در این نوشتار گزیده خاطراتی از مجاهدتهای شهید والامقام اصغر فلاحپیشه ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم” در خصوص آخرین فعالیتهای شهید مدافع حرم در جبهه جنوب حلب سوریه وحوادث آن منطقه در سال ۱۳۹۴ به تصویر کشیده شده است.
*
سید جواد هاشمی فشارکی
شهید اصغر فلاحپیشه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود ، که در واحد مخابرات لشکر۲۷ محمدرسولالله(ص) در خدمت رزمندگان جتگ تحمیلی بود . سالها بعد که داعش وحشی ؛ به کشتار مردم مسلمان مظلوم سوریه و نیز تهدید حرم حضرت زینب (ص) می پردازد ، برحسب تعهد و تخصصاش به کمک مدافعان حرم می شتابد . ودر ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ به مقام شهادت نائل آمده و آسمانی میشود.
شهید فلاحپیشه متولد سال ۱۳۴۵ و پاسدار بازنشسته بود که دیماه سال ۱۳۹۴ لباس مدافع حرم پوشید و به سوریه اعزام شد و ۲۲ بهمن همانسال به شهادت رسید. شهید فلاحپیشه حین درگیری با نیروهای داعش بهدلیل جراحت به اسارت دشمن درآمد و به شهادت رسید. نیروهای داعش پس از شهادت عکس سر جداشده وی را فرستادند، اما پیکر وی را تحویل ندادند و او جزء شهدای مفقودالاثر مدافع حرمی است که مزار یادبودش در بهشتزهرای تهران است. پیکرش در آنجا ماندگار و راز و رمز جاودانگی اش در پیام آوری جبهه مقاومت شد .
راه های ارتباطات آسمانیان
پنج بیسیمی که حکم طلا را داشت
آمدن نیروهای فرماندهی لشکر ۲۷ به منطقه بیجهت نبود. آنها باید فرماندهیِ جنوبیترین محورهایِ دفاعی استان حلب را به دست میگرفتند. این شد که فرمانده سپاه سوریه به همراه معاونانش به مِریقِص [۱] آمد. فرمانده آمده بود تا فرماندهی منطقه و محورهایش را به لشکر ۲۷ تحویل بدهد. طبق برنامه، ۱۲ کیلومتر خط دفاعی برای لشکر ۲۷ در نظر گرفته شده بود. یک خط نیمدایره که از ارتفاعِ تل اربعین در شرق روستای مِریقِص شروع شد، به روستای قریحه، مزرعه و روستای ابورویل در جنوب رسیده و به طرف تل ابورویل و روستای دلامه در شرق میرود و نیمدایرة نامنظمی را در نیمة جنوبی مِریقِص تشکیل میدهد. روستای متروکة مِریقِص و روستای مُشرفه، بهخاطر نزدیکی به این محورهای پدافندی،[۲] مکان مناسبی برای استقرار فرماندهانِ منطقه است.[۳] قرار بود کادر فرماندهی لشکر ۲۷ محافظت از محورها را با ۱۲۵۰ نفر از نیروهای سوری، حیدریون، فاطمیون و نیروهای دفاع وطنی انجام دهند. سازماندهی و آموزش این نیروها هم جزو برنامهها بود.
بعد از تقسیمبندی مسئولیتها، اصغر فلاحپیشه، مسئول مخابرات لشکر شد. کل کارهای مخابراتی را بهخاطر تجربهای که در جنگ ۸ ساله داشت، به او سپردند. اصغر، اول از همه وضعیت مکالمات بیسیمها را سر و سامان داد. به سردار اسداللهی [۴] گفت: «سردار! … باید مثل زمان دفاع مقدس برای حفظ امنیت ارتباطات … از رمز و کد استفاده کنیم. اینطوری بدون رمز با بیسیم صحبت کردن اصلاً به صلاح نیست.» اصغر، نام «شهید همت» را برای اسم رمز پیشنهاد داد. سردار اسداللهی هم پذیرفت. از همان روز، هر کدام از ۲۸ نفر، اسمِ رمز جداگانه دریافت کردند. از همت ۱ تا همت ۲۸٫ اسم رمز حاجحسین اسداللهی «همت» بود. فرزانه که جانشین فرمانده لشکر بود، شد «همت ۱» و الی آخر. به اصغر فلاحپیشه هم «همت ۵» رسید. بعد از آن، برای هر کلمۀ مهم، کدی تعیین کرد و به کل مکالمات بچهها کد داد.
جلسات منظم کاری بین ۲۸ نفر آغاز شد. جلساتی که ساعتها به طول انجامید. نتیجه بر آن شد که برای شروع عملیات، ابتدا باید منطقه و زمین دشمن خوب شناسایی شود. سه گروه شناسایی از بچهها تشکیل شد. هر گروه مرکب از دو نیروی ایرانی و چهار نیروی سوری. آن شب، قرار شد اصغر با یکی از گروههای شناسایی عازم شود. کار پرخطری بود. انجام عملیات شناسایی در دل دشمن و توی سرزمینی که هیچ آشنایی و تسلطی روی آن نداری، کار هرکسی نبود. تا چشم کار میکرد سیاهی شب بود و تاریکی. نقشۀ کلی منطقه دستشان آمده بود. اما با عملیاتِ شناسایی، باید جزئیات بیشتری رصد میشد. بچهها نشستند پشت خاکریز و وسایلشان را چک کردند. لبهای اصغر آرامآرام تکان میخورد. دو نیروی سوری چشمشان به دهانش بود. رضا فرزانه [۵]صورتش را به لبهایش نزدیکتر کرد تا ببیند چه میگوید.
_ اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّوم … .
اصغر، آیتالکرسی را زمزمه میکرد. حاجرضا هم لبخند میزد و با صدای بلندتری با او همراهی میکرد.
_ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَنَوْم. لَهُ مَا فِیالسَّمَواتِ وَ مَا فِیالأَرْضِ … .
