حسین و راز درخت بلوط در کوه‌های یاسوج
حسین و راز درخت بلوط در کوه‌های یاسوج

«تا جایی که رودخانه می‌رود»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم سارا شجاعی است که به روایت وصیت یک شهید می‌پردازد.

«تا جایی که رودخانه می‌رود» عنوان داستانی کوتاه به قلم سارا شجاعی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

تا جایی که رودخانه می‌رود
کنار دریاچه سد شاه‌قاسم ایستادم و به پرچم کوچک روی قبر حسین که در باد به اهتزاز درآمده بوده نگاه کردم. دور تا دور قبر را آب گرفته بود. از وقتی سد را افتتاح کرده بودند تا بالای تپه زیر آب رفته بود. حسین خودش وصیت کرده بود روی آن تپه زیر یک درخت بلوط دفن شود. آنجا را خیلی دوست داشت. مادرم می‌گفت بچه که بود و هنوز سد ساخته نشده بود می‌آمد اینجا توی رودخانه شنا می‌کرد. وقتی شهید شد، جسدش را بالای تپه کنار رودخانه دفن کردند.

تا سال‌ها پدرومادرم هر پنج‌شنبه سر قبرش می‌رفتند، ولی وقتی سد را ساختند، دیگر این کار ممکن نبود. تا وقتی پدرم زنده بود، گاهی با هم سوار قایق می‌شدند و سر قبرش می‌رفتند، ولی بعد که پدرم فوت کرد، مادرم فراموشی گرفت. گاهی یادش می‌رفت که اطراف قبر حسین را آب گرفته و اصرار می‌کرد سر قبرش برویم. همیشه می‌ترسیدم او تنهایی به آنجا برود. آنجا خلوت بود و سوار قایق شدن خیلی خطرناک بود. همین یک ماه پیش، سه پسر نوجوان قایق کنار نگهبانی را برداشته بودند و تا وسط دریاچه رفته بودند. اگر به دادشان نرسیده بودند، همگی غرق می‌شدند.

بعد از آن آقا مراد، نگهبان سد، دنبال کسی می‌گشت که وقتی برای نماز یا ناهار یا کار دیگری به خانه می‌رفت، کسی را جای خودش بگذارد تا کسی قایق را برندارد. او صبح‌ها که می‌آمد علیرضا، پسر همسایه‌اش، را برای کمک همراهش می‌آورد. علیرضا پسری هفده‌ساله و مونگولیسم بود. او مثل همه افرادی که این سندروم را دارند چشم‌های افتاده و لب‌های بزرگ داشت. عاشق طبیعت بود. بیشتر روز‌هایی که توی دفتر آقا مراد می‌نشست شبکه مستند را نگاه می‌کرد. پدرش می‌گفت وقتی هم که خانه است، از صبح که بیدار می‌شود تا شب که می‌خواهد بخوابد، شبکه مستند را نگاه می‌کند. وقتی هم که آقا مراد شبکه تلویزیون داخل اتاق نگهبانی را عوض می‌کرد، می‌آمد بیرون و کنار ساحل دریاچه می‌نشست و دریاچه را نگاه می‌کرد. حالا هم که من آمده بودم تا نگاهی به سطح آب بیندازم که ببینم می‌توانم مادرم را تا پایین تپه ببرم یا نه، همان جا کنار دریاچه نشسته بود.

آقا کیوان این رودخانه بعد از سد تا کجا می‌رود؟
همان‌طور که به پرچم روی قبر حسین خیره شده بودم گفتم: «تا دریا!»
– فکر می‌کنی مردم برای قایق‌سواری اینجا بیایند؟ یعنی می‌شود هنرپیشه‌ها هم بیایند؟ می‌خواهم از رضا گلزار امضا بگیر.

