اتفاقی جالب در تفحص یک شهید
اتفاقی جالب در تفحص یک شهید

  ?شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد …. ?شهید سید مرتضی دادگر? ?می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران….. ?علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های […]

 

?شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ….

?شهید سید مرتضی دادگر?

?می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران…..

?علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم….

?یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان…. بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم….

?یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم…. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین… تا اینکه….

?تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد… آشوبی در دلم پیدا شد… حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم … نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم….

?با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم….
? بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد….
?شهیدسیدمرتضی‌دادگر…?
فرزند سید حسین… اعزامی از ساری… گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من….
?استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم…..
?قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند….
?با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم….
?”این رسمش نیست با معرفت ها… ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم…. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم…. ” گفتم و گریه کردم….
?دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید… بی ادبی و جسارتم را ببخشید… »

?وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم…. هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام…. با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده…

?لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم…. به قصابی رفتم… خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
?بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است… به میوه فروشی رفتم…به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم… جواب همان بود….بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است…
گیج گیج بودم… مات مات… خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟

?وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته …. با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد….

?جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم…. اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

?همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود…. بخدا خودش بود…. کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود..…