آیتالکرسی را که تا آخر خواندند، حاجحسین هم پیدایش شد. قرآن کوچکی را از جیب لباسش درآورد. گرفت بالای سر بچهها. اصغر و حاجرضا قرآن را بوسیدند و از زیرش رد شدند. نگاهشان که به دو نیروی سوری افتاد، خندهشان گرفت. هاج و واج نشسته بودند و با تعجب نگاه میکردند. انگار دفعۀ اولی بود که این صحنهها را میدیدند. اصغر، با چند کلمۀ دست و پا شکستۀ عربی، بهشان فهماند که آنها هم از زیر قرآن رد شوند. سردار بچهها را در آغوش کشید. برایشان آرزوی موفقیت کرد. این حرکت بچهها، آنقدر روی نیروهای سوری منطقه اثر گذاشته بود که از شبهای بعد، خودشان قرآن میآوردند و نیروهایشان را از زیر قرآن رد میکردند. سبک زندگی نیروهای ایرانی از نماز خواندن و مناجاتهای شبانه گرفته تا قرآن خواندن و ذکر گفتن، روی نیروهای سوری تأثیر گذاشته بود. تمامی کارهای بچهها را عیناً تقلید میکردند.
آن شب، بچهها بخشی از کار شناسایی را انجام دادند. تخمین تعداد نیروهای دشمن، نوع سلاح و امکانات، تعیین محل دقیق نگهبانهای دشمن، شناسایی سنگرهای تیربار دشمن و … از جمله موارد مهم شناسایی بود. بعد از ۱۸ روز کار مداوم بچهها، کار شناسایی منطقه تماماً انجام شد. توی این مدت، آموزشِ نیروهای سوری هم به نتایج قابل توجهی رسید. با تلاش اصغر فلاحپیشه، رضا فرزانه، مهدی ثامنی راد، سیداحسان میرسیار، احمد اسماعیلی و خیلی از بچههای دیگر، حالا ارتش نیروهای سوری جان تازهای گرفته بود. توانمندیهایشان به حد قابل قبولی رسید و از همه مهمتر از نظر روحی آمادۀ عملیات شده بودند.
*********
کارهایی که باید انجام میشد
اصغر اما غیر از شرکت در عملیاتهای شناسایی، کارهای مهم دیگر هم داشت. باید نیازمندیهای مخابراتی و ارتباطی بچهها را سر و سامان میداد. اول از همه، همتش را گذاشت روی برقراری خطوط ارتباطی. ارتباطات بیسیم و باسیم. خطوط ارتباطِ تلفنی را برقرار کرد. قطعیها را چک کرد و تعمیرات لازم را انجام داد. تماس تلفنی بچهها، حتی یک لحظه هم نباید دچار وقفه میشد. با تلاش اصغر، وضعیت ارتباطات تلفنی مقر خیلی روبهراه شد. آنقدر که خط تلفن از یک خط به سهتا رسید. تا جایی که نیروها، از اطراف و مناطق دیگر هم برای تماس تلفنیشان میرفتند به مقر فرماندهی در مُشرفه.
آن روز، اصغر، توی خودش بود. کمبود امکانات ارتباطی مُشرفه، بدجوری فکرش را مشغول کرده بود. برای شروع عملیات، واقعاً به بیسیم احتیاج داشتند. او به دنبال وضعیت ایدهآلتری بود. دلش میخواست موقع عملیات، ارتباطات بیسیم آسانتر و با کیفیتتر باشد. فکری به ذهنش رسید. اول از همه، با تهران تماس گرفت. زنگ زد خانهشان.
_ سلام خانوم. خوبی؟
_ سلام. خوبم. چه میکنی اصغر؟ … کِی برمیگردی ایران؟
_ زمزمجان! میآم … ایشالا زود برمیگردم. اما الان کار واجبی دارم. نمیتونم خیلی صحبت کنم. فقط زنگ بزن به حاجی! … بگو بین ساعت هشت و نیم تا نه شب زنگ میزنم بهش. شمارهم ناشناسه، شمارة رُند و معمول نیست! … اگر نشناخت، جواب بده! … باهاش کار واجب دارم!
این را گفت و تلفن را قطع کرد. دامنۀ پیگیریهای اصغر، به تهران هم کشیده شده بود. برای اینکه کمبود بیسیمِ منطقۀ عملیاتیشان را برطرف کند، با تهران تماس گرفت. دقیقاً ساعت ۹ شب بود که تلفن همراه فرمانده همیشگیاش در مخابرات لشکر ۲۷، به صدا در آمد.
سردار بهشتی خیلی دلتنگش بود. یاد روزی افتاد که بعد سالها، اصغر به او زنگ زده بود. دقیقاً شنبه ۱۰ دی بود. آنقدر ذوق شنیدن صدا و دیدنش را داشت که خدا میدانست.
_ اصغر! خیلی دلم برات تنگ شده. یه قرار بذاریم، همدیگه رو ببینیم.
_ حاجی! ایشالا توی فرصتهای بعدی. راستش … راستش میخوام برم سوریه.
_ واقعاً! سوریه برای چی؟
_ میخوام اعزام شم. ولی قبلِ رفتن، میآم ببینمت! … دوشنبه میآم!
اصغر، حرف از رفتن که به میان آورد، دل سردار هری ریخت. بغض کرده بود. خودش را جمعوجور کرده و گفت: «اصغر! حتماً بیایی ها! … میخوام ویژه ببینمت! … تو رو خدا ما رو فراموش نکنی!»
آن روز، گذشت. برنامۀ اعزام اصغر، یک روز به جلو افتاد. دقیقاً روز یکشنبه راهی سوریه شدند. انگار قسمت سردار نبود که او را قبل از رفتن به سوریه ببیند. چشم فرمانده به در خشکید و حالا چشمش به تلفن همراهش بود. منتظر تماسش بود. چقدر دلش میخواست یکبار دیگر اصغر را بغل کند و ببوسدش. صدای زنگ تلفن که بلند شد، رشتۀ افکارش پاره شد. شمارۀ ناشناس که افتاد روی تلفن همراه، سریع جواب داد.
_ سلام اصغر. چطوری؟
صدای اصغر اما قطع و وصل میشد.
_ چه خبر؟ … چکار میکنی؟
_ حاجی! … کار مهمی دارم. با آقای امامقلی[۶] در تهران صحبت کن! … بگو آقای بِهفر، از حلب سلام میرسونه و میگه چندتا بیسیم برای ما ردیف کنه.