گفتم: «شاید. ولی تا آن موقع هیچ وقت نباید سوار قایق شوی یا بپری توی آب.»
او خندید و با خوشحالی گفت: «آقا کیوان، یادت رفته من شنا بلدم! اصلاً می‌دانستی بعضی از پرنده‌هایی که مهاجرت می‌کنند این‌قدر خسته می‌شوند که توی آب می‌افتند؟ اگر یکی از آن‌ها که از بالای دریاچه پرواز می‌کنند توی آب افتاد، می‌روم نجاتش می‌دهم.»

می‌دانم شنا بلدی. ولی با این حال نباید بی‌قایق یا با قایق توی آب بروی. خیلی احتمال دارد غرق شوی.
– آقا کیوان پرنده‌ها زمستان‌ها می‌روند جنوب؟ یعنی همان جایی که رودخانه می‌رود؟
سری تکان دادم و به آقا مراد نگاه کردم که داشت به طرفم می‌آمد.
سلام کردم.

سلام بابا جان! آمدی ببینی می‌توانی حاج خانم را تا قبر ببری یا نه؟
گفتم: «بله. خیلی اصرار دارد که سالگرد شهادت حسین آنجا برود.»
او همان‌طور که به تپه قبرستان نگاه می‌کرد گفت: «از اول هم شهید را آنجا دفن می‌کردید. اگر همراه بقیه در گلزار شهدای یاسوج دفنش می‌کردید، الان لااقل چند نفر برایش فاتحه می‌خواندند. هر روز چهار رکعت نماز به یاد شهید حسین می‌خوانم. راستی یک فکری کرده‌ام؛ اینجا کنار ساختمان یک قبر بسازیم و اسم شهید حسین را هم رویش بنویسیم. یک جور نماد شهید حسین باشد و هر کس که بخواهد سر قبرش برود و نتواند، همین جا برایش فاتحه می‌خواند. حاج خانم خودش هم اینجا فاتحه بخواند دلش آرام می‌شود.»

این را که گفت، به پولی که جمع کرده بودم فکر کردم. هشت میلیون کنار گذاشته بودم که با آن کار خیری بکنم. دلم می‌خواست برای حسین کاری کنم، ولی او به چه چیزی احتیاج داشت؟ این طرحی هم که آقا مراد می‌گفت بد نبود. یک چیزی کنار دریاچه می‌ساختیم که نماد حسین بود… شاید باید با این پول همین کار را می‌کردم. فکر کردم اول با مادرم مشورت کنم و بعد به آقا مراد بگویم.

آقا کیوان همه پرنده‌ها زمستان‌ها به جنوب می‌روند. یعنی می‌شود همه پرنده‌ها را توی دریای جنوب دید؟
سؤال علیرضا دوباره مرا از افکارم بیرون آورد. گفتم: «بله. فکر کنم آنجا پرنده از اینجا بیشتر باشد.»
آقا مراد گفت: «می‌ترسم یک روز این پسر کار دستم بدهد. شاید بهتر باشد اصلاً نگذارم اینجا بیاید.»
به چشم‌های نگران علیرضا، که با ناراحتی به آقا مراد نگاه می‌کرد، نگاه کردم و گفتم: «نگران نباش آقا مراد. علیرضا پسر عاقلی است. هیچ وقت توی آب نمی‌رود.»

وقتی به خانه برمی‌گشتم، فکر کردم به مادرم چه بگویم. سالگرد شهادت حسین دو هفته دیگر بود و اولین‌باری بود که نمی‌توانست سر قبرش برود. او بیشتر اوقات همه چیز را فراموش می‌کرد. گاهی می‌دانست که بابا و حسین دیگر نیستند و برایشان خیرات می‌داد، ولی گاهی وقت‌ها هم که کمی از ظهر که می‌گذشت نگران می‌شد که بابا از سر کار برنگشته بود. با این حال، تاریخ‌ها و عید و عاشورا را هیچ وقت فراموش نمی‌کرد.

