سلام مرا هم به حضرت زینب برسان …
سلام مرا هم به حضرت زینب برسان …

آثار صبری که در مردمکان چشمانش موج می زند،منظومه آرامش و رضایتی که در کهکشان سیمایش رخ می نمایاند ؛ شکوهی بی کران به وی بخشیده و آدمی را به یاد صبوریهای زینب س در فراغ عزیزانش می اندازد.دیدگانش افقهای دور دست را نشانه رفته اند و نگاهش رو به فردایهایی است که جهان از […]

آثار صبری که در مردمکان چشمانش موج می زند،منظومه آرامش و رضایتی که در کهکشان سیمایش رخ می نمایاند ؛ شکوهی بی کران به وی بخشیده و آدمی را به یاد صبوریهای زینب س در فراغ عزیزانش می اندازد.دیدگانش افقهای دور دست را نشانه رفته اند و نگاهش رو به فردایهایی است که جهان از درک عظمت آن عاجز مانده است …

او در سکوت و آرامش ،شکیبایی را با خویش زمزمه می کند و در تنهایی هایش قطره قطره دلتنگی را نجوا. لهیب شعله های مهر مادری و هرم سوزان عشق به فرزند، هیچ کدام را توان آن نیست که درخشش واژه های بردباری و صبوری را در آسمان نگاهش خاموش سازند.مادر شهید محمد حسن(رسول)خلیلی لالایی شبهای بیتابی کودکانش ، قصه آرمان خواهی حسین بوده است و روایت بی کسی های زینب.فرزندش در ره پاسداری از حرم آل الله جان خویش را فدا نموده است و او اکنون به امید  روزهایی عمر می گذراند که در آن هنگامه سخت، در پیشگاه معبود خویش روسفید باشد و سربلند.نه اشکی می ریزد و نه بلند آه می کشد.فقط شکر می گوید و راضی است از فرزندی که فدایی حضرت زینب شده است .به راستی که چقدر حقیرند ذره های غباری که ؛به مصاف خورشید برخواسته اند…

به گزارش یاشهید، آثار صبری که در مردمکان چشمانش موج می زند،منظومه آرامش و رضایتی که در کهکشان سیمایش رخ می نمایاند ؛ شکوهی بی کران به وی بخشیده و آدمی را به یاد صبوریهای زینب س در فراغ عزیزانش می اندازد.دیدگانش افقهای دور دست را نشانه رفته اند و نگاهش رو به فردایهایی است که جهان از درک عظمت آن عاجز مانده است …

او در سکوت و آرامش ،شکیبایی را با خویش زمزمه می کند و در تنهایی هایش قطره قطره دلتنگی را نجوا. لهیب شعله های مهر مادری و هرم سوزان عشق به فرزند، هیچ کدام را توان آن نیست که درخشش واژه های بردباری و صبوری را در آسمان نگاهش خاموش سازند.مادر شهید محمد حسن(رسول)خلیلی لالایی شبهای بیتابی کودکانش ، قصه آرمان خواهی حسین بوده است و روایت بی کسی های زینب.فرزندش در ره پاسداری از حرم آل الله جان خویش را فدا نموده است و او اکنون به امید  روزهایی عمر می گذراند که در آن هنگامه سخت، در پیشگاه معبود خویش روسفید باشدو سربلند.نه اشکی می ریزد و نه بلند آه می کشد.فقط شکر می گوید و راضی است از فرزندی که فدایی حضرت زینب شده است .به راستی که چقدر حقیرند ذره های غباری که ؛به مصاف خورشید برخواسته اند…

او مادر شهید بودن را سعادت بزرگی می داند و خود را اعظم افراز معرفی می کند.صاحب دو فرزند بوده که خداوند هر دو را در سالهای بارش آتش و گلوله ارزانی وی داشته است .محمد حسن که او را در خانه رسول می نامیدند؛دومین فرزند اوست که به گفته خودش از پدر پیشی گرفته و راهی به آسمان شهادت گوشوده است …