اصغر، آنچنان با شور و اشتیاق صحبت کرد که فرماندهاش را برد به دوران گذشته؛ به دوران دفاع مقدس و شبهای عملیات؛ شبهایی که با تلاش اصغر و بچههای مخابرات، ارتباطات بیسیم و باسیم لشکر یک لحظه هم قطع نمیشد. اصغر، آنقدر در کارش جدی بود که از سوریه هم به فکر بود تا بتواند از طریق فرمانده سابقش مشکلی از مشکلات سوریه را رفع کند.
فردای آن روز، بهشتی، به امامقلی زنگ زد. هماهنگیهای لازم انجام شد و با پیگیری امامقلی، چند وقت بعد، پنج بیسیم از طریق آقای بهفر در اختیارش قرار گرفت. اصغر، شب عملیات از پنج بیسیم رونمایی کرد. درست زمانی که اسداللهی دغدغۀ ارتباطات بیسیمِ بین محورها را داشت. اسداللهی را کنار کشید و گفت: «حاجی! من پنجتا بیسیم کنار گذاشتم!»
_ چی؟ … نکنه سر کارمون گذاشتی! … پنجتا بیسیم از کجا جور کردی؟!
_ جور کردم دیگه!…
اصغر، ماجرای رایزنی با تهران را کامل برای فرماندهاش توضیح داد. چشمهای اسداللهی گرد شده بود. دستی روی شانهاش زد و با خندۀ شیطنتآمیزی گفت: «دمت گرم! … بابا تو دیگه کی هستی؟!»
آن پنج بیسیم برایشان توی عملیات حکم طلا را داشت.
*********
مقدمات عملیات در جنوب حلب
مقر فرماندهی لشکر عملیاتی ۲۷، روستای مُشرفهالمریج [۷] بود. این عملیات، برای تصرف منطقۀ هوبِر طراحی شده بود. تنها نقطۀ رهایی برای عملیاتِ بچهها در هوبِر، مزرعۀ قریحه بود؛ یعنی نزدیکترین جا به هوبِر. راه دیگری هم نداشت. این شد که سه محور برای شناسایی تعریف شد. بر طبق پیشبینی بچهها، شناسایی هر محور، سه شب زمان میبرد. قرار بود بعد از ده شب، عملیات انجام شود. البته به شرط تأمین مهمات و سلاحهای لازم. تیمهای شناسایی، زیر نظر احمد اسماعیلی شکل گرفت. رفتوآمدهای شبانه به سه محورِ هوبِر، ابورویل و شیخ خلیل شروع شد. قرار بود عملیات هم در همین سه محور انجام شود. فرماندهیِ عملیات هوبِر را به چنگیزی دادند. حسینیفر را مأمور ابورویل کردند و کار شیخ خلیل را به سیدسعید حسینی سپردند. قرار بود عملیاتِ هر منطقه، با چهار پنج رزمندة ایرانی و حدود سی نفر نیروی سوری انجام شود. ایرانیها فرماندهِ تیمهای کوچکی شدند که نیروهایش را بچههای دفاع وطنیِ سوریه تشکیل میدادند.
پهپادها، تصاویرِ هواییِ روستای هوبِر را گرفتند. این تصاویر به علاوة اطلاعاتِ نیروی قدس از منطقه، شد مبنای شناساییهای جدید کادر فرماندهی لشکر۲۷٫ کل منطقة هوبِر، یک روستا و تل استراتژیکِ کنارش بود. مسجد و مدرسه، مکانهای مهم روستا بودند. مسجد بزرگِ تکمناره، در شمال روستا بود که مسجد جامعاش میگفتند و مدرسه، در شمال شرقی روستا، نرسیده به تل هوبِر بود. خانههای روستا هم با کمی فاصله از همدیگر روی زمین مسطحی پراکنده بودند.
بیستم بهمن ۹۴ شد. طبق قرار قبلی، باید شب ۲۱ بهمن، عملیات شروع میشد و از سه محور به خط دشمن حمله میکردند. اما فرمانده گردان سوریها قبل از عملیات، پیش حاجحسین آمد و درخواست تعویق عملیات را داشت. گویا یکی دو روز، برای شناسایی منطقه توسط نیروهای اطلاعاتیاش زمان خواسته بود. این شد که حاجحسین تصمیم گرفت شروع عملیات را حداکثر یک شب به تأخیر بیندازد.
بعدازظهرِ ۲۱ بهمن، آخرین شناسایی قبل از عملیات هم انجام شد. اصغر آرام و قرار نداشت. آن شب، پاپیچ حاجحسین شد، تا او را هم به شناسایی ببرد.
_ حاجی! میخوام منطقه رو از نزدیک ببینم! … تا توی ارتباطگیریها بتونم کار رو به نحو احسن انجام بدم!
اصغر دنبال کار میدوید. دوست داشت منطقه را عین کف دست بشناسد. به کالک و نقشه هم بسنده نمیکرد. حاجحسین هم قبول کرد و آن شب، همراه فرمانده شد. توی مسیر، زیاد صحبت نمیکرد. اما از نگاههایش معلوم بود دقت فوقالعاده بالایی دارد. مکانها را دقیق چک کرد و کدها و فرکانسها را با حسن نوری هماهنگ کرد. کدهای مخابراتی را با مسئول محورها نهایی کرد.
