روایت خوابی که همرزم سیدمجتبی چند روز قبل از شهادتش دید
روایت خوابی که همرزم سیدمجتبی چند روز قبل از شهادتش دید

خوابی در خصوص شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی

شبی خواب دیدم که من و سیدمجتبی روی یک تپه­­ ی مرتفع ایستاده­ ایم. تپه ­ای که مُشرف بود به یک شهر وسیع و زیبا. به من و سید دو بال داده بودند. منظره­ ی زیبایی که زیرپایمان خودنمایی می­ کرد، شوق پرواز را چندین برابر کرده بود. صدایی به سیدمجتبی گفت: «پرواز کن!» سید بال­هایش را باز کرد و در وسعت آسمان زیبای شهر پرواز کرد. دیدن پرواز سید و حال خوشی که از پرواز داشت، بی­قراری و اشتیاق من برای پرواز را دو چندان کرده بود. منتظر بودم که به من هم دستور پرواز بدهند، اما هر چه منتظر ماندم، صدایی نیامد. سید در حال پرواز بود و من فقط نگاه می­کردم. بی­تابی نگذاشت منتظر فرمان بمانم. بال­ هایم را باز کردم و آماده­ ی پرواز شدم که دستی روی شانه ­ام خورد و گفت: «بمان!»

از خواب بیدار شدم. در فرصت مناسبی سیدمجتبی را کناری کشیدم و گفتم: «خب! پس زیر قولت می­زنی؟! مگه نه قرار بود با هم باشیم!» سید با خنده گفت: «باز چی شده روح الله؟» خوابم را برایش تعریف کردم. خندید و با همان تواضع و شکسته نفسی همیشگی ­اش گفت: «ای بابا! ما کجا و این حرفا کجا!» گفتم: «زیر قولت نزنی ها!» و البته پایان قصه هم همین شد. سید پرواز کرد و به من اجازه پرواز ندادند.

راوی: روح الله معامله گری ( هم رزم)

منبع: کتاب «سید زنده است»