خواهرم ثریا می‌گفت اصلاً نباید مادر متوجه بشود که فراموشی گرفته است. باید هرچه می‌گوید تأیید کنیم؛ ولی من اینطور فکر نمی‌کردم. به نظرم او باید می‌دانست که یادش رفته بابا ۲۰ سال پیش مرده و حسین ۲۵ سال پیش شهید شده است. حسین را اصلاً یادم نبود. یک عکس از او داشتم که قبل از رفتن به سربازی گرفته بود. من سه‌ساله را روی زانویش گذاشته بود و رو به دوربین می‌خندید. آخرین‌باری بود که عکس گرفته بود. یک سال بعد جنازه‌اش را آوردند.

خواهرم می‌گفت سردار اورنگ هم همراهش آمده بود. وقتی او را دفن کردند و رفتند، سردار اورنگ نرفت. کنار مادرم نشست و گفت که حسین دوست نزدیک او بوده و توی آغوش او جان داده است. او به سردار اورنگ گفته بوده است که آرزو دارد یک‌بار دیگر مثل کودکی‌هایش در رودخانه شنا کند. سردار اورنگ به مادرم گفت که به حسین قول داده است که به‌جای او فرزند مادرم باشد. واقعاً هم بود. سالی چندبار به خانه ما می‌آمد. حتی شب هم می‌ماند. مادرم «پسرم» صدایش می‌کرد. گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم که مادرم واقعاً باورش شده است که عمو ستار پسر اوست. هر پاییز صدایم می‌کرد که توی باغ یک سبد انار و چغندر لبو توی زمین چال کنم.

ستارم انار دوست دارد. حسینم هم چغندر دوست دارد. خوب گل رویشان بریز مادر تا شب عید سالم بمانند؛ و من همیشه می‌گفتم: «حسین شهید شده مادر! دیگر نمی‌آید!»
و او همیشه می‌گفت: «حسینم می‌آید مادر، می‌آید. قول داده است که شب عید بیاید. ستارم هم می‌آید. او هم قول داده است که شب عید بیاید.»

واقعاً هم عمو ستار همیشه به قولش عمل می‌کرد. چند ساعت قبل از سال تحویل می‌آمد. یک ماشین او را دم در پیاده می‌کرد و می‌رفت. او چند ساعت می‌ماند و گاهی به اصرار مادرم شام هم می‌خورد و بعد همان ماشین دنبالش می‌آمد و می‌رفت. هیچ کس نمی‌دانست سردار اورنگ به خانه ما می‌آید. اواخر اردیبهشت هم که سالگرد شهادت حسین بود، بیشتر اوقات اگر سوریه نبود، می‌آمد. عصر خودش را می‌رساند و همراه مادرم سر قبر حسین می‌رفتند. چند ساعت آنجا می‌نشستند و غروب برمی‌گشتند. بعد که می‌خواست برود، مادرم می‌پرسید: «ستار مادر، کی برمی‌گردی؟ یادت باشد عید بیایی.»

و او همیشه می‌گفت: «چشم مادر. باید به سوریه برگردم، ولی برای عید برمی‌گردم.»
و مادرم می‌گفت: «برایت انار نگه می‌دارم تا برگردی. قول دادی مادر.»
و او باز هم می‌گفت: «چشم مادر، قول داده‌ام. اگر زنده ماندم، می‌آیم.».
ولی دیگر زنده نبود. عید نیامد و مادرم چند ساعت قبل از سال تحویل چشم به انتظارش ماند. بعد برگشت وکنار سفره نشست و گفت: «کیوان مادر، پدرت که نیامد؛ چرا حسین نیامد؟ چرا ستار نیامد؟»

گفتم: «مادر! بابا و حسین که خیلی وقت است نمی‌آیند و عمو ستار.»
عمو ستار در شهر ریتان شهید شده بود. از یک خیابان می‌گذشته که یک تک‌تیرانداز او را هدف می‌گیرد. دلم نمی‌آمد به مادرم بگویم عمو ستار هم دیگر نمی‌آید. اگر هم می‌گفتم، یادش نمی‌ماند و دوباره سراغش را می‌گرفت. حالا هم که سالگرد شهادت حسین بود دوباره منتظرش بود.