محمد حسن ۲۰ آذر سال ۶۵ به دنیا اومد.روز تولدش هم مصادف بود با روز میلاد امام حسن عسگری.وما هم به همین مناسبت اسم ایشون رو گذاشتیم محمد حسن.ولی از اونجایی که من خیلی به اسم رسول علاقه داشتم؛قرار بر این شد که تو خونه رسول صداش کنیم.پدرش همیشه جبهه بود .وقتی که رسول داشت به دنیا می یومد؛از اونجایی که هم خانواده من و هم خانواده ایشون شهرستان بودن ازشون خواستم که ماه آخر پیشم باشن و ایشون هم مرخصی گرفتن و هنگام به دنیا اومدن پسرمون پیشم بودن.یادمه زمانی که ما تصمیم گرفتیم که برای دومین بار بچه دار بشیم ؛قرار بر این شد که از الگویی که حضرت محمد برای تولد حضرت فاطمه بکار برده بودن پیروی کنیم.به همین خاطر قبل از بچه دار شدن من نیتی کردم و یک سری محدودیت هایی رو برای خودم قائل شدم .به پدرشون هم گفتم که شما هم که تو جبهه هستید و اونجا هم یه جای پاک و پاکیزه هستش و اکثرا مشغول عبادت هستید شما هم نیت کنید تا قبل از بچه دارشدن خودمون رو پاک کرده باشیم و بعد صاحب فرزند بشیم.وهمون طور هم شد بعد از یک دوره نیت و عبادتی که انجام دادیم خدا محمد حسن رو بهمون داد.

از همان دوران کودکی به مسائل نظامی علاقه نشان می داد.لباس پدر را برایش کوچک کردند تا شاید کمی عطش این عشق فروکش کند.اما این علاقه کمتر که نشد هیچ بلکه بیشتر هم شد.به ناچار او را از پوشیدلباس منع کردند؛ اما مگر می شود عاشق را از هر آنچه که بدان عشق می ورزد محروم کرد و انتظار صبر و شکیبایی داشت …

رسول بر عکس پسر بزرگم،روح الله ، بچه خیلی آروم وساکتی بود و شیطنت نمی کرد.از همون دوران کودکی هم خیلی بچه با اعتقاد و مومنی بود.جالب بود که هر چقدر هم که بزرگتر می شد به مسائل نظامی علاقه نشون می داد. لباس سربازها و پاسدارهایی که لباس بسیج یا نظامی تنشون می کردن و خیلی دوست داشت.من یه لباس مدل خلبانی از پارچه لباس نظامی باباش براشون دوخته بودم که اول روح الله و بعدش رسول ازش استفاده می کردن.خیلی به اون علاقه نشون می داد.روزی چند بار می رفت لباس رو ور می داشت و تنش می کرد.اونقدر این بچه به این لباس علاقه داشت و من از اینکه روزی چند بار می رفت سراغ لباسه عصبانی شدم و لباس رو پاره کردم.خیلی هم ناراحت شد و تا سالیان سال هم می گفت چرا لباس نظامی منو پاره کردی.ولی از اون هدفها و از اون علاقه ای که داشت زده نشد.

گویا تمام زندگانیش با واژه های شهید و شهادت گره خورده بود.هر چه را که نشانی از روزهای جنگ وجبهه داشت ،برای خود به یادگار بر می داشت.عشق او به شهادت چیزی نبود که در کوتاه مدت پدید آمده باشد؛ این پیوند عمیق، عمری به درازای تمام سالهای زندگیش داشت …

تو خونه مون یک کمدی داشت که داخلش رو مثل یه نمایشگاه جنگی درست کرده بود.ما هر سال عید می رفتیم راهیان نور.اکثرا هم با مسئول گردان تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا که همسرم هم زمان جنگ جزو اون گردان بود می رفتیم منطقه.رسول هر چیزی مثل پوکه فشنگ،تیکه ترکش .. که گیر می اورد ،جمع می کرد برای نمایشگاهش.یک سری هم با گل تانک ونفربر و  گلوله و .. درست کرده بود و عین نقشه های نظامی کنار هم چیده بود.یه آلبوم هم داشت که عکسهای همه شهدا رو جمع کرده بود و گذاشته بود توش.خیلی هم جالبه که هر چقدر هم که بزرگتر می شد علاقه اش به شهدای حزب الله لبنان هم بیشتر می شدو عکسهای اونها رو هم جمع می کرد.۱۲ سالش که شد رفت و اسمشو برای بسیج محل نوشت.تو همون سن ۱۲ سالگی هم با مسئول بسیجشون آموزش راپل دیده بود.عکسش هم هست خیلی جالبه.

