روایت شهادت شهید مدافع حرم حاج عبدالله خسروی
روایت شهادت شهید مدافع حرم حاج عبدالله خسروی

در این نوشتار ضمن بیان چکیده ای از زندگی نامه شهید مدافع حرم حاج عبدالله خسروی ؛ نحوه شهادت وی ؛ به روایت از همرزم و همراه وی ؛ حاج نادر احمدی ( ابو جواد ) تشریح شده است .
*
دکتر سید جواد هاشمی فشارکی

شهید عبدالله خسروی در روز ۳۰ شهریور ماه سال ۱۳۴۵ در خانواده ای مذهبی در شهر اراک متولد شد . واز کودکی با علوم دینی و احکام الهی آشنا ‏شد و در مسجد محله شان به کارهای فرهنگی و مذهبی روی ‏آورد. بهمراه والدین در راهپیمایی های پیش از انقلاب شرکت می جست و پس انقلاب به مبارزه با منافقین می پرداخت و پلاکاردهایی که از طرف منافقین در معابر و کوچه‌ها ‏نصب می کردند را جمع آوری می کرد. بعد جذب بسیج شد و به فعالیت در پایگاه پرداخت .جنگ که آغاز شد به عنوان بسیجی نوجوان ۱۴ ساله به ‏جبهه رفت. در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب درآمد .سپس آموزش‌های اولیه را در لشکر ۲۱ حمزه‌ فراگرفت . سپس به جبهه‌ی غرب ‏عزیمت کرد و به عنوان مسئول آموزش فعالیت ‏می کرد و رزمندگان اسلام را آموزش می داد.

شهید خسروی یکی از نوابغ اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب بود که موفق به شناسایی نقاط بی‌شماری در عمق ‏خاک دشمن شده بود. از مربیان نخبه بود که غواصان زیادی را تربیت کرده بود و در عملیات‌های مختلفی حضوری فعال داشت . در عملیات والفجر ۱۰ به عنوان معاون گردان امام حسین علیه السلام حضور یافت.

از زمانی که موضوع اعزام مدافعان حرم پیش آمد مشتاق اعزام شد و پس از آموزش دوره های ویژه ؛ چهار مرتبه به سوریه اعزام شد.

جوانان آموزش ندهم. گردان فاتحین را در اراک پایه‌ریزی کرد. حول و حوش هزار و خرده‌ای نفر در گردان فاتحین اراک ثبت‌نام کردند و ایشان فرمانده آنها بود. وآنها را آموزش‌ سخت داد .

۲۲ مهر سال ۱۳۹۶ با انفجار مین ضد تانک در جاده اثریا به سخنه سوریه به شهادت رسید. پیکر غرقه به خونش را سه روز بعد از شهادتش به اراک آوردند و طی تشیعی باشکوه در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. ( صدای مدافعان )

مقدمه

بعد از چند مرحله عملیات نیروهای محور مقاومت ؛ بخشی از مناطق اشغالی داعش در سوریه ازاد شده بود . و بخشهایی در شمال غرب آن مانده بود . .منطقه تدمر در میانه کشور سوریه نیز در سال ۱۳۹۵ و اوایل ۱۳۹۶ بحمدالله آزاد شد و ما دیگر راحت می توانستیم از جاده های ازاد شده با مناطق دیگر ارتباط داشته باشیم .

در سال ۱۳۹۶ برنامه‌ریزی شده بود که آزادسازی منطقه دیرالزور و بوکمال دراستان دیرالزور از دست دشمن خارج بشود.

مذاکرات اعزام حاج عبدالله

حاج‌عبدالله در زمان درگیری‌های تدمر در سال ۱۳۹۴ـ ۱۳۹۵ با رزمندگان فاطمیون کار کرده بود. در درگیری‌های حلب هم شرکت کرده بود  . ایشان یک انسان واقعاً میدانی قوی‌ای بود. چون فرمانده زبده اطلاعات عملیاتی بود . ولی من با حاج‌عبدالله خسروی در منطقه عملیاتی ؛ کاری انجام نداده بودم. واز نزدیک با نحوه کار وی اشنایی نداشتم .

