روایت یک خواهر از شهادت برادر نوجوانش در خرمشهر
روایت یک خواهر از شهادت برادر نوجوانش در خرمشهر

رامهرمزی روایتی از شهادت برادرش اسماعیل را در خرمشهر بیان کرد.

«معصومه رامهرمزی» از نویسندگان حوزه دفاع مقدس در بخشی از کتاب یکشنبه آخر شهادت برادر نوجوانش اسماعیل را در خرمشهر روایت می‌کند. او نوشته است:

یکشنبه ۲۷ مهرماه ساعت ۱۲ ظهر بود که اسماعیل را روبروی مسجد جامع خرمشهر دیدم. صدای انفجار لحظه‌ای قطع نمی‌شد و دیوار‌های منازل و ساختمان‌های اطراف فرو می‌ریخت. همه می‌دویدند و فریاد می‌زدند. من انتظار دیدن اسماعیل را نداشتم. با شروع جنگ لاغرتر از قبل شده بود. پشت جیپ لندکروز رانندگی می‌کرد و دوستش جواد هم همراهش بود. صبح از هم جدا شده بودیم؛ اما انگار سال‌ها از هم دور بودیم، به طرف هم دویدیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. گروهبان پرسید: چند وقت است که برادرت را ندیده‌ای؟ گفتم: از صبح تا حالا، او تعجب کرد و گفت: شما جنوبی‌ها آدم‌های گرم و بامحبتی هستید. گرمای شهرتان روی شما اثر گذاشته‌است.

اسماعیل گفت تعدادی مجروح به بیمارستان رسانده و حالا هم برای کمک به مجروحان دیگر می‌رود. از هم جدا شدیم. صدای الله‌اکبر اذان ظهر مسجد جامع به گوش می‌رسید. به محض جدا شدنمان خمپاره‌ای وسط خیابان منفجر شد، تا دقایقی چشمم هیچ‌جا را نمی‌دید. صدای فریاد جواد را شنیدم. او فریاد می‌زد: اسماعیل ک‌کا، اسماعیل ک‌کا. خودم را به آن‌ها رساندم. ظاهرا اسماعیل سالم بود فقط قطره‌ای خون به شکل یک هاله بر روی صورتش تا زیر چشمانش کشیده شده بود. همبازی دوران کودکی و برادر عزیزم انگار به خواب رفته بود. شقیقه‌هایم، سرم، همه وجودم از شدت حرارت می‌سوخت، اما چیزی نمی‌گفتم. جواد او را در پشت وانتی انداخت و با سرعت از ما دور شد. من پشت وانت گروهبان پریدم و به سرعت به بیمارستان طالقانی رفتم.

وقتی رسیدم دیدم جواد سرش را به میله‌های روبروی اورژانس می‌کوبید و اسماعیل را صدا می‌کرد، فهمیدم آن یک قطره خون کار خودش را کرده، به یاد آوردم زمانی که اداره آموزش‌وپرورش بمباران شد، اسماعیل و جواد و جمال رامی تکه‌های بدن شهدا را جمع می‌کردند. اسماعیل به جواد گفته بود خوشبحال این شهدا چقدر عزیز هستند که در راه خدا تکه‌تکه شدند. جواد من لایق تکه‌تکه شدن نیستم؛ از خدا می‌خواهم مرا فقط با یک قطره خون به شهادت برساند، همان یک قطره برای پاک کردن گناهانم کفایت می‌کند. بله! یک تکه ترکش کوچک به قلب بزرگ اسماعیل خورد و قطره‌ای خون هاله‌ای بر صورتش کشیده بود و آرزوی او برآورده شد. چه زود بعد از ۲۷ روز از شروع جنگ برادرم را از دست دادم، آن روز آخرین روز دیدار من با اسماعیل بود.

انتهای پیام