لالایی قبل از خوابشان سوره کوچکی از قرآن بوده است و داستانی از ائمه.همان لحظه های طلایی قبل از خواب بود که باعث می شود،چند جزء از قران را حفظ شوند و در زندگی شان بکار گیرند.مادر همه حواسش به تربیت دینی  فرزندانش است و رسول همه حواسش در بکارگیری این مفاهیم با ارزش زندگی …

کلاس اول ابتدائی که رفت ،همون روز اول مدرسه رفته بود وبه ناظم مدرسه گفته بود که من می خوام سر صف قرآن بخونم.خیلی به قرآن اهمیت می داد و علاقه داشت.من همیشه شبها موقع خواب که می شد،می خواستم براشون قصه بگم ؛می گفتم اول یه سوره کوچیک از قرآن بخونیم و شما هم تکرار کنید و بعد قصه بگم براتون.به این ترتیب بود که سوره های کوچیک قران رو حفظ شده بودند.رسول از همون دوران بچگی به ولایت و حضرت آقا خیلی علاقه داشت.سر همون علاقه ای هم که به ولایت داشت ؛یه روز با یکی از بچه های مدرسه شون دعواش شده بود.ما از ۴ سالگی تا ۱۸ سالگی رسول رو تو کرج زندگی می کردیم.یک روز که حضرت آقا قرار بود تشریف بیارن کرج،یکی از همکلاسی هاش اعتراض می کنه که مگه نمی گید اسراف گناهه،پس چرا اینقدر چراغونی کردید که پسر من هم می گه چراغونی که چیزی نیست ما باید جونمون رو فدای آقا بکنیم.اون موقع پنجم ابتدایی بود.

همه آنچه را که قرار بود به کودکانشان بیاموزند،در ابتدا خود  در زندگی خویش به کار می بستند.نه اجباری بود و نه خواهشی.کودکانی که در کنار چنین والدینی و با چنین آموزه های دینی پرورش می یابند ،سرانجام یک روز پهنه تاریخ را با نام خویش آذین خواهند بست وآسمان مفتخر به پذیرش چنین ستارگان  درخشانی خواهدشد…

رسول خودش به خاطر علاقه ای که داشت قبل از سن تکلیفش نماز می خوند و روزه می گرفت.هیچ وقت ما نگفتیم بهشون که اینکار رو بکنید و اون کار رو نکنید. بلکه خودمون اون کاری که صحیح بود رو انجام می دادیم و بچه ها بنا به زمینه ای که داشتند خودشون می گرفتند .ماسعی و تلاشمون رو تو زندگی با کارهای عملیمون می کردیم.تا رسول هم اونجوری بشه.مثلا همیشه سعیمون بر این بود که نماز اول وقت بخونیم.مسجد بریم،نماز جمعه بریم.اگر کاری حرام هست انجام ندیم.موسیقی گوش ندیم.تو مجالسی که گناه بود و توش موسیقی حرام بود شرکت نمی کردیم.اگر هم خیلی واجب بود که بریم مجلسی و صله ارحام بجا بیاریم،موقع شام می رفتیم.تا همه چی تموم شده باشه.و ما تو مجلس گناهشون شرکت نکرده باشیم.رسول هم زمینه اش رو داشت و اینها رو گرفت.ما حتی رادیو و تلوزیون خودمون هم اگه موسیقی پخش می کرد که احساس می کردیم درست نیست،صدای تلوزیون رو می بستیم.هیچ وقت هم نگفتیم بکن،نکن.فقط خودمون انجامش می دادیم.یادمه یه بار بچه بود و ما سوار تاکسی شده بودیم و راننده موسیقی حرام گذاشته بود،یه هو دیدم گوشهاشو گرفته و سرش رو لای دستهاش پنهون کرده و انداخته پایین.گفتم چیه مامان.گفت که مامان گناه داره نمی خوام بشنوم.