آن شب، یک عملیات شناسایی هم توی روستای قریحه انجام شد. توی نقشه، روستای کوچک قریحه، شرق مِریقِص و درست بالای سرِ هوبِر است. از آنجا دوربین کشیدند تا حسابی هوبِر و منطقه را برانداز کنند. جادهای غربی _ شرقی از ابورویل به طرف شمال هوبِر میرود و در یک نقطه، با تغییر جهتِ ۴۵ درجهای از روستا دور میشود. این جاده از بالای سر هوبِر عبور میکند.[۸] از نقطة تغییر ۴۵ درجهای، جادهای فرعی و بسیار کوتاه، پایین میرود و به روستای هوبِر میرسد. از اینجا به بعد، جاده، دورِ روستا را احاطه کرده و حالا کار تمامیِ نیروها در شب عملیات، با همین جادة سمت چپی بود. جادهای که بعد از طی مسافتی، مسجد جامع را رد میکند و در انتها به مدرسه میرسد و بعد هم تل هوبِر.[۹]
مأموریت تیمهای حمله از قبل مشخص شد. نیروها در قالب دو تیم از جاده عبور کردند و خودشان را به جامع رساندند. عدهای زیر دیوار جامع ماندند. چند نفر رفتند به طرف مدرسه و یک تیم هم از تل هوبِر بالا کشیدند. بعد از استقرار در این نقطهها، بچههایی که زیر جامع و مدرسه بودند، باید به روستا حمله میکردند و جلو میرفتند. بچههای بالا تل هم به عنوان تأمین امنیتِ نیروهای حاضر در روستا عمل میکردند. خود تل هم بهخاطر ارتفاع پنجاه شصت متری و اشرافش به کل روستا، نباید دست مسلحین میافتاد که کار تصرف روستا به مشکل نخورد. اگر آنها میتوانستند روستای هوبر را بگیرند و عملیاتِ دو محور دیگر هم به موفقیت میرسید، با یک عملیات دیگر در روزهای بعدی، میتوانستند به روستای عطشانه حمله کنند و خودشان را برسانند به یک دریاچة طبیعی در شمال استان اِدلِب. حالا کمربند محاصرة جنوب استان حلب از وسط قطع میشد.[۱۰]
*********
عملیات در جنوب حلب
شب عملیات، نیروها، مهمات و تجهیزاتشان را تحویل گرفتند. کمکم وقت نماز مغرب شد. بچهها توی حسینیه جمع شدند. رضا فرزانه با صدای زیبایش، اذان آخر را گفت و نماز را به جماعت خواندند. شب عملیات حال و هوای عجیبی داشت، مثل شبِ عاشورا. یکی وصیتنامه مینوشت. یکی غرق در دعا و راز و نیاز بود و یکی با خواندن قرآن، خودش را آرام میکرد.
پورۀ سیبزمینی، شام شب عملیات بچهها بود. آن شب، شام را زودتر از شبهای دیگر خوردند. بعد هم رفتند تا بخوابند که نیمهشب، همگی توی حسینیه باشند.
بچهها، یکییکی آمدند و توی محوطة بازِ مقر و کنار تویوتاها ایستادند. اصغر هم آمد. سوز سرمای بهمن ماه بدجوری توی صورت بچهها میخورد. اصغر هم سرمایی بود. بادگیر بلندِ سورمهایرنگی تنش کرد و زیپش را بالا کشید. باید از بچههای سه محور عملیاتی خداحافظی میکرد. حال و هوای عجیبی بود. انگار اصغر را برده بود به حال و هوای ۳۰ سال پیش. یاد شبهای عملیات هشت سال دفاع مقدس افتاد. چهرۀ رفقای شهیدش از جلوی چشمانش رژه میرفتند و هالهای از اشک، مقابل دیدگانش بود. صدای دلنشین حاجصادق آهنگران پیچیده بود توی گوشش.
منتظریم کی شب حمله فرا میرسد / امر ز فرماندهی کل قوا میرسد
دمی که رمز یاعلی به گوش ما میرسد / پی نبرد خصم دون، چو شیرها میرویم
سوی دیار عاشقان، رو به خدا میرویم / بهر ولای عشق او، به کربلا میرویم
توی همین فکرها بود که دستی محکم به شانهاش خورد. چنگیزی بود. خودش را انداخت توی بغلش. آخر کاری هم با خنده گفت: «چنگیزی!»
_ چیه اصغر؟
_ میخوام مثلِ شیر، روستا رو فتح کنی ها!
_ خیالت راحت باشه حاجاصغر! من، هم روستا رو فتح میکنم، هم صحیح و سالم برمیگردم. اصلاً ناراحت من نباش! مواظب خودت باش که یه وقت خمپارهای چیزی نیاد بخوره بهت! … ما بیایم اینجا برات گریه کنیم!
اصغر خندهاش گرفت. دوباره چنگیزی را به آغوش کشید. صورتش را گذاشت روی سینهاش و چند قطرهای اشک ریخت. از آغوش هم که جدا شدند، چیزی شبیه لبخند روی صورتشان نشست و با هم خداحافظی کردند. اصغر، بقیۀ بچهها را هم یکییکی بغل کرد و با تکتکشان وداع کرد.
پنجشنبه، ساعت ۳۰ : ۲ صبحِ ۲۲ بهمن بود. یک نفر قرآن گرفت و بچهها یکییکی از زیر قرآن رد شدند. آن شب، فرمانده سه محور عملیاتی با نیروهایشان بین ساعت دو و نیم تا سه حرکت کردند. از آنجا به بعد، تنها وسیلۀ ارتباطیشان با هم فقط یک بیسیم بود و بس.
اصغر، چون وظیفۀ تنظیم بیسیمها و کارهای مخابراتی را بر عهده داشت، یکجورایی دستِ راست فرماندهان بود. از کنارشان یک وجب هم تکان نمیخورد. بهخاطر همین، توی مقر فرماندهی عملیات در مِریقِص مستقر شد. تقریباً چیزی حدود ۱۲۰۰ متر از نیروهای عملیاتی فاصله داشتند. شب عملیات، اصغر فلاحپیشه، حسن نوری، حسین غفاریان و نجفی با حاجحسین اسداللهی و فرزانه در مِریقِص بودند. مسیر استقرارشان به سه طرف راه داشت و از هر طرف، بچههای محور عملیاتی رفته بودند.