فرمانده منطقه گفت فقط حاج‌عبدالله به درد کار شما می‌خورد که ایشان را برای عملیات بیاوری این جا مستقر بکنی. من نیز با اشتیاق قبول کردم .

در اوایل سال ۱۳۹۶ به مرخصی به ایران آمدم، و با ایشان صحبت کردم . حاج‌عبدالله در اراک فرمانده گردان فاتحین بود. نیرو جذب کرده و مشغول آموزش نیروها بود . ایشان یک گردان تقریباً ۱۵۰ نفره را از  میان حدود ۴۰۰ نفر نیروهای جوان و باتجربه درآورده بود. اینها را آماده کرده بود ؛ تا زمانی که برای منطقه نیرو نیاز شد، از این نیروها استفاده بکند.

جلسه‌ای با حضور حاج‌ غریبی و حاج ‌عبدالله خسروی در گردان فاتحین گذاشتیم.

ایشان گفت : من دنبال این هستم که این گردانی که حدود یک سال ونیم است که در حال آموزش بوده و آماده هستند با این گردان بیایم. اگر این گردان به منطقه اعزام نشد ، من با شما می‌آیم.

گفتیم : بسیارخب ان‌شاءالله فراهم شود که شما بیایید و بتوانیم شما را در کنار خودمان داشته باشیم. همچنین ما کارهای اعزام آنرا به موازات دنبال می‌کنیم. گردشکار را تهیه کرده و مقدمات اعزام ایشان را انجام دادیم.

حاج عبدالله به منطقه وارد میشود

مدتی حدود شش ماه از این مذاکرات ماگذشت. تقریباً موضوع برایم فراموش شده بود . یک روز از قرارگاه حما به من زنگ زدند. و گفتند : شما درخواست نیرو داشتید؟ سوال کردم به نام کی است؟

گفت : عبدالله خسروی!

گفتم : بله ایشان قرار بود بیایند.

گفت : ایشان الان این جا داخل قرارگاه هستند.

گفتم : به ایشان بگویید منتظر باشند که من از اثریا خودرو دنبالشان  بفرستم.

از اثریا تا حما هم از لحاظ بُعد مسافتی ۱۳۰ کیلومتر بود. یک خودرو  به سراغ ایشان فرستادم و ایشان را آوردند. خیلی هم خوشحال و مسرور بودیم که بالاخره در کنار ایشان هستم. کلاً حضور حاج‌عبدالله در کنار ما حدود ۳ روز بود.

قرار بر این بود که ما حاج‌عبدالله را مسئول  عملیات محورمان بگذارم. به آن مسئول  عملیات قبلی ( برادر احمدپور از نیروهای گیلان بود ) گفتم :که شما منطقه را برای ایشان توجیه بکنید و کم کم امور را به ایشان تحویل بدهید.

قبل از این که حاج‌عبدالله بیاید، ما این جا یک عملیاتی انجام داده بودیم و داخل عمق دشمن رفته بودیم. این تپه‌های  منطقه تناهج که دشمن داخل آن مستقر بود، تقریباً همه اطراف آن آزاد شده بود. ما یک خط پدافندی هلالی دور این تناهج داشتیم. ولی خود این تناهج هنوز آزاد نشده بود. ودشمن داخل آن مستقر بود. خیلی هم برنامه‌ریزی شده بود که این جا آزاد شود ؛ چون اگر این جا ازاد میشد ، این منطقه کاملا پاکسازی شده بود .

ما پایگاه‌هایمان را از اثریا به صورت حالت عصایی شکل مستقر کرده بودیم. این جا هم سه‌تا پایگاه برای رزمندگان فاطمیون درست کرده بودیم. ولی بین این خط عصایی و پایگاه‌های ما باز بود و امکان تردد دشمن محتمل بود .

من با جانشین قرارگاه‌ حما صحبت کردم. گفتم اگر شما صلاح می‌دانید، ما در محورمان این عصایی را برداریم و آن را به صورت خطی بکنیم. یعنی پایگاه‌هایمان را به همدیگر متصل بکنیم تا این روزنه‌ای که بین این پایگاه سوری‌ها و این پایگاه فاطمیون هست، را ببندیم که دشمن دیگر نتواند از این طریق نفوذ بکند.