اعتقادش همیشه برآن بوده که عمر انسان روزی تمام خواهد شد وچه بهتر آن است که این عمر گرانمایه با شهادت به اتمام برسد.آخرین دعایش ،رضایت به شهادت فرزند بوده واین سرآغاز ماجرایی است که او را به سوی یک  مادر یک شهید بودن سوق می دهد…

رسول موقعی که داوطلبانه می خواست بره سوریه،هیچ موقع بهش نگفتیم که نرو.می دونستم که این راهی که داره می ره پر از خطره و احتمالش رو هم می دادیم که شهید بشه ولی گفتیم برو.من همیشه بعد از نماز برای سلامتی اش دعا می کردم.ولی یک بار خیلی فکر کردم و گفتم که چرا من اینقدر دارم برای سلامتیش دعا می کنم؛شاید خدا بخواد که رسول شهید بشه.من باید راضی به شهادتش باشم.حتی بهش گفتم خدایا اگر قسمتش شهادته وتو اینجوری می خواییش من راضی هستم.واین آخرین دعای من بود و گویا خدا منتظر همین دعای من بود.

رسول فرزندی از فرزندان نهضت کربلا بود و  از جنس همان یاران به جامانده از قافله حماسه ساز  عاشورا یی که آخر الامر خود را به شهیدان دشت کربلا رسانید ودر ره پاسداری از حریم ولایت جان خویش را تسلیم نمود.او شاید علقمه و گودال قتلگاه را ندیده باشد اما همواره باورش بر”یا لیتنا کنا معکم” ای بود که شاخصه لاینفک سربازان امام عشق است…

رسول ظهر روز دوشنبه چهاردهم محرم سال ۹۲ شهید شد.حوالی حرم حضرت رقیه .گویا خمپاره می خوره بغل پاش و موج می گیردش و شهید می شه البته قبل از این اتفاق ۲بار به ما خبر شهادتش رو داده بودن.بار اول تو یه ساختمانی بوده اونجا رو می زنن و ۸ ساعت ازش خبر نداشتن و فکر کردن که شهید شده.بعد از ۸ ساعت که پیداش می شه می گه گویا با یکی از دوستهای لبنانیش بوده که اتفاقا دوتایی با هم عکس دارن که اون دوستش تیکه تیکه می شه و تو اون ۸ ساعت رسول مشغول جمع کردن تیکه های بدن اون بوده.بار دوم هم فکر کرده بودن که شهید شده  و به خواهرم اینها هم گفته بودن.بار  سوم هم که شهید شد.شب قبل از شهادتش زنگ زد و با من و پدرش صحبت کرد.جدا گونه با برادرش هم تماس گرفته بود و باهاش صحبت کرده بود.واز ههمون هم خداحافظی کرد.من بهش گفتم مامان غذا خوردی گفت نه صبحونه که وقت نشد بخورم.نهارم نخوردم.الان برای شام یه چیزی می خورم.همون موقع که باهاش صحبت می کردم دیدم حال و احوالش یه جور دیگه است.اصلا متوجه صحبتهای من نمی شد باید براش تکرار می کردم.اصلا انگارجای دیگه ای سیر می کرد.