اصغر توی عملیات، بیسیمچی حاجحسین بود. برای همین، خط اول ایستاد. جایی که فرمانده باید سه محور عملیات را هدایت میکرد. محورهایی که به ترتیب ۱۲۰۰ متر، ۶۰۰ متر و ۷۰۰ متر از حاجحسین جلوتر بودند. آن شب، فرزانه و فلاحپیشه کنار دست اسداللهی ایستادند. اصغر، تمام حواسش به بیسیمها بود. فرماندهانِ محورها مدام به اسداللهی بیسیم میزدند. اصغر هم گزارش لحظه به لحظۀ فرمانده محورها را به فرمانده و جانشینش میداد. گزارشها، بیشتر در مورد آخرین وضعیت نیروها بود. اینکه الان به کجا رسیدهاند، مشکلی در سر راهشان پیش آمده و آیا به نیروهای دشمن هم برخورد کردهاند یا نه. از آنطرف، دستورهای اسداللهی را به فرماندهان محورها میداد. کجا بایستند. کجا عجله کنند و کجا چه اقدامی را انجام دهند.
بچههای محور هوبر با فرماندهی چنگیزی، سریع به منطقۀ مورد نظرشان رسیدند. چنگیزی نیروهایش را آورد پشت جادۀ مشرف به مدرسه. نُه نفر از نیروهایش را با فرماندهی سیداحسان میرسیار، فرستاد بالای تل. تا از روی تل، خوب بر روستا مسلط شوند و تأمین امنیت منطقه باشند. چنگیزی با مخابرات تماس گرفت.
اصغر از پشت بیسیم صدای چنگیزی را شنید.
_ همت، همت … همت دو … به گوشم!
چنگیزی، پشت بیسیم موقعیت خودش را برای اصغر تشریح کرد و از فرمانده کسب تکلیف کرد. اصغر بعد از چند ثانیه مکث گفت: «همت، همت … همت دو … دوتا محور دیگه وقت میخوان، هنوز نرسیدند!»
تا ساعت ۳۰ : ۴ صبح، چنگیزی و نیروهای محورش معطل ماندند. هر ده دقیقه یکبار هم بیسیم میزدند و از اسداللهی کسب تکلیف میکردند. چنگیزی صبرش تمام شد. هوا داشت روشن میشد و این برای ادامۀ عملیات خیلی خطرناک بود. گویا هنوز محورهای ابورویل و شیخ خلیل، آمادۀ حمله نبودند. چنگیزی بیسیم را برداشت.
_ همت، همت … همت دو، به خدا من زیر پای تکفیریهام! … هر لحظه احتمال داره اینا هوشیار بشن! … چیکار کنیم؟ … تکلیف ما چیه؟!
اسداللهی بیسیم را از اصغر گرفت.
_ همتجان انشاءالله نماز صبح رو هم بخون! … بعد منتظر بمون!
نماز صبح، دقیقاً ساعت “۴:۵۹ بود. فرزانه، آرام اذان گفت و رفت نمازش را توی محوطۀ باز خواند. اصغر اما پای تماسها و بیسیم نشسته بود. فرزانه که نماز خواند، آمد سمت او.
_ اصغر! … بیا برو نمازتو بخون! … من جات میشینم.
او نماز صبحش را داخل اتاقکی توی محوطه خواند. سلام نمازش را داد و بلند شد.
*********
مغلوبه شدن عملیات در میانه راه
نیروهای محور چنگیزی، یک ساعت دیگر فشار دشمن را تحمل کردند. نماز صبح را در همان وضعیت خواندند. توی همان لحظات بود که صدای پهپاد را شنیدند. پهبادی که درست بالای روستا پرواز میکرد. به نظرش زمان مفید برای شروع عملیات را از دست داده بودند و حالا همۀ اهالی روستا از خواب بیدار شده بودند. همۀ این فکرها، مثل خوره افتاده بود به جانش. اما مأمور به صبر و سکوت بود. ناگهان صدای درگیریها بلند شد. تکفیریها، درگیری سختی را شروع کردند. تیراندازی بیامان به طرف مواضع چنگیزی و بالای تل بود.
دو محور دیگر عملیات نتوانستند مسیرشان را خوب پیدا کنند و جلو بیایند و در کمال ناباوری عقبنشینی کردند. حالا فقط یک محورِ عملیات درگیر با دشمن شده بود.
بچههای محور چنگیزی، تا ساعت یک ربع به هشت مقاومت کردند. اما آتش دشمن هر لحظه زیادتر شد و به علت نفوذ در دل دشمن، امکان عقبنشینی هم نبود. صدای اللهاکبر دشمن به اوج خودش رسید. تکفیریها هرچه نیروی کمکی داشتند، ریختند سر بچهها. از محور شیخ خلیل که روبهروی بچهها بود، یک ۲۳ چهارلول گذاشتند. سلاحی که همزمان چهار گلوله شلیک میکرد. با ۲۳ چهارلول بچهها را بستند به گلوله و یکییکی قتلعام کردند.
*********
آخرین مجاهدت های شجاعانه اصغر
حاجحسین، نقشهای را کف اتاقک مقر فرماندهی پهن کرد. اصغر رفت و کنارش ایستاد. حاجحسین توی فکر بود. کار عملیات حسابی گره خورده بود و نیاز به حضور فیزیکی فرمانده در منطقۀ عملیات کاملاً حس میشد. حاجحسین تصمیمش را گرفت. صحبتهایی را با فرزانه انجام داد. قرار شد مسیر سمت راست را خودش برود و برای مسیر سمت چپ، رضا فرزانه را بفرستد.
رضا فرزانه، حسن نوری و عباس، یکی از بچههای نیروی قدس که زبان عربیاش هم خوب بود، آماده شدند. نیروهای سوری هم پانزده نفر بودند. ماشین فرماندهی که دست حسن نوری بود، بیسیم خودرویی داشت. رو کرد به فرزانه و گفت: «حاجرضا! … اجازه بدید من برم براتون بیسیم بیارم! … به نظرم هرکس میخواد بره جلو، باید با بیسیم بره، تا به مشکل بر نخوره!»
حسن نوری رفت تا بیسیم بیاورد. توی این فاصله، رضا، ترک موتور یک نیروی سوری نشست و رفت سمت جاده. با رفتن فرزانه، اصغر دلش طاقت نیاورد. دوید سمت حاجحسین. نگاهی به فرماندهاش کرد و گفت: «حاجی! … اجازه میدی منم با آقارضا برم؟»
اسداللهی نگاهش کرد. خندید و اجازۀ رفتن اصغر را داد. میدانست این دو چقدر به هم وابسته هستند. اصغر، مثل پرندهای که بال در آورده باشد، رفت سمت ماشین. حسن نوری بیسیم را گرفت و آورد. دید اصغر هم سوار ماشین شده است.