جانشین فرمانده قرارگاه پذیرفت و گفت فکر خوبی است. این را عملیاتی می‌کنیم. این مساله یعنی در حال برنامه‌ریزی این عملیات بودیم که با آمدن حاج‌عبدالله همزمان شد.

توجیه حاج عبدالله نسبت به منطقه

برنامه توجیه منطقه را با مسئول  عملیات قبلی برای حاج عبدالله گذاشتیم.و این که همزمان  جانمایی پایگاه های دفاعی جدید را داشته باشیم ، من در شامگاه بیست و یکم مهر ۱۳۹۶  با حاج‌عبدالله صحبت کردم.

سوال کردم : ایا شما رفتید منطقه را دیدید؟

گفت : بله ، من رفتم دیدم و تا حدودی هم می‌دانم وضعیت به چه شکل است. چون واقعاً فرد با تجربه ومسلطی بود. یعنی تا نقشه را پیش روی وی می‌گذاشتی، از روی نقشه بخوبی متوجه می‌شد که  چه کار می‌خواهد بکند. و این که داخل خود میدان بخواهد بیاید، برای ایشان نور علی نور می‌شد.

من شب به ایشان گفتم : ان‌شاءالله ما فردا با همدیگر به داخل منطقه می‌رویم. و جانمایی پایگاه‌های جدید مان را انجام می‌دهیم و به امید خدا کار شما هم شروع می‌شود.

گفت : بله ،بسیار خوب  .

صبح روز بیست و دوم مهر ۱۳۹۶  من با ایشان و مسئول  پایگاه‌ها ؛ که یک فرمانده ایرانی گردان ما بود . ونیز یکی از نیروهای سوری‌شان؛ یعنی چهار نفر شدیم و سوار خودرو شدیم و داخل محور سوری‌ هایمان آمدیم. یعنی در قسمتی که پایگاه‌های سوری‌های ما مستقر بودند ؛ رفتیم .

برنامه ما این بود که دو پایگاه  جدید در سمت سوری‌هایمان اضافه بکنیم. و همچنین دو پایگاه هم سمت نیروهای فاطمیون اضافه بکنیم ؛ تا اینها را به صورت خطی به همدیگر متصل بکنیم. ما صبح  آمدیم. وتا ظهر این مکان ها را شناسایی کردیم. موقع نماز ظهر و ناهار شد.

از حاج‌عبدالله سوال کردم : آیا می‌خواهید ادامه بدهیم یا نه ؟

گفت : نه، برویم نمازمان را بخوانیم و بعد می‌آییم !

ادامه توجیه منطقه و جانمایی پایگاه

با ایشان به مقر فرماندهی محور خودمان برگشتیم. نماز خوانده و ناهار خوردیم . بعدازظهر حرکت کردیم، مسئول  عملیات قبلی‌مان ( مسدول عملیات محور اثریا) که بچه‌ شمالی بود و مسئول  اطلاعات محور اثریا را هم همراه خودمان آوردیم .

ما چهار نفر ایرانی. یعنی ؛ من، حاج‌عبدالله ؛ مسئول  اطلاعات و مسئول  عملیات قبلی سوار یک خودرو  شدیم .و آن دو نفر سوری نیز سوار یک خودروی دیگر ؛ سپس حرکت کردیم .

من راننده خودرو  بودم . ما می‌خواستیم بغل پایگاههای فاطمیون برویم، و حدوداً باید ۳۳ کیلومتر راه را طی می‌کردیم. تا به منطقه مورد نظر می‌رسیدیم که پایگاه‌های نیروهای فاطمیون مستقر بودند. به منطقه مورد نظر رسیدیم. چون امکان رفتن روی تپه که پایگاه نیروهایمان بود ؛ میسرنبود؛ پیاده شدیم. خودرو  را پایین گذاشتیم و پیاده به بالای تپه رفتیم. جانمایی‌مان را انجام دادیم.

حاج‌عبدالله گفت : من سوئیچ را به این جوان که مسئول  عملیات‌مان بود دادم. وگفتم شما برو خودرو  را بیاور. تا دیگر نیاز نباشد از آن طرف برگردیم. بلکه از طرف دیگر که یک جاده خاکی بود مسیر را ادامه بدهیم. و خودمان را به پایگاه‌های نیروهای سوری برسانیم.