آهنگ عاشقانه شهادت که ؛در گوشش زمزمه می شود،خوابی شیرین مژده وصل می دهد و او را به سوی شهادت رهنمون می سازد.درهای آسمان که برویش گشوده می شوند ؛گویا ملائک نیز جان عاشقش را تا رسیدن به عرش خدا همراهی می کنند…

شب عاشورا گویا خوابی میبینه که صبح برا دوستاش تعریف می کنه.می گه شب خواب یه باغ زیبا و سرسبز رو دیدم و به شماها گفتم که بیاین از این طرف بریم که شما نیومدید  ومن خودم رفتم سمت اون باغه.که دوستاش بهش می گن تو احتمالا شهید می شی.که روز ۱۴ ام محرم هم شهید می شه.وقتی خبر شهادتش رو به خواهرم دادن تا صبح صبر کرده بود وبعدا به ما خبر داد.وقتی فهمیدم یه حالت بهت زده بهم دست دادو گفتم تا نبینمش باور نمی کنم.وقتی رفتیم معراج شهدا چون یک سمت صورتش سوخته بود و من قسمت سالمش رو ندیدم و قسمت مجروحش رو دیدم،نشناختمش گفتم این رسول نیست چرا اینجوریه.بعدا از عکسهایی که نشون دادن شناختمش.همون موقع هم صورتش رو آروم بوسیدم وسعی کردم که زیاد بی تابی نکنم.وقتی خدا می خواد شهادت رو قسمت کسی بکنه؛می گن حضرت زهرا خودش دست به سینه مادر شهید می کشه و صبر بهش می ده.و من فکر می کنم که خدا این صبر رو بهم داده.البته من از همون اولش به این راه اعتقاد داشتم.من موقع جنگ هم که همسرم می رفت جبهه،یه ذره ناله وشکوه نمی کردم.اصلا موقعی که می خواستم ازدواج کنم کسایی که به انقلاب و جبهه و شهادت اعتقادی نداشتن قبول نمی کردم که باهاشون صحبت کنم.وقتی هم که از طرف بسیج مسجدی که من اونجا فعالیت می کردم،کسی همسرم رو معرفی کرد و ایشون اومدن خواستگاری،چون هدف من مادیات نبود؛گفتم برای من نه ظاهرشون مهمه و نه وضعیت مالیش.فقط اعتقاداتش مهمه که تو خط انقلاب باشه.که ایشون هم همینجوری بود.اتفاقا همزمان با ایشون خواستگار دیگه ای هم بود که خانواده ام به ایشون مایل تر بودن چون وضع مالیش بهتر بود.ولی با اعتقادات من جور در نمی یومد.که من گفتم نه با کسی ازدواج می کنم که توخط انقلاب باشه و به جبهه و شهادت اعتقاد داشته باشه.که فکر می کنم خدا داشت اون موقع امتحانم می کرد.ومن هم بنا به اعتقادی که داشتم حاج اقا رو انتخاب کردم.

از همان دوران کودکی که فرزندانش را در دامان پر مهرش پرورش می داد،خود را برای چنین روزی آماده کرده بود.او آرزوی شهادت برای فرزندانش داشت و با همین منطق آنها را بزرگ کرده و می پروراند…

چون خودم خیلی به مسئله شهادت اعتقاد داشتم ،شهادت فرزندم رو هم به راحتی پذیرفتم.همون موقع که همسرم جبهه می رفت و مادرشون بی تابی می کردن،بهشون می گفتم که چرا اینقدر گریه می کنید.من الان که دارم این دو تا بچه رو بزرگ می کنم اصلا دوست دارم که یک زمانی اینها به شهادت برسن.هر کسی یک عمری داره و بالاخره هم تموم می شه.چقدر بهتره که با شهادت تموم بشه.پدرشون ۸ سال جبهه بود و شهید نشد.الان هم که پسرشون شهید شده ،افسوس می خوره می گه پسرم از من جلو تر زد. ما این همه جبهه بودیم و شهید نشدیم.وقتی هم که خبرشهادت رسول رو فهمید نماز شکر به جا آورد.منم اصلا خودم رو لایق این نمی دونم که مادر شهید شدم.همش لطف خدا بود.اصلا کارهامو لایق این مقام نمی بینم و می گم که این لیاقت رو بچه خودم داشته که رفته و همیشه سر مزارش می گم که مامان نکنه که اون دنیا روت رو از من بگردونی و شفاعتم نکنی.

