«مهتاب گمنام»
«مهتاب گمنام»

دو ساعتی می‌گذرد و خبری از محمدعلی و حمیدرضا نمی‌شود و شهید خوش لفظ نگران و مضطرب به انتظار می‌نشیند زیرا مهتاب کم کم داشت پدیدار می‌شد.ناگهان صدای انفجار و سپس شلیک گلوله به گوشش می‌رسد و زیر نور مهتاب، پیکر مجروح محمدعلی را می‌بیند که روی زمین افتاده و نیروهای عراقی به سمت آنها شلیک می‌کنند.تحمل این صحنه برایش بسیار سخت بوده، اما نمی‌توانسته جان بقیه نیروهای همراه خود را به خطر بیندازد…

طلبه شهید محمدعلی محمدی، چهره‌ای ملکوتی و روحی پاک و بی‌آلایش داشت؛ برای خودش قبر کنده بود و شب‌ها در آن عبادت می‌کرد؛ گویی می‌دانست که پیکر زخم خورده‌اش قرار است سال‌ها جایی دور از خانه و کاشانه بی‌قرار بماند. منطقه زیر آتش مستقیم دشمن بود که شهید شد به همین خاطر نتوانستند پیکر او و تخریبچی شهید «حمیدرضا قربانی» را به عقب بازگردانند. شهید محمدعلی محمدی ۱۸ اسفند ۱۳۶۳ هنگام شناسایی مواضع دشمن در منطقه سومار و جایی موسوم به «کانی شیخ» بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. سردار شهید علی خوش لفظ، دوست صمیمی او که کمی عقب‌تر به کمین نشسته بود؛ شاهد این صحنه بود، اما نتوانست به او کمک کند زیرا سایر نیروهای اطلاعات که در همان حوالی حضور داشتند به خطر می‌افتادند. پیکر غرق در خون محمدعلی در منطقه سومار ماند تا اینکه سال ۱۳۷۸ در عملیات تفحص، شناسایی شد و رجعت کرد و در گلزار شهدای همدان آرام گرفت.علی خوش لفظ را خیلی‌ها می‌شناسند؛ راوی کتاب «وقتی مهتاب گم شد»، اما «مهتاب» سال‌هاست که پشت پرده مانده است؛ غربتی عجیب که بر مظلومیت او افزوده است. شاید چون گمنامی، منش «محمدعلی» بود و همه کارهایش را خالصانه انجام می‌داد؛ حتی در عکس‌های به جای مانده از روزهای جنگ هم جای خالی او دیده می‌شود.مهتاب گمنامِ قصه حمید حسام، عزیزدردانه و تک پسر خانواده بود و به همه گفته بود که در جبهه، کار فرهنگی می‌کند تا خیالشان راحت باشد در حالی‌که نیروی اطلاعات و شناسایی بود و با سردار شهید علی چیت سازیان، نابغه اطلاعات، عملیات جنگ کار می‌کرد.طلبه شهید محمدعلی محمدی فرزند سلیمان و پروانه ۲۷ خرداد ۱۳۴۳ در سنندج به دنیا آمد. پدر و مادرش اصالتا اهل بیجار و هر دو پرستار بودند و یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همدان مهاجرت کردند.این مهاجرت نقطه عطفی در زندگی محمدعلی بود و شخصیت انقلابی او از همان زمان شکل گرفت. در دبیرستان به کمک دوستانش، اتحادیه انجمن‌های اسلامی را راه‌اندازی کرد و شبانه روز برای مقابله با شبهه افکنی گروه‌های مخالف با انقلاب تلاش می‌‌کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، لباس طلبگی بر تن کرده و همزمان با تحصیل در حوزه علمیه تهران و قم در جبهه نبرد حضور یافت.

 

هرگز ندیدم گناهی از او سر بزند

حجت‌الاسلام حمید ملکی، قائم مقام مدیر حوزه‌های علمیه در امور استان‌ها او را این طور روایت می‌کند: «از وقتی وارد دبیرستان امام خمینی(ره) همدان شدیم تا زمان رفتن به حوزه و حضور در جبهه همیشه دوست صمیمی هم بودیم. دوران تحصیل ما مصادف با رواج اندیشه‌های انحرافی و شبهات فکری در جامعه بود و من و محمدعلی به همراه جمع دیگری از هم مدرسه‌ای‌ها، شبانه روز در انجمن اسلامی دانش‌آموزان تلاش می‌کردیم.