_ کجا اصغر؟
_ حسنجان! … هماهنگه! …. اجازشو از فرمانده گرفتم!
حسن نوری نشست پشت فرمان. اصغر و حاجعباس و چند نیروی سوری هم سوار تویوتای دوکابین شدند و رفتند سمت مزرعه. حاجرضا فرزانه را دیدند که جلوتر رفته بود، شاید بتواند از جناح دیگری امکان نفوذ پیدا کند. بچهها مسلح بودند. اصغر، سلاحش را محکم توی دستش فشرد، عینک مطالعهاش را گردنش انداخته بود. با سرعت بالای ماشین به مزرعۀ هوبِر رسیدند.
حسن، پایش را گذاشت روی گاز. مزرعه را در حالی طی کردند که از هر طرف بهشان تیراندازی میشد. یکی از تیرها به پای حاجعباس خورد که دقیقاً کنار اصغر نشسته بود. یکی از بچههای سوری هم که عقب تویوتا نشسته بود، زخمی شد. صدای تیرهایی که پشت سر هم به در و کابین تویوتا میخورد، توی گوش اصغر پیچید. مسیرشان را کج کردند. رفتند پشت ساختمانی که بعد از جاده بود. بعد از جاده هم روستا بود.
پشت ساختمان هم از دست تکفیریها در امان نبودند. دیوارهای ساختمان پر از جای تیر و ترکش بود. حسن نوری که ترمز کرد، بچهها سریع از تویوتا پیاده شدند.
اصغر، دنبال آن بود که از بچههای سوری چند نفری را انتخاب کند و با خودش ببرد. حسن هم رفت سمت راست ساختمان تا محل اصلی تیراندازی را پیدا کند. حسن خوابید روی زمین و تیراندازی را شروع کرد. خشاب اسلحهاش که خالی شد، جایش را با یکی از نیروهای سوری عوض کرد. کیف امداد را برداشت و پای زخمیها را بست. اصغر هم با تعدادی از نیروهای سوری راهی شد. حاجعباس قبل از رفتن، بیسیم را داد دست اصغر. اصغر و نیروهای کمکی سوری، وقتی از بچهها دور میشدند، حسن فریاد زد:
_ اصغر! ….تو که زبان اینا رو بلد نیستی! … میخوای چیکار کنی؟
_ چارهای نیست ! … یک کاریش میکنم.
اصغر و نیروهای سوری از کنار بچهها رفتند. تیراندازی امانشان نمیداد. اصغر و بچهها، از جاده و خاکریز همجوار با آن عبور کردند. حاجعباس از دور نگاهشان میکرد و نگران بود. دید که اصغر، دو خانه را در میان تیراندازی شدیدِ دشمن، رد کرد و به دشت رسید. فاصلهشان با حاجعباس که زیاد شد، دیگر نتوانست ردشان را بگیرد. نگرانشان شده بود.
از طرفی، چنگیزی و چندتا از بچهها، توی خانههای روستا مستقر بودند. تکفیریها از وسط ساختمانی که طاق گنبدی داشت، بچهها را بدجوری میزدند. چنگیزی با حاجحسین تماس گرفت.
_ همت دو … همت … اینجا گیر افتادیم! … برامون نیروی کمکی بفرستید!
_ همت … همت دو … فرزانه و بچهها رو فرستادم سمت شما!
مکالمۀ چنگیزی با حاجحسین، هنوز تمام نشده بود که از دور صدای گاز موتوری را شنیدند. چنگیزی دوربین انداخت. فرزانه سوار بر موتور به روستا نزدیک میشد. از همان جادۀ پشت روستا. به نزدیکیهای مسجد که رسید، تکفیریها با گلوله نقش زمینش کردند. ۱۵۰ متر بیشتر با چنگیزی فاصله نداشت که روی زمین افتاد.
ساعت دقیقاً ۱۰ صبح بود که چنگیزی، ارتباطش با میرسیار و جناح چپ و راست کاملاً قطع شد. هرچه بچهها را صدا زد، کسی جواب نداد. فرزانه هم که جلوی چشمشان شهید شده بود. شرایط برای چنگیزی دشوار شده بود. چنگیزی دوباره دوربین انداخت سمت جاده. از دور سیاهی دیده میشد. دقیق که شد، اصغر فلاحپیشه را با تعدادی نیروهای کمکی سوری که پشت سرش بودند، دید.
اصغر، هرچه بر سرشان داد و فریاد کرد که بلند شوند، بیفایده بود. خونش به جوش آمده بود. بچهها توی وضعیت بدی گیر کرده بودند. اصغر، تصمیمش را برای پیشروی و کمک به بچهها گرفت. هر چند دستتنها بود.
چنگیزی از دور اصغر را دید. مثل شیری که میغرد، جلو میآمد. توی بیسیم صدا زد:
_ همت، همت … همت، همت …
صدای اصغر از توی بیسیم بلند شد.
_ چنگیزی منم! … بگو دقیقاً کدوم سمتی؟
_ کجا داری میآی اصغر؟ … دارن تیرِ مستقیم میزنن! … واسۀ چی تنها داری میآی؟ … بقیۀ بچهها کجا هستن؟
_ چنگیزی! فقط بگو کجایی؟
_ من سمت چپتم … توی ساختمانم.
اصغر، جاده را رد کرد. تمام تیرهای تکفیریها رفت سمتش. قدمهایش را محکم و پرشتابتر کرد. با آنکه زبان تشنهاش هلاکِ یک قطرۀ آب بود! هرچه در توان داشت، گذاشت روی پاهایش تا سریعتر بدود. صدای خندۀ محدثه و مرضیه پیچید توی گوشش.
_ بابا! … یواشتر تاب بده! … بابا! … یواشتر!
او هم هرچه در توان داشت، جمع کرد و ریسمانِ تابِ درختی را بیشتر هل داد تا شیرینی خاطرۀ سیزده بهدر دخترهایش بیشتر شود. هر چقدر تندتر میدوید، عطر شکوفههای گیلاس و گلابیِ باغ، بیشتر میخورد توی دماغش.