لذا بناشد این مسیر را ادامه بدهیم که به پایگاه‌های سوری‌مان بخوریم. به مسئول  عملیات قبلی گفتیم برو خودرو  را بردار بیاور. حاج‌عبدالله به من گفت حاجی، اگر می‌شود سوئیچ را به من بده که این مسیر را من پشت فرمان بنشینم. چون از این به بعد می‌خواهم بروم و بیایم، پشت فرمان توجیه بشوم. گفتم : اشکالی ندارد. سوئیچ خودرو را به ایشان دادم.

گفتم : پس ما پیاده از بالای تپه داخل جاده می‌رویم. شما هم خودرو  را از پایین تپه داخل به این جاده بیاور. آن جا به هم ملحق می‌شویم. ایشان خودرو  را آورد. ما هم از بالای تپه پایین آمدیم و سوار خودرو  شدیم.

یک مقداری جلوتر آمدیم. یک چاردیواری آن جا وجود داشت. ما همان جا نگه داشتیم. من گفتم حاج‌عبدالله، این جا نگه دار. فکر کنم این جا هم موقعیت خوبی برای احداث پایگاه باشد.

از بالا که نگاه کرده بودیم ، یک پایگاه را این جا دیده بودیم. دوباره به آن جا آمدیم. یک پایگاه روی تپه بلندتری درعقب‌تر بود. حاج‌عبدالله گفت : اگر ما نیروهایمان را در پایگاه بلندتر مستقر بکنیم، تسلط مان بر منطقه بهتر می‌شود. ما پیاده شدیم و آن مکان را بازدید کردیم .

قرار بر این شد که موقعیت دو پایگاه برای فاطمیون، یکی بالا باشد و یکی نیز سمت چپ‌شان باشد که مستقر ‌شوند. دوتا پایگاه‌ دیگرمان را هم که صبح جانمایی کرده بودیم.

گفتم : حاج‌عبدالله، ما این مسیر را مستقیم برویم. و از راهی که آمدیم برنگردیم. چون آن جا خودرو  تردد نمی‌کرد ، قبل از این که حرکت بکنیم، با بیسیم با مقر روبرو هماهنگ کردیم که این خودرو ی که دارد می‌آید، ما هستیم . و به سمت خودرو  ما تیراندازی نکنید. این اولین خودرو ی بود که ما می‌خواستیم از آن جا رد بشویم و راه زمینی‌مان را در این جا ایجاد بکنیم. داخل خودرو  نشستیم و حرکت کردیم.

هوا هم تقریباً رو به تاریکی بود. نزدیک نماز مغرب بود. من به حاج‌عبدالله گفتم چراغ کوچک‌های خودرو را روشن کن. و ایشان روشن کرد. تا اینکه رسیدیم به آن جایی که صبح آمده بودیم. یعنی انتهای خطی که ما صبح آمده بودیم. من گفتم : حاج‌عبدالله ببین، همین جاده‌ای است که ما صبح آمدیم. ایشان نیزگفت : بله همانست که صبح آمدیم. گفتم : پس همین را ادامه بده تا به مقر برویم.

انفجار خودرو و شهادت حاج عبدالله

شاید تقریباً ۱۰ دقیقه از حرکتمان نگذشته بود که من دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. هنگامی به خود آمدم که دود غلیظی پیچیده بود و متوجه شدم که آن دو نیروی ما که در عقب خودرو بودند ؛ دارند مرا  از داخل خودرو  بیرون می‌کشند. خودرو ‌مان نیز آتش گرفته بود.

گفتم : چی شده، چی شده؟

گفت : حاجی، روی مین رفتیم.

مرا بیرون کشیدند ولی چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. موج انفجار و شیشه داخل صورتم خرد شده بود. ترکش داخل صورتم بود. انگار داخل چشم‌هایم خاک وغبار و دود رفته بود. من فقط همین طور که چشم‌هایم بسته بود….

بشدت نگران شدم و سوال کردم : حاج‌عبدالله چی شده؟ حاج‌عبدالله چی شده؟

گفت : حاج‌عبدالله شهید شده. ومنبشدت بهت زده شدم ، که ما حاج‌عبدالله را از دست دادیم. گرچه مزد تمام زحمات چندین ساله خودش در دفاع مقدس و در جنگ سوریه را با شهادت گرفت .