هفته دیگر باید برویم سر قبر حسینم. ستارم گفته حتماً می‌آید. پارسال گفت حتی اگر قبر حسین زیر آب هم برود، حتماً مرا تا آنجا می‌برد. نرفتی ببینی آب پایین آمده یا نه کیوان؟»
گفتم: «آب خیلی پایین نیامده است. عمو ستار احتمالاً نمی‌آید. حتماً خیلی گرفتار است.»
فکر کردم پیشنهادی که آقا مراد داد بد نبود. یک قبر نمادین کنار ورودی نگهبانی می‌ساختیم و مادرم را آنجا می‌بردیم. همان جا فاتحه می‌خواند و دلش آرام می‌گرفت.

روز قبل از سالگرد شهادت حسین، دوباره سر راهم سری به دریاچه زدم. آقا مراد نبود و علیرضا مثل همیشه کنار دریاچه نشسته بود. او گفت: «آقا مراد رفته یاسوج که در مسجد نماز بخواند. می‌گوید خسته شده که این‌قدر من جک‌وجانور نگاه می‌کنم. می‌گوید این‌قدر که من درخت‌وپرنده نگاه می‌کنم خوب نیست. تلویزیون را خاموش کرد و رفت.»

گفتم: «می‌دانی اگر هر روز این‌قدر تلویزیون نگاه کنی، ممکن است کور بشوی؟»
او چشم‌های غمگینش را به دریاچه خلوت و ساکت دوخت و گفت: «از صبح تا به حال اینجا نشسته‌ام و حتی یک پرنده هم رد نشده است که نگاهش کنم. فکر می‌کنی یک روزی اینجا دلفین هم بیاید آقا کیوان؟ می‌دانستی دلفین‌ها هم گریه می‌کنند؟»

آهی کشیدم و گفتم: «نه نمی‌دانستم. خب علیرضا جان وقتی آقا مراد آمد بگو چند روز دیگر می‌آیم و با او صحبت می‌کنم.»
– باشد.

بالاخره سالگرد شهادت حسین رسید و آب هنوز پایین نیامده بود. می‌دانستم مادرم نزدیکی‌های عصر بهانه رفتن سر قبر حسین را می‌گیرد. تصمیم داشتم اگر گفت، ببرمش کنار سد تا خودش ببیند نمی‌شود تا تپه با قایق رفت.
نزدیک ظهر بیدار شدم. بوی غذا توی خانه پیچیده بود، ولی مادرم نبود. کمی بعد از غروب بود که او آمد. صدای باز شدن در را که شنیدم به استقبالش رفتم.

– کجا بودی مادر؟ تا این موقع خانه ثریا مانده بودی؟
او زنبیلی را که همراهش بود کناری گذاشت و گفت: «نه مادر. تا ظهر آنجا بودم. عصر برگشتم اینجا و زنبیل را برداشتم. خواب بودی بیدارت نکردم.»

به زنبیل نگاه کردم که کمی انار و چغندر تهش مانده بود و چند بشقاب. حتماً خیرات را برده بود آنجا.
متوجه شدم حاشیه چادرش خیس است. گفتم: «رفته بودی کنار سد؟»
او همانطور که چادرش را کنار بخاری پهن می‌کرد گفت: «آره. تا سر قبر رفتم.»
با تعجب گفتم: «تا سر قبر؟ با ثریا رفتی؟»

نه مادر، اصلاً به او نگفتم. می‌دانستم ستارم می‌آید. گفته بودم پسرم بدقول نیست. رفتیم تا سر قبر یک ساعتی نشستیم و برگشتیم.»
آهی کشیدم و به صورت خوشحالش نگاه کردم. فکر کردم چقدر خوب است که در عالم واقعیت زندگی نمی‌کند. او گفت: «راستی کیوان! هر وقت رفتی بازار، کمی بومادران بخر. می‌خواهم برای ستار ضماد درست کنم.»
گفتم: «باشد. برای چه می‌خواهی؟»