وقتی پسر دایی دوستم از موضوع نپذیرفتن ما در مدرسه علمیه قم باخبر شد و اشتیاق ما را به پوشیدن لباس طلبگی دید، گفت دوستی دارد که همه کاره مدرسه آقای مجتهدی در تهران است. ما را به درب منزل او برد و به یکباره ورق برگشت و آن فرد وقتی از سوابق کارهای فرهنگی و انقلابی ما باخبر شد، گفت: «شما از همین الان طلبه ما هستید.» مشکل خدمت سربازی و تعیین حجره هم بلافاصله حل شد. همزمان با تحصیل در حوزه به‌عنوان نیروی داوطلب در جبهه نبرد شرکت کرده و هر موقع عملیات بود، سردار شهید سعید اسلامیان از فرماندهان سپاه استان همدان خبرمان می‌کرد که برای اعزام به جبهه برگردیم. وقتی دوستمان نادر فتحی به شهادت رسید، قلبمان به درد آمد و به سردار اسلامیان گفتیم: «دیگر طاقت نداریم به حوزه برگردیم و هر وقت جنگ شد به منطقه بیاییم؛ می‌خواهیم چند وقتی اینجا باشیم.» او هم ما را به سردار شهید علی چیت سازیان، فرمانده واحد اطلاعات، عملیات لشکر ۳۲ انصار معرفی کرد. پس از مدتی برای ادامه تحصیل به قم برگشتم، اما محمدعلی در جبهه ماند. او و شهید علی خوش لفظ که از دوران دبیرستان با هم دوست بودند در واحد اطلاعات بار دیگر به هم پیوسته و صمیمیتشان با یکدیگر بیشتر شد.شهید محمدعلی محمدی، جوانی نجیب، مهربان و مؤدب بود و در یک کلمه می‌توان او را «تالی تلو» معصوم (شبیه معصوم) دانست زیرا در تمام دوران دوستی‌مان از دبیرستان گرفته تا حوزه علمیه و سپس حضور در جبهه؛ هرگز ندیدم گناهی از او سر بزند.

 

فردی اجتماعی بود

فریوش محمدی، خواهر شهید محمدعلی محمدی هم درباره برادرش می‌گوید: «هیچ وقت فرصت نشد او را کامل ببینیم چون همیشه در جبهه بود و زمانی هم که به مرخصی می‌آمد به مناطق محروم رسیدگی می‌کرد. کمک به دیگران و صله رحم با اقوام و آشنایان از کارهای همیشگی اش بود و همه او را به‌عنوان فردی اجتماعی می‌شناختند. اخلاص برادرم تا اندازه‌ای بود که به ما نگفته بود که نیروی رزمی است و ما فکر می‌کردیم که در جبهه کار فرهنگی می‌کند.

همرزمانش تعریف می‌کنند که گاهی بلندگوها را برای پخش اذان یا سایر موارد تنظیم می‌کرده و وقتی به او می‌گویند که این کار وظیفه تو نیست؛ می‌گفت: «دارم کار فرهنگی می‌کنم که به خانواده‌ام دروغ نگفته باشم.»

 

جست‌و‌جو برای یافتن محرومان

خلیل قبادی، داماد خانواده شهید محمدی هم او را این طور روایت می‌کند: «محمدعلی فردی صد درصد مطیع ولایت بود تا جایی که هر وقت از تلویزیون، سخنرانی امام خمینی(ره) پخش می‌شد به دقت نکات مهم آن را در دفترچه‌ای یادداشت می‌کرد. بدون اغراق باید گفت؛ هر صفتی درباره مؤمنان و صالحان آمده در وجود محمدعلی متجلی بود و به معنای واقعی کلمه مردم دار بود.