مرا  بیرون کشیده و تقریباً ۵۰ متر از خودرو  فاصله گرفته بودیم که خودرو  بیکباره منفجر شد. خودرو  حدود هفتاد لیتر بنزین در باکش داشت و آتش به باک خودرو  رسید. وانفجار مهیبی در صحرا پیچید. سلاح‌هایی هم که ما داخل خودرو  داشتیم، این سلاح‌ها هم در اثر حرارت از آنها مکرر تیر شلیک می‌شد و کسی نمی‌توانست سمت خودرو  هم برود. این هم عنایت خدا بود که کسی به طرف خودرو  نرود.

خودرو  کاملا منفجر شده و درحال سوختن بود . بیسیم زدند که آمبولانس بیاید. تا آمبولانس می‌خواست بیاید. یک تویوتای دو کابین آمد. من را پشت آن گذاشتند . آن دو نفر را هم موج گرفته بود. ولی جراحت چندانی ندیده بودند. مرا به درمانگاه و سپس به بیمارستان حماه بردند.

بیمارستان حماه

در بیمارستان چشم‌هایم را شستشو دادند. یک ترکش پشت سرم خورده بود. داخل صورتم شیشه پاشیده بود و زخمی شده بود. انگشتم ترکش ریزی نوک انگشتم خورده و جا خوش کرده است که یادآور آن موقع می باشد .

به من گفتند شما را به دمشق اعزام می‌کنیم که به ایران بروید. گفتم نیازی نیست به ایران بروم. همین جا درمان می‌شوم و به منطقه برمی‌گردم.

در همین گیرودار بود که فردایش که ما در بیمارستان بودیم، گفتند : ابواحمد را به جای من گذاشتند!

(بعد از مجروحیت من ، شهید والامقام مدافع حرم جاسم حمید با نام جهادی ابواحمد که از عزیزان استان خوزستان بودند ،جایگزین من شدند. وی درتاریخ ۱۲ بهمن‌ سال ۱۳۹۶ و در نبرد با تروریست های سوریه به شهادت رسیدند)

ابواحمد در بیمارستان به ملاقات من آمد. گفت ابوجواد، ما می‌خواهیم به این تناهج بزنیم و آن را ازاد کنیم . باید چه کار بکنیم؟

آن چیزهایی که تجربه کرده بودم را به ایشان گفتم. دو روز بعد خبر دادند که این منطقه هم آزاد شده. یعنی با شروع عملیات داعشی ها شبانه فرار کرده بودند. و کل این منطقه آزاد شده بود.

شایعه شهادت 

یکی از بچه‌های اراک که مسئول یت مهندسی قرارگاه به عهده ایشان بود. در بیمارستان به ملاقات من آمد. گفت : داخل اراک شایع شده که شما شهید شده ای. هر جوری شده یک ارتباطی با اراک بگیر.

با فرمانده‌مان صحبت کردم. مرا از بیمارستان به قرارگاه منتقل کردند. در قرارگاه تلفن بود. از انجا به اراک زنگ ‌زدم.

به هر یک از اعضای خانواده‌مان زنگ ‌زدم و صحبت کردم ،‌گفتند : نه، حتماً شما یک طوری شده و نمی خواهی به ما بگویی. می‌گفتم : نه بابا، طوری نشدم. قصد داشتم بعد از بهبودی از بیمارستان به منطقه بروم ؛  ولی وقتی دیدم که قبول نمی‌کنند. هم مجبور شدم به مرخصی بروم

مرا موج شدیدی گرفته بود. پرده گوشم پاره شده بود. وسرگیجه‌های شدید می‌گرفتم ولی پیش خودم می‌گفتم به ایران نروم بهتر است. لکن این شرایط نگرانی ها که داخل اراک پیش آمد، من ناگزیر به اراک برگشتم . ورود ما به اراک هم مصادف شده بود با تشییع جنازه حاج‌عبدالله.

شایعات حواشی نحوه شهادت حاج عبدالله

در مورد نحوه شهادت حاج‌عبدالله هم هر کس برای خودش یک تفسیری درست کرده بود. یکی از دوستان آمد با من صحبت کرد.