الهی بمیرم برای ستارم! پرسیدم چرا عید بدقولی کردی و نیامدی؟ می‌دانی چقدر منتظرت ماندم؟ گفت آخر مادر کمرم درد می‌کرد، سینه‌ام درد می‌کرد. گفتم چرا به من نگفتی مادر؟ حالا کیوان یادت نرود. صد گرم بومادران بخر. البته تازه‌اش خاصیت بیشتری دارد، ولی تازه‌اش توی کوه پیدا می‌شود که توی دسترس نیست. یادت نمی‌رود؟»گفتم: «نه مادر، یادم نمی‌رود»

فردای آن روز کارت بانکی‌ام را که هشت میلیون داخلش بود برداشتم. لباس پوشیدم و رفتم طرف ورودی سد. نگاهی به اطراف کردم. سمت راست اتاقک نگهبانی جای خوبی برای قبر بود. آقا مراد داخل بود. وقتی در را باز کردم و داخل رفتم با دیدنم گفت: «دیدی نزدیک بود بدبخت شوم کیوان؟ اگر اتفاقی برای آن پیرزن می‌افتاد، من چه خاکی به سرم می‌ریختم؟»
با تعجب گفتم: «مگر چه شده؟»

او روی صندلی نشست و گفت: «مگر خبر نداری؟ حاج خانم نگفت؟ این پسره کم‌عقل را برای این اینجا آورده‌ام که نگذارد کسی قایق را بردارد و برود داخل آب. پسره نکبت همین جا کنار ساحل نشسته بود که مادرت آمده و قایق را گرفته و رفته تا خود تپه. یک‌دفعه از پنجره نگاه کردم دیدم وسط دریاچه است. دویدم بیرون و هرچه دادوبیداد کردم که حاج خانم برگرد اصلاً اهمیت نمی‌داد.

از شانس بد من قایق خودش با باد آن طرف می‌رفت. دلم می‌خواست علیرضا را بکشم. اگر اتفاقی می‌افتاد، من بدبخت می‌شدم. نمی‌دانستم چه کار کنم. این‌قدر کنار ساحل ماندم و منتظر ماندم تا برگشت. باز هم خدا را شکر که باد قایق را برگرداند. خودش که زور پارو زدن ندارد. تا لحظه‌ای که پایش را توی ساحل گذاشت نزدیک بود سکته کنم. گفتم حاج خانم این چه کاری بود که کردی؟ چیزی نگفت. فقط لبخند زد و گفت: «اینقدر حرص نخور آقا مراد.» و رفت. انگار نه انگار. باید این بچه را توی دیوانه‌خانه بگذارند. جای آدم دیوانه که کنار سد نیست.»

او یک ریز حرف می‌زد و به زمین و زمان ناسزا می‌گفت و من مات و مبهوت فقط ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. باورم نمی‌شد مادرم تنهایی بلند شده بود و تا تپه تا کنار قبر حسین رفته بود. از پنجره تپه را نگاه کردم. آب هنوز بالا بود. نگاهم به علیرضا افتاد که سر جای همیشگی‌اش کنار قایق نشسته بود و به دریاچه نگاه می‌کرد.
گفتم: «اصلاً فکر نمی‌کردم مادرم چنین کاری بکند. فکر کردم تمام مدت خانه خواهرم بوده است. حالا خودت را ناراحت نکن آقا مراد. به خیر گذشته است. با علیرضا صحبت می‌کنم که دیگر نگذارد قایق را کسی بردارد.»
او گفت: «اگر از عاقبتش نمی‌ترسیدم، می‌کشتمش. پسره بی‌شعور!»
یادم آمد برای چه آمده بودم. گفتم: «راستی می‌خواستم درباره قبر نمادین صحبت کنم.»
او درحالی‌که آستین پیراهنش را بالا می‌زد گفت: «اول باید نماز بخوانم. بعداً بیا.»
گفتم: «باشد. نیم ساعت دیگر برمی‌گردم.»

