خاطرات دفاع مقدس از زبان شهید مدافع حرم
خاطرات دفاع مقدس از زبان شهید مدافع حرم

  من اصغر فلاح پیشه متولد ‌۱۳۴۵ میدان ابوذر ( فلاح سابق) تهران زندگی کرده ام و ازدواج کرده ام و تقریبا شخصیتم در آن محل شکل گرفته. ابتدا می خواهم از انقلاب بگویم انقلاب که شروع شد من ۱۱-۱۲ سالم بود و یادم هست که انقلاب چگونه شکل گرفت و آدم ها و گروه […]

 

  • من اصغر فلاح پیشه متولد ‌۱۳۴۵ میدان ابوذر ( فلاح سابق) تهران زندگی کرده ام و ازدواج کرده ام و تقریبا شخصیتم در آن محل شکل گرفته.
  • ابتدا می خواهم از انقلاب بگویم انقلاب که شروع شد من ۱۱-۱۲ سالم بود و یادم هست که انقلاب چگونه شکل گرفت و آدم ها و گروه ها را تقریبا یادم است حوادث بعد از انقلاب هم به جهتی که به دلیل انقلاب بود یادم هست .
  • من در خانواده مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم و یادم هست از ابتدای دهه محرم تا سوم امام در منزلمان روضه داشتیم اول هر ماه هم این روضه ها شکل می گرفت.
  • یک هیئت فامیلی هم داشتیم که هر چند هفته یکبار هم نوبت منزل ما می شد و آنجا برگزار می شد. خلاصه در یک همیچین خانواده ایی شکل گرفته ام.
    • خدمت شما عارض هستم که ما از ابتدا خدا رو شکر ، خانوادگی در خطی رشد کردیم که خط امام و انقلاب بود بعد از انقلاب هم همینطور پیش رفت و در درگیری های سال ۵۸ کم و بیش حضور فیزیکی داشتم. و در جریان بودم تا تشکیل بسیج.
    • در راستای تشیکل بسیج اگر اشتباه نکنم من ۱۴ سالم بود و من با خواهش و التماس ثبت نام کردم آن زمان به نام بسیج مستضعفین نبود و به نام همان سازمان بسیج الان بود. به هر حال وارد بسیج شدم و آن مراحل آموزش را گذراندم( میدان تیر و …. )‌و یکی از آن کارت های سفید بزرگ را گرفتیم.
  • تا اینکه جنگ شروع شد. جنگ که شد برادر بزرگتر در سال ۶۰ سرباز بود. و مشغول سربازی بود. برادرم امیر که ۱ سال از من بزرگتر بود با بچه های مسجد قبل از عملیات فتح المبین ، قبل از اینکه اعزام می باشد به صورت گروهی به جبهه رفت و من هم در بسیج بودم و شب ها پست می دادم. و به صورتی در این جریانات بوددیم . خانواده ام به خصوص مادرم که محرک اصلی همه ما بود تقریبا کار پشتیبانی را در مساجد با حضور خانم های زیادی بر عهده داشت و مسئول پشتیبانی آن جا بود. کم و بیش هم پدرم تا سال ۶۱٫
  • اوایل سال ۶۱ من و چند تن از دوستان بودیم(‌شهید محمد نیکخواه- شهید حسن احمدی- شهید بهمن حقانی و قاسم رحمانی که زنده هستند و برادر خانم من هستند و مانند من پاسدار هستند. ما چند نفر بچه های یک محله و یک خیابان بودیم جمع شدیم و گفتیم که بریم جبهه . به جز بهمن حقانی همه ما سنمان زیر ۱۶ بود تقریبا ۱۴ و خورده ای خلاصه رفتیم ثبت نام اجازه این کارو به ما ندادند و هر چی شناسنامه رو دستکاری کردیم و از این کارا بالاخره تا برج ۷ . چون از برج ۳ تا ۷ هر چه خیز برداشتیم نشد.
  • تصمیم گرفتیم خودمان بلیط تهیه کنیم و راهی اهواز شویم. خواستیم یواشکی بریم دیدیم نمی شود. راستش نه پول بلیط داشتیم و گفتیم باید به پدر و مادرامون بگیم دیگه. من یادم هست به طریقی رفت و رضایت گرفت. داود ما آن زمان جبهه بود و هم امیر که از طریق بسیج رفته بود ما هم اومدیم تقریبا با سه نفر از دوستان در محضر پدرم که حاجی اجازه بده ما بریم جبهه.
  • پدرم گفت : بنده خدا من حرفی ندارم اما داود و امیر رفتند اگر تو هم بری فردا مادرتون نگران می شود. من حرفی ندارم خودت برو و او را راضی کن.
    • رفتم پیش مادرم گفتم : حاج خانم می خوام برم جبهه . گفت : نه برو پیش بابات.
  • تا گفت نه دستش رو گرفتم و گفتم شما منو سرکارم گذاشتید پیش بابا می رم می فرستم پیش شما و شما تکلیف منو معلوم کنید
  • مادرم گفت :‌هر چی حاجی بگه.
    • پدرم به مادرم گفت :‌نه این اگه بره طوریش بشه تو بابای منو در میاری .
    • مادرم تعمقی کرد و گفت :‌باشه برو به راه علی اکبر حسین (ع).
    • بالاخره هر طور شد رضایت گرفتم و من در جمع دوستان و آخرین کسی بودم که رضایت گرفتم. رفتیم راه آهن و ۵ تا بلیط برای اهواز گرفتیم. ساک ها را آماده کردیم و به خانواده ها نگفتیم که خودمان داریم می رویم. گفتیم ثبت نام کردیم و آموزش دیدیم خلاصه داریم می ریم دیگه. چون اگر می دانستند همینجوری می رویم نمی گذاشتند بریم.
  • رفتیم راه آهن و سوار شدیم و فردا صبح قبل از ظهر رسیدیم اهواز. در ذهنمان اهواز را جنگ زده تلقی می کردیم چون تا قبل از آن موقع فقط از طریق تلویزیون و فیلم ها دیده بودیم فکر می کردیم به محض پیاده شدن از هر طرف خمپاره و بمب باران می شویم و از این حرف ها. اما اینطور نبود وقتی رسیدیم اهواز خیلی آرام و زندگی جاری بود. جا خوردیم هرