ردی از شهدای غواص در معراج شهدا
ردی از شهدای غواص در معراج شهدا

«اصغری» در بخش داستان خود درباره عملیات کربلای ۵ آورده است: ناصر و یاسر جزو غواصانی بودند که در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند. من با هر دوی آن‌ها دست برادری داده بودم و سوگند خورده بودم که همیشه و همه جا با هم باشیم، ولی آن‌ها رفتند و من را تنها گذاشتند.

«سیداحمد اصغری»؛ برای کاری به معراج شهدا رفته و منتظر یکی از دوستانم بودم. با این که قرار بود در دفترش بمانم و منتظرش باشم اما با خودم گفتم در محوطه قدمی بزنم و یادی از همرزمان شهیدم کنم. در حالی که مشغول قدم زدن و ذکر گفتن بودم، متوجه سالنی در محوطه معراج شدم که در آن نیمه باز بود و عطر و بوی خاصی از درون آن به مشام می‌رسید که تا به حال اینچنین عطری را حس نکرده بودم.

نگاهی به ساعتم کردم هنوز از آمدن دوست قدیمی خبری نبود. اطرافم را نگاه کردم همه سرگرم کارهای خود بودند. همینطور که قدم می‌زدم آرام وارد سالن شدم. سالن نسبتاً تاریک بود و جز دو لامپ بزرگ، بقیه لامپ‌ها و نورافکن‌ها خاموش بود.

تعدادی تابوت که با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی و گل‌های رنگارنگ گلایل تزئین شده بودند در گوشه‌ای از سالن قرار داشت.

صحنه‌هایی از عملیات کربلای ۵ و اجرای مأموریت توسط شهدای غواص بازسازی شده بود که بسیار جذاب و دیدنی بود، برای هرچه بهتر دیدن و تجدید میثاق دوباره به گوشه سمت راست انتهای سالن رفتم. هر قدمی که برمی‌داشتم و نزدیکتر می‌شدم لحظه‌لحظه عملیات و سوز سرما دی ماه ۱۳۶۵ برایم تداعی ‌شد و چهره و نام یک‌یک همرزمانم از ذهنم عبور کرد.

گویی در همان ایام بودم لحظه‌ای سرمای آن سال را در وجودم حس کردم و شدیدا به خود لرزیدم. نزدیک که شدم با دیدن ماکت‌ بازسازی بخشی از عملیات و تصاویر از خودبی‌خود شدم در حالی که زیر لب ذکر «یاحسین» و «یازهرا» را زمزمه می‌کردم صداها و واگویه‌های دیگری هم شنیده می‌شد نگاهی به اطراف کردم دنبال ضبط صوت و بلندگو می‌گشتم ولی خبری از آنها نبود.

نگاهم به کنار و جلوی صحنه‌های بازسازی شده عملیات کربلای ۵ افتاد که سه یا چهار خانم چادری نشسته بودند، یک لحظه فکر کردم که آنها هم ماکت هستند ولی با صدای آرام گریه کردن یکی از آنها و تکان خوردن چادرش فهمیدم که اینها باید از من زودتر آمده باشند و حتماً به دنبال نشانی از گمشده‌شان هستند.

همان خانم آرام می‌گریست مشتی از خاک را در دستش گرفته و می‌بوید و می‌گفت: «ناصرم، پاره تنم چرا با مادرت این چنین کردی! این چه وصیت و حاجتی بود که از خدا خواستی تا بی‌نام و نشان و به قول امروزی‌ها گمنام بمانی، باز خدا را شکر که پیکر برادرت «یاسر» برگشت ولی چه فایده که دیگر پدرت نبود و چقدر چشم انتظار بود، پس تو را به روح پدر صبورت قسم می‌دهم، به خاطر دل من مادر هم که شده هر طور که می‌خواهی بیا، حتی با یک تکه استخوان یا پلاک و یا…؟!

صدای دختر خانم جوانی هم آمد حدس زدم باید خواهر شهید باشد. او بین خنده و گریه برادرش را خطاب قرار ‌داد و گفت برادر گلم ناصر دلم برای روی ماهت تنگ شده برای آن نگاه‌های مهربانت، قهقهه خنده‌هایت و آن چشمان درشت و زاغت، چرا با ما اینطوری می‌کنی؟! بعد با خنده ادامه داد؛ راستی دوست داشتی که دکتر بشوم، تو و خانواده را به آرزویتان رساندم، حال کجایی، تا چند روز دیگر مراسم جشن فارغ‌التحصیلی دکتری است.

ای کاش بودی هرچند می‌دانم که هستی چراکه حضور تو و یاسر را در کنارم حس می‌کنم، راستی چرا دیگر به خوابم نمی‌آیی نکند از من کار خطایی سرزده و ناراحت شدی و دیگر؟!…

تازه یادم آمد که برادران ناصر و یاسر هم جزو غواصانی بودند که هر دو در عملیات کربلای ۵ با فاصله نیم ساعت یکی بر اثر اصابت تیر شهید شد و دیگری در خین بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و آب آن را با خود برد. من با هر دوی آنها دست برادری داده بودم و سوگند خورده بودم که همیشه و همه جا با هم باشیم ولی آنها رفتند و مرا با خاطرات و لحظه‌های خوب باهم بودن تنها گذاشتند.

از سالن بیرون آمدم و بعد از دیدن دوستم قرار شد که در مراسم شهدای غواص خاطراتی از آنها برای حاضران تعریف کنم.

انتهای پیام/