از اتاقک بیرون آمدم و رفتم طرف علیرضا که هنوز همانطور بی‌حرکت کنار قایق نشسته بود و به گل محمدی توی دستش نگاه می‌کرد. تا حالا او را این‌قدر غمگین ندیده بودم. دلم خیلی برایش سوخت. سرش را بالا گرفت و ساکت نگاهم کرد. پیدا بود گریه کرده است. کنارش نشستم. دلم نمی‌خواست فکر کند برای دعوا کردنش آمده‌ام. گفتم: «چه گل قشنگی داری. این را از کجا آورده‌ای؟»
او نگاهی به گل کرد و بدون اینکه جوابی بدهد دوباره اشک‌هایش را پاک کرد. بعد گفت: «آقا مراد زد توی سرم. خیلی دردم گرفت.»

دلم برایش سوخت، ولی فکر کردم باید بداند کارش اشتباه بوده است. گفتم: «می‌دانستی که نباید بگذاری مادرم تنهایی سوار قایق شود. ممکن بود غرق شود.»

او گفت: «ولی او که تنها نبود.»
گفتم: «تن‌ها نبود؟!»
– نه! آن آقا همراهش بود.
با تعجب گفتم: «کی؟!»
او با خوشحالی آستین اشک هایش را پاک کرد و گفت: «نگفتم یک روز هنرپیشه‌ها می‌آیند اینجا آقا کیوان! همان آقایی بود که همیشه شبکه دنا نشانش می‌دهد. با حاج خانم آمده بود. خیلی مهربان بود. این گل را هم او به من داد. بو کن ببین چه بوی خوبی می‌دهد.»

برای چند لحظه مات‌ومبهوت به او نگاه کردم. بعد گفتم: «ولی مادرم تنهایی رفته بود تا تپه.»
او سر تکان داد: «نه آقا کیوان. اگر تنها بود که نمی‌گذاشتم برود. آن آقای مهربان گفت مراقب است. باید ازش امضا می‌گرفتم. همینجا نشستم تا وقتی برگشت بگیرم. بعد آقا مراد آمد و مرا زد. زد اینجا توی سرم. خیلی درد می‌کند. داشتم گریه می‌کردم که آن‌ها آمدند. آن آقای مهربان دستی به سرم کشید و رفت. آقا مراد اصلاً به او کاری نداشت. همه‌اش با من دعوا می‌کرد.»

چنان جا خورده بودم که یادم رفته بود نفس بکشم. بدون اینکه چیزی بگویم فقط به موج‌های کوچک دریاچه خیره شده بودم و پرچم سبز کوچکی که روی قبر حسین تکان می‌خورد. عمو ستار به قولش عمل کرده بود.
– حیف شد امضا نگرفتم، مگر نه آقا کیوان؟ باید می‌رفتم توی دفتر و یک کاغذ و خودکار می‌آوردم. ولی این‌قدر سرم درد می‌کرد که مجبور شدم گریه کنم. تو چرا گریه می‌کنی؟
گفتم: «نمی‌دانم.»
– بخاطر حاج خانم گریه می‌کنی؟ آقا مراد گفت تا دوباره مرا نزند دلش خنک نمی‌شود. فکر کنم اگر بابا هم بفهمد مرا می‌زند.