اصغر، آب دهانش را قورت داد و سریعتر دوید. وقت زیادی نداشت. میان باران تیر و ترکش تکفیریها، باید زودتر خودش را به چنگیزی و بچهها میرساند. دوید و دوید و دوید. هنوز هفتاد هشتاد متری تا ساختمان بچهها باقی مانده بود. اما یکباره تیری پایش را شکافت و گرم کرد. افتاد روی زمین. صورتش بدجوری خورد روی سنگها. دردی افتاده بود به پایش. این درد و سوزش، برایش آشنا بود. او را برد به خاطرات سالهای دور. دردِ ترکشی که از عملیات کربلای ۵ با خود همراه داشت. یاد سال ۶۵ افتاد. تصویر کانال ماهی بعد از این همه سال، با جزئیات تمام از جلوی چشمانش رد شد. وانتی که پشتش پر از مجروح و شهید بود و خون و خونابه از زیر وانت جاری شده بود. ساعتی را روی همان جنازهها سر کرده بود تا به عقب برود. چه صحنۀ عجیبی بود! دست و پای بچهها روی سر و صورت یکدیگر افتاده بود. بعضیهایشان هنوز نفس میکشیدند و بعضیها، از چهرۀ نورانیشان معلوم بود، مدتیست اقتدا کردهاند به شهدای کربلا. روی لبهایشان اثرات تشنگی پابرجا بود. توی تاریکیِ شب، چهرههای مهتابیشان عجب نورانیتی داشت. تصویری که ۳۰ سال از مقابل چشمانش کنار نرفت. اصغر، لبهایش را با زحمت بالا و پایین کرد و زیر لب گفت: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّه …» اصغر به حالت دمر، پشت تلی از سنگها آرام خوابیده بود. بچهها هرچه داد کشیدند و بیسیم زدند، جواب نداد. جوری خوابیده بود که انگار میخواست خستگی یک عمر بیخوابیاش را جبران کرده باشد.
*********
عقب نشینی اضطراری
دستور عقبنشینی صادر شد. چنگیزی و بچهها عقب کشیدند، بیآنکه عملیات هوبِر به نتیجۀ مشخصی رسیده باشد. کسی از اصغر خبر دقیقی نداشت. آخرینبار، چنگیزی، او را به حالت خوابیده روی تخته سنگها دیده بود. نمیدانستند دقیقاً چه بلایی سرش آمده! کسی از شهید شدنش مطمئن نبود. یکی از دیدهبانهای سوری، به بچهها گفته بود که با دوربینهای ۱۲۰×۱۰۰ همه چیز را رصد کرده. ظاهراً دیده بود که با عقبنشینی چنگیزی و سایر بچهها از منطقه، تکفیریها آمدهاند سراغ اصغر. او را گرفتند و لباسهایش را از تنش در آوردند. روی سینهاش نشسته بودند و حسابی کتکش زدند و با خودشان بردند. بین بچهها پیچید که اصغر، اسیر تکفیریها شده است. اما هیچ خبری هنوز قطعی نبود.
بین ساعت ۳۰ : ۱۰ الی ۱۱ بود که پایان عملیات اعلام شد. نیروهایی که عقبنشینی کرده بودند، در عقبۀ روستای هوبِر، یعنی مزرعه ماندند. نماز ظهر را به جماعت خواندند. بغضی سنگین گلوی بچهها را میفشرد. از همه غمانگیزتر آن بود که جنازۀ بچههایی که قطعاً شهید شده بودند، توی منطقه مانده بود؛ حاجرضا فرزانه، مهدی ثامنی راد، سیداحسان میرسیار، مصطفی داشموسی و محمود طبق.[۱۳] پیکرهایشان دقیقاً در منطقه تحت تسلط دشمن بود و نمیشد برای آوردنشان کاری کرد.
بعد از نهار، نیروها سوار بر چند تویوتا شدند و به مقر مُشرفه رفتند. بعد از پایان عملیات و شهادت بچهها، حاجحسین تا ۳ روز در عقبه (روستای مزرعه) ماند. دنبالِ راهکار یا فرصتی بود که بتواند جنازۀ بچهها را از چنگ تکفیریها دربیاورد. از طرفی هم نمیخواست، با یک کار احساسی و شتابزده، تلفات بیشتری روی دستشان بماند. حتی به دنبال رایزنیهایی برای تبادل پیکرها بود. اما آخرش هم شرایط برای گرفتن پیکر شهدا فراهم نشد. بعدازظهر همان روز، پهبادی را آماده کردند. پهباد را بردند بالای منطقۀ عملیات، تا شاید اثری از جنازهها پیدا کنند. اما معلوم شد که تکفیریها تمام پیکرها را جمع کرده و برده بودند.
آن شب، بچهها توی خودشان بودند. هیچکس حال و حوصلة سفره پهن کردن و دعای سفره خواندن نداشت. دو روز از عملیات هوبِر گذشته بود. ساعت ۱۲ شب بود. اسداللهی توی اتاق نشسته بود. از غصه داشت پس میافتاد. هر طرف را که نگاه میکرد، یاد بچهها برایش زنده میشد. چشمش افتاد به بخاریِ نفتی. اشک توی چشمهایش حلقه زد.
*********
جای خالی اصغر فلاحپیشه
دیگر از اصغر فلاحپیشه خبری نبود تا بخاریها را نفت کند. گوشۀ دیگر اتاق را نگاه کرد. قرآن فرزانه لبِ طاقچه بود. اما خودش نبود که با صدای زیبایش قرآن بخواند و برای نماز جماعتهایشان اذان بگوید.
سرش را انداخت پایین. دلتنگی امانش را بریده بود. سجاده را پهن کرد تا نماز بخواند، شاید آرام شود. بعد از نماز نشست سر سجاده. بغضی سنگین گلویش را گرفته بود و آزارش میداد. فرمانده عملیات باشی، بهترین نیروهایت در چند قدمیات شهید شوند، اما حتی نتوانی جنازههایشان را عقب بیاوری!
