخته! آن یکی می‌گفت پدرم فلان چیز را نوشته و … من دیدم این دوبرادر بغض کرده اند. ثابت که ظاهراً کمی بزرگ‌تر بود برادرش را صدا کرد و دوتایی بیرون رفتند. بلند شدم و دیدم این دوتا سرهایشان روی شانه هم دور می‌شوند و گریه می‌کنند. نفهمیدم ماجرا چیست.»

شهید ثاقب شهابی نشاط در جبهه


مامان، بابا! ما دنبال شما می‌گردیم
داود آبادی می‌گوید دلیل اشک‌های ثاقب و ثابت را بعدتر متوجه می‌شود: «بعدها در بمبارانی در سومار تعدادی از بچه‌ها شهید شدند. دیدم ثاقب خیلی بیتابی می‌کند. گفتم این بچه‌ها پدر و مادرشان بیشتر از تو داغ دیده‌اند. دیدم گریه اش شدیدتر شد. گفتم مگر حرف بدی زدم؟ گفت آخر ما پدر و مادر نداریم. شوکه شدم. پرسیدم یعنی چی؟ گفت ما پرورشگاهی هستیم. آنها حدود یازده-دوازده نفر بودند که با هم از پرورشگاه اعزام شده بودند به جبهه. با همان تعجب گفتم خب شما که پدر و مادر ندارید و پرورشگاهی هستید برای چی آمده‌اید جبهه؟ گفت ما پدر و مادر نداریم؛ شرف که داریم، غیرت که داریم.»

تا آخرین سال جنگ هم این دو برادر با وجود اینکه مجروح و شیمیایی شده بودند اما در جبهه حضور داشتند. نکته جالبی هم بود که با آن رد این دو برادر را در مناطق جنگی غرب و جنوب پیدا می‌کردم؛ مثلاً در کرمانشاه مسجدی بود که به پاتوق رزمنده‌ها معروف بود. آنجا دیدم اعلامیه‌ای روی دیوار است که آن را بارها این طرف و آن طرف دیده بودم. عکس کودکی‌های این دونفر بود و بالای عکس به رسم آن زمان نوشته شده بود: «به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان» و چنین مضمونی داشت: «مامان، بابا! شما را به خدا، ما دنبال شما می گردیم…» هرجا که می‌رفتند، هر منطقه و شهری، این اعلامیه را به دیوار می‌چسباندند و دنبال پدر و مادرشان بودند.



ثاقب در سال ۱۳۷۷ و ثابت در سال ۱۳۸۵ بر اثر جراحت‌های جانبازی به شهادت رسیدند

آنها قبول نکردند که ثابت شهید شده است
داودآبادی یعد از سال‌های دفاع مقدس هم چندبار اتفاقی با این دو برادر دیدار تازه می‌کند: «یادم نیست چه سالی، اما بعد از جنگ چندباری ثاقب را دیدم. او عاشق رفیق شهیدم مصطفی کاظم زاده بود. من را که می‌دید یاد مصطفی می‌افتاد؛ با حسرت قشنگ و لحن زیبایی می‌گفت آخ! یادش بخیر، مصطفی مصطفی…بعدها شنیدم ثاقب سال ۱۳۷۷ در اثر استنشاق گازهای شیمیایی شهید شده و ثابت هم به همین شکل در سال ۱۳۸۵ بعد از تحمل رنج‌های بسیار به شهادت رسید. جالب بود که این دو بعد از جنگ در پرورشگاه هم حضور داشتند و به بچه‌های بی سرپرست خدمت می‌کردند.»
اینجا بغض می‌کند و به سختی حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: «فقط ثابت زن و سه فرزند داشت. اما با وجود اینکه شیمیایی شده بود و ترکش‌های زیادی داشت، متأسفانه او را شهید حساب نکردند. یعنی انگار این دو بچه پرورشگاهی قبل از اینکه بروند جبهه باید می‌رفتند از بنیاد شهید نامه می‌گرفتند که ما اگر فردا در اثر جراحت ناشی از گاز شیمیایی فوت کردیم ما را شهید حساب کنید! اگر ثابت شهید نشده پس ما چه کاره‌ایم؟ ما چی هستیم؟ اگر قرار باشد او شهید نباشد پس ما هم رزمنده و جانباز نیستیم دیگر…»

با وجود پیگیری‌های مکرر خانواده ثابت این قضیه بی نتیجه می‌ماند. بنیاد شهید پزشکی را معرفی می‌کند که او باید تأیید کند کسی در اثر استنشاق گازهای شیمیایی بیمار شده است: «آنها می‌گویند باید صورت سانحه بیاورید. مگر می‌شد به نیروهای دشمن بگوییم یک نامه بده که ثابت کنم داری من را بمباران شیمیایی می‌کنی! یک سر سوزن گاز شیمیایی به سرطان می‌رسد. پس همه این بچه‌های جانباز چطور سرطان گرفتند؟! هنوز که هنوز است ثابت جزو شهدا نیست و خانواده مظلومش خانواده شهید نیستند. تنها کمک و لطف بنیاد شهید این بود که نام ثاقب جزو شهدا نوشته شد.»



محمدمهدی پسر بزرگ شهید ثابت، ساعاتی قبل از شهادت پدر

از یتیمی در شیرخوارگاه تا غربت در گلزار شهدا

آقای نویسنده می‌گوید قصه زندگی این دو برادر اگرچه متاسفانه آنچنان شناخته شده نیست، اما حرف‌های زیادی دارد: «تهران ۲۴ شهید بهزیستی دارد و شهرهای دیگر هم هرکدام تعدادی شهید دارند. این یعنی رشادت بچه پرورشگاهی که غم نداشتن پدر و مادر هم همیشه اذیتش می‌کند. وقتی می‌گوئیم جنگ ما مردمی بود یعنی همین. همه عشق ما این بود که وقت مرخصی برویم پیش پدر و مادرهایمان. اینها ولی مرخصی‌ها را باز برمی‌گشتند پرورشگاه و از آنجا دوباره اعزام می‌شدند به جبهه. اینها نه از سر نا امیدی و فرار کردن از بی پناهی آمده بودند، که به قول ثاقب اگر پدر و مادر نداشتند، شرافت که داشتند و پای همان شرافت ایستادند. آنها آن زمان هم می‌دانستند که این زخم‌ها و جراحت‌ها فردا برایشان دردسر خواهد شد.»

مزار این دو برادر شهید در قطعه پنجاه گلزار شهدای تهران واقع در بهشت زهرا سلام الله علیها


انتهای پیام/




  • نویسنده : زینب 135
  • منبع خبر : مهر