یادم هست وقتی یک بار از جبهه به مرخصی آمده بود؛ مرا سوار موتورسیکلتش کرد و به حاشیه شهر همدان و منطقه محروم «دیزَج» برد. از میوه فروشی مقداری میوه خرید و تا آخر آن منطقه رفت تا به خانه‌ یک پیرزن نابینا رسید. سقف خانه‌شان چکه می‌کرد و حیاط پر از رختخواب‌های خیسی بود که برای خشک شدن پهن کرده بودند. محمدعلی پرسید: «آقا سید کجاست؟» پیرزن پاسخ داد: «رفته شهرداری تا اگر بتواند سهمیه قیر بگیرد که سقف خانه را مرمت کنیم.» تازه بعد از آن فهمیدم؛ آقا سید هم مثل همسرش نابیناست. در جبهه نبرد حضور فعال داشت، اما از ما پنهان می‌کرد تا جایی که یک بار وقتی به‌شدت مجروح شده و او را به بیمارستان نیروی هوایی در تهران انتقال داده بودند به ما خبر نداده بود. وقتی موضوع را فهمیدیم به سراغش رفتیم. دست‌ها و صورتش کاملاً سوخته بود و حال خوبی نداشت، اما گفت: «حالم خوب است؛ چرا آمدید و به زحمت افتادید؟» وقتی مرخص شد و به همدان آمد؛ چند روزی ماند اما پیش از اینکه بهبود یابد به جبهه برگشت. در منطقه عملیاتی «حاج عمران» برای خودش قبر کنده و در آن عبادت می‌کرد و به گفته دوستانش گاهی آن قدر غرق در مناجات می‌شد که از اطرافش بی‌خبر می‌شد تا جایی که یکبار ترکش به کلاهخودش خورده و خون از سرش جاری شده، اما متوجه نشده بود.»

 

شبی که مهتاب گم شد

قبادی درباره چگونگی شهادت محمدعلی محمدی می‌گوید: «اسفند ۱۳۶۳ در آستانه آغاز عملیات «بَدر» با همرزمانش منطقه و مواضع دشمن را شناسایی می‌کنند. محمدعلی یک بار منطقه را شناسایی کرده بود، اما برای اینکه مطمئن شود؛ اصرار می‌کند که دوباره باید برود.بار دوم که با گروه برای شناسایی منطقه می‌رود؛ هر ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر دو نفر از رزمندگان به کمین می‌نشینند و در کمین آخر هم دوست صمیمی‌اش شهید علی خوش لفظ مستقر می‌شود.محمدعلی به علی خوش لفظ می‌گوید: «ساعت ۸ شب است و هوا تاریک است. اگر تا بالا آمدن مهتاب برگشتیم که با هم برمی‌گردیم وگرنه شما بروید تا ما بیاییم.»سپس خودش و حمیدرضا قربانی از نیروهای گردان تخریب برای شناسایی منطقه پیش می‌روند. حضور تخریبچی برای خنثی کردن موانع و مین‌های سر راه بوده است.دو ساعتی می‌گذرد و خبری از محمدعلی و حمیدرضا نمی‌شود و شهید خوش لفظ نگران و مضطرب به انتظار می‌نشیند زیرا مهتاب کم کم داشت پدیدار می‌شد.ناگهان صدای انفجار و سپس شلیک گلوله به گوشش می‌رسد و زیر نور مهتاب، پیکر مجروح محمدعلی را می‌بیند که روی زمین افتاده و نیروهای عراقی به سمت آنها شلیک می‌کنند.تحمل این صحنه برایش بسیار سخت بوده، اما نمی‌توانسته جان بقیه نیروهای همراه خود را به خطر بیندازد.شب‌های بعد همراه با سردار شهید چیت سازیان فرمانده واحد اطلاعات برای بازگرداندن پیکر او تلاش می‌کند، اما موفق نمی‌شود زیرا دشمن، پیکر این شهید را به‌عنوان تله روی بلندی گذاشته بود تا رزمندگان را به دام اندازد.بعدها که منطقه سومار به دست رزمندگان می‌افتد برای جست‌و‌جوی پیکر محمدعلی تلاش می‌کنند، اما خبری نمی‌شود تا ۱۵ سال بعد که در عملیات جست‌و‌جوی پیکر شهدا پیدا شد.البته پیکر شهید حمیدرضا قربانی ۶ ماه پس از شهادتش پیدا می‌شود. او وقتی مجروح شده و موج انفجار هوش و حواسش را گرفته بود؛ بی‌اختیار به جای اینکه به عقب برگردد به‌طور افقی حرکت کرده و جایی دورتر روی زمین می‌افتد. چند ماه بعد وقتی نیروهای ارتش در آن منطقه مستقر می‌شوند به‌طور اتفاقی، پیکرش را پیدا می‌کنند.»

 

/انتهای پیام/

منبع: روزنامه ایران