وگفت : می‌گویند خودی ها حاج‌عبدالله را زده اند . ویا مین خودی بوده است .

گفتم : اصلاً این جوری نبوده.

حاج مرتضی محسنی به من زنگ زد و گفت : چنین قضیه‌ای هست. موضوع شهادت  چی بوده؟

گفتم : یک جایی قرار بگذار تا حضوری صحبت بکنم.

بایکدیگر دیداری داشته و کل وقایع وحوادث و نحوه شهادت حاج عبدالله را تعریف کردم .

گفت : بهتر است که شما در مجلس وی بیایی صحبت کنی و این مطالب را برای مردم بگویی و به شایعات خاتمه بدهی. مراسم شهید مرا دعوت کردند. به محل مراسم که درمسجد بود رفتم .

من صحبت کردم و کل نحوه شهادت ایشان را تشریح کردم. گرچه مشخص نبود مین ضد تانک را چه گروهی کار گذاشته ولی درحد چیزهایی که قابل گفتن بود و می‌شد گفت، من گفتم و تقریباً جو ارام شد و الحمدالله شایعات فروکش کرد .

خاطره ای از نبرد حاج عبدالله

افرادی مثل حاج‌عبدالله در منطقه حضور پیدا می‌کنند، واقعاً دنبال مقام، درجه، موقعیت و جایگاه که نیستند. اینها می‌خواهند خدمت کنند. یکی از بچه‌های قدس یک خاطره خیلی قشنگی را در مورد حاج‌عبدالله تعریف کرده که در سالگردش هم پخش شد.

یک تپه ‌ای در حلب بود. هر نیرویی می‌آمد، نمی‌توانست آن تپه را ازاد کند .

جانشین فرماندهی سوریه گفت یک نفر اراکی به نام حاج‌عبدالله بود. فقط او به درد این کار می‌خورد. فقط باید او را بیاورید.

گفت : من به حاج‌عبدالله زنگ زدم. و گفتم :حاج‌عبدالله، کجایی؟

  • گفت : من در حلب هستم.

گفتم : نیرو چی داری؟

  • گفت : ۱۵۰تا، ۲۰۰تا نیروی اماده دارم.

گفتم : آیا می‌توانی به این منطقه بیایی؟

  • گفت : بله .

گفت : از صحبت کردن تلفنی ما تا آمدن ایشان کلاً شاید چهل دقیقه طول نکشید. با یک نفر دیگه با موتور خودش را رساند . لذا به وی گفتم : یک تپه این جا هست. کلی از بچه‌های ما تلفات گرفته. هر نیرویی هم به آن زده، نتوانسته بگیرد. داخل نقشه نشان داد .  بعد گفت : حالا بلند شو برو نیروهایت را بردار بیاورد.

  • گفت : نیروهای من در راه است. شما نگران این چیزها نباشید.

یعنی تا نیروهای او می‌خواستند بیایند، کل منطقه را شناسایی کرد که چه کاری باید بکند. از کجا برود.

گفت : موقعی که با نیروهایش حمله کردند، علاوه بر آزاد سازی آن تپه ؛ رفتند سه‌تا تپه آن طرفترش را هم ازاد کردند . یعنی حاج عبدالله این قدر کاربلد بود.

گفت : اتفاقاً آن جا موج او را گرفت و مجروح هم شد. بعد او را به درمانگاه و بیمارستان بردیم. گفت : با یک حالت موج‌گرفتکی کلی اعتراض کرد که چرا من را به بیمارستان آوردید.  من می‌خواهم به محور بگردم !

 

سخن پایانی

رزمندگان مدافع حرم رنج دوری و سختی های محیط و خطرات را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و نیز دفاع از نوامیس مسلمانان مظلوم را بجان پذیرا شدند و برخی نیز خون خود را تقدیم نهضت جهانی اسلام دادند ؛ که اگر شهدای مدافع حرم نبودند وضعیت ایران به مراتب بدتر از عراق و سوریه می‌شد ؛ لذا همه ما مدیون شهدای مدافع حرمیم و به پاس این ایثار و فداکاری بایستی راه انان را پاس داشته و به وصایایشان جامه عمل بپوشانیم .