شانههایش از شدت این داغ، سنگین شده بود. شروع کرد به گریه. اشکهای گرمش از روی گونهاش سر خورد روی جانماز. چشمانش را بسته بود و گریه میکرد. چهرۀ زیبای مهدی ثامنی راد، سیداحسان میرسیار، مصطفی داشموسی، حاجرضا فرزانه، محمود طبق، اصغر فلاحپیشه و … از جلوی چشمانش کنار نمیرفت.
سعید یکتا پشت در اتاق ایستاده بود و اینپا و آنپا میکرد. از لای در سرکی به اتاق کشید. سردار اسداللهی ایستاده بود به نماز و گریه میکرد. میدانست الان موقعیت خوبی برای رساندن این خبر نیست. دو روز از عملیات گذشته بود و سردار، لب به غذا نزده بود. میدانست سردار نمیداند خبر شهادت بچهها را چطور به خانوادههایشان برساند. بالاخره دلش را به دریا زد و وارد شد. سردار سر سجاده نشسته بود و اشک میریخت. آرام کنارش نشست. از پشت، دستی به شانهاش زد و گفت: «سردار! … امشب خیلی دلم گرفته! … میشه یک زیارت عاشورای دونفره بخونیم؟»
سردار انگار که منتظر چنین پیشنهادی باشد، بدون مقدمه شروع کرد.
_ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّه … اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَرَسُولِاللَّه … اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَاَمیرِالْمُؤْمِنینَ و َابْنَسَیِّدِالْوَصِیّینَ … السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساَّءِالْعالَمین … .
زیارت عاشورای دلچسبی بود. حسابی گریه کردند و اشک ریختند. اصلاً آدم، وقتی غمش را گره میزند به غم امام حسین(ع)، انگار سبک میشود. انگار که غمهای خودش کوچک و حقیر میشود. هنوز سجدۀ آخر زیارت عاشورا را نخوانده بودند که سعید یکتا دلش طاقت نیاورد. رو کرد به سردار و گفت: «سردار! … باور کن خیلی برام سخته! … اما امشب باید یه چیزی رو نشونت بدم!»
گوشی را از توی جیبش درآورد و صفحۀ فیسبوک را باز کرد. دستهایش میلرزید. گوشی را گرفت سمت سردار. سردار مانده بود که چه چیز واجبی پیش آمده که سعید را این همه بیقرار و مستأصل کرده است. گوشی را از دستش گرفت و یک لحظه نگاه کرد. یکه خورد! خودش بود. چهرۀ زیبای حاجاصغر که میان آن همه کبودی و خون، به سردار لبخند میزد. طاقت نداشت بیشتر از آن نگاه کند. صفحۀ گوشی را به سینه چسباند و عین ابر بهاری اشک میریخت.
سعید مانده بود چه کند. گریه میکرد و بریدهبریده حرف میزد.
_ سردار! عکس حاجاصغره! … بچهها این عکس رو از برادر محمود طبق گرفتن. ازش خواسته بودن اگه تکفیریها از شهدامون عکسی پخش کردن، هر جوری هست برامون بفرسته.
سردار از غصه داشت دق میکرد. طاقت نداشت دوباره به عکس نگاه کند. زبان گرفته بود و گریه میکرد.
_ خوش به حالت حاجاصغر! … آخرش به اربابت حسین(ع) اقتدا کردی!
عکسِ سر بریدۀ اصغر بود. چهرهاش کاملاً واضح بود. سر و صورتش را بدجوری کبود کرده بودند. انگار که با مشت و لگد، بینی و لبهایش را زده باشند! به سر بریده هم رحم نکره بودند. سر را به تخته سنگی تکیه داده بودند تا نیفتد.
سردار در حالی که چهرهاش پر از اشک بود، سر به سجده گذاشت و زیارت عاشورایش را تمام کرد.
_ … اَللّهُمَّ الرْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَالْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِالْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِالسَّلامُ.
*********
منبع : خطیبزاده ، سمیرا ، همت پنج بگوشم ، نشر بعثت ۲۷ ، ۱۳۹۹
زیر نویس :
[۱] روستایی در جنوب شهر حلب ( ریف حلب ) https://www.farsnews.ir/printnews/13940923000258
[۲] مناطقی که جزو دفاع در برابر حملات احتمالی نیروهای مهاجم بودند و فعلاً برنامهای برای حمله ندارند.
[۳] به نقل از کتاب «ماجرای عجیب یک جشن تولد» روایت زندگی شهید مدافع حرم، مهدی ثامنی راد.
[۴] سردار حسین اسداللهی فرمانده سابق لشکر عملیاتی ۲۷ محمدرسول الله امروز دوم فروردین ماه ۱۳۹۹ پس از عمری مجاهدت و ایثار بر اثر عوارض شیمیایی دوران دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست.
[۵] شهید مدافع حرم حاج رضا فرزانه
[۶] یکی از معاونان هماهنگکنندۀ سوریه.
[۷] واقع در جنوب شهر حلب
[۸] برای آشنایی بیشتر با منطقة عملیاتی هوبر و اطرافش، به نقشة شمارة یک در پایان همین کتاب مراجعه کنید.
[۹] برای آشنایی بیشتر با روستای هوبِر، به نقشة شمارة دو در پایان همین کتاب مراجعه کنید.
[۱۰] به نقل از کتاب «ماجرای عجیب یک جشن تولد» روایت زندگی شهید مدافع حرم، مهدی ثامنی راد.
[۱۱] همت دو، کد رمز ابوالحسن چنگیزی، جانشین دوم فرمانده.
[۱۲] همت، کد رمز فرمانده عملیات، حسین اسداللهی.
[۱۳] فرمانده نیروهای دفاع وطنی سوریه (قوات الدفاع الوطن) در عملیات هوبِر. قوات الدفاع الوطن به بسیج سوریه معروف است که شاخهای از نیروهای مسلح سوریه بوده و از نیروهای داوطلب مردمی پس از تابستان ۱۳۹۱ (۲۰۱۲) و به منظور مبارزه در جنگ داخلی سوریه تشکیل و سازماندهی شد.