دوست داشت رسول را بعد از شهادتش در خواب ببیند،اما فرزندش راهی به خوابش نمی گشود.آنقدر اصرار کرد و التماس تا اینکه خنکای نسیم حضورش را در خواب احساس کرد و دلش آرام گرفت …

۳ ماه نتونستم خوابشو ببینم.همش بی تابی می کردم و باهاش صحبت می کردم.روز ۲۷ بهمن که روز تولد پسر بزرگمه اومد سر مزارش و به رسول گفت که اگه می خوای به من کادو بدی بیا به خواب مامان.بعد از این بود که اومد به خوابم.رسول اونقدر حجب و حیا داشت که هیچ وقت اجازه نمی داد بغلش کنم.توی خواب هم همین شکلی بود.وقتی توی خواب فهمیدم که شهید شده تا خواستم بغلش کنم و ببوسمش خودش رو کشید کنار.و من از خواب بیدارشدم.دوستاش که شهید می شدن رسول شب و روز نداشت.مهدی عزیزی و رضا کارگر برزی که با هم شهید شدن،یک هفته فقط دنبال کارهاشون بود.شهید کارگر برزی که کرج بود؛فقط دنبال بنرو عکس و اینجور کارهاش بود.یه عکسی هم داره که با بلیز سفید زیر تابوت شهید کارگر رو گرفته.دفعه آخر که داشت می رفت سوریه یه آمادگی عجیبی پیدا کرده بود.هر وقت می رفت ماموریت می گفت نمی تونم وصیت نامه بنویسم.سخته.چی بگم. ولی بار آخر گفت که؛ وصیت نامه مو نوشتم.به ما هم همش می گفت منو تو گلزار شهدای بهشت زهرا دفن کنید.گلزار شهدا رو خیلی دوست داشت. هر پنجشنبه پاتوقش گلزار شهدا بود.موقعی که شهید اکبر شهریاری رو می خواستن دفن کنن،من عکس رسول رو گرفته بودم دستم و وایستاده بودم کنار.یکی از مادرای شهدا اومدن و بهم گفتن این پسر هر هفته سر مزار پسر من می یومد و چقدر هم پیش من ناهار خورده.

مشخصه یک شهید بوی خوش بهشتیی است که ازروح به خدا رسیده اش ،به مشام می رسد و دلهای بیتاب شهادت را بی تاب تر می کند.عطر دل انگیزی که هر از چند گاه مادر احساس می کند؛اعلان حضور فرزند در کنار مادر است.و چه خوش لحظاتی است آن لحظات در کنار هم بودن ها …

همیشه صبحها که از خواب بیدار می شم ،احساس می کنم که در طول شب با رسول بودم.ولی هیچی یادم نمی یاد.لباسهای رسول که هنگام شهادتش تنش بوده و آغشته به خونش هست،همیشه یک بوی خوشی داره که اصلا از این بو کاسته نمی شه.خیلی جاها بوده که یک لحظه همون بو به مشامم خورده و فهمیدم که الان رسول کنارمه.به قول پسرم این شده شاخصه رسول.و با این بوی خوش حضورش رو اعلام می کنه.البته رسول اصلا اینجوری نبوده که ادم  خاصی باشه.خیلی معمولی بود ومثل خیلی از آدمهای دیگه.ولی چیزی که هست اینه که رسول تو زندگیش هدف داشت و هدفش هم دفاع از اسلام بود.هر جایی از کره زمین که باشه.تو تشخیص اولویتها خیلی قوی بودو این هدف هم باعث شد که خدا تو این راه انتخابش بکنه.منم همیشه بهش می گم که خوشحالم که تو این راه شهید شدی.شما منو روسفید کردی.هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا.اگر من صد تا پسر هم داشتم دوست داشتم که همشون تو این راه باشن.من همیشه آرزوی شهادت برای همه دارم مخصوصا برای همسرم و امیدوارم هر کسی که این آرزو رو داره به آرزوش برسه.دلم برای رسول تنگ می شه گاهی براش گریه هم می کنم ولی بهش می گم خوشحالم که تو این راه به شهادت رسیدی و بهش می گم که سلام منو هم به حضرت زینب برسون …

یا شهید