همانطور که گریه می‌کردم گفتم: «نگران نباش، کسی تو را نمی‌زند.»
– می‌خواهی این گل را بو کنی؟ اگر بوکنی حالت بهتر می‌شود. می‌خواهی این را به تو بدهم؟ در عوض به بابا نگو که …
به گل صورتی که به طرفم گرفته بود نگاه کردم و گفتم: «به پدرت چیزی نمی‌گویم. این مال خودت باشد.»
– گل محمدی دوست نداری؟

– دوست دارم. لیاقت ندارم.
او انگار خوشحال شده بود که گل را ازش نگرفته بودم. گفت: «اگر بدانی چه بوی خوبی می‌دهد. می‌دانستی گلاب را که روی قبر مرده‌ها می‌ریزند از این گل‌ها می‌گیرند؟ اگر این گل را توی آب بیندازم آب دریاچه گلاب می‌شود؟»

سر تکان دادم و دوباره گریه کردم.
او بلند شد و تا کنار آب رفت. گل را توی آب انداخت و کمی نگاهش کرد که با موج دریاچه دور می‌شد. بعد برگشت و آمد کنارم نشست.
– وقتی تمام آب گلاب شود تا سر قبر حسین هم می‌رسد؟
دوباره سر تکان دادم. هر دو مدتی به گل صورتی نگاه کردیم که دورتر و دورتر می‌شد. بعد از مدتی او سر بلند کرد. با دقت نگاهم کرد و گفت: «دیگر گریه نمی‌کنی؟»
خندیدم و گفتم: «نه، دیگر گریه نمی‌کنم. دوست داری ببینی رودخانه تا کجا می‌رود؟»
او با چشم‌های متعجب نگاهم کرد:

– تا دریا می‌رود. مرا تا دریا می‌بری؟ دریای راستکی؟
– راستی راستکی! شاید بتوانیم هزار تا پرنده مهاجر را روی خلیج فارس ببینیم. باید برویم جایی که بتوانیم دلفین هم ببینیم. شاید بتوانیم چند تا غاز بخریم و بیاوریم اینجا توی دریاچه رها کنیم تا برای همیشه اینجا زندگی کنند. یادت باشد یادمان نرود که کوه هم برویم و دنبال بومادران بگردیم.

بومادران؟ باشد! می‌دانستی چرا به آن بومادران می‌گویند؟ مادر‌های عشایر یک کمی از این علف را توی جیبشان می‌گذاشتند تا بچه‌شان به آن عادت کند و بعد که خودشان کار داشتند آن را کنار گهواره بچه می‌گذاشتند تا بچه بوی آن را احساس کند و فکر کند مادرش هنوز کنارش است. توی یک مستند دیدم.
همانطور که بلند می‌شدم گفتم: «نه نمی‌دانستم. پس لازم شد حتماً سری هم به یک چادر عشایر بزنیم.»
او بلند شد و گفت: «واقعاً مرا تا جایی که رودخانه می‌رود می‌بری؟»

گفتم: «تا جایی که هشت میلیون ببردمان. زود باش برویم. باید از پدرومادرت اجازه بگیریم. فردا صبح زود حرکت می‌کنیم.»
– فکر می‌کنی تا وقتی برگردیم، گلم اینجا می‌ماند؟
گفتم: «می‌ماند.» و لب‌هایم را گزیدم تا دوباره زیر گریه نزنم.

به گزارش دفاع‌پرس، سارا شجاعی که متولد سال ۱۳۶۴ از شیراز است درباره داستان خود نوشت: داستان «تا جایی که رودخانه می‌رود» وقتی به ذهنم رسید که کنار سد شاه‌قاسم در چندکیلومتری خارج از یاسوج ایستاده بودم و به دریاچه سد نگاه می‌کردم. شنیده بودم یک شهید وصیت کرده بود پیکرش را در جنگل‌های بلوط اطراف روستایشان دفن کنند. ازطرف‌دیگر، افراد زیادی را دیده‌ام که فکر می‌کنند راه تکریم شخصی که در راه وطن شهید شده زیباکردن مقبره آن شخص است درحالی‌که شهدا به این نوع بزرگداشت نیاز ندارند. برآورده کردن آرزوی یک کودک، یک نوجوان یا یک شخص نیازمند بدون شک شادی و آرامش زیادی به روح درگذشتگان می‌دهد. چیزی که بیشتر مردم فراموش کرده‌اند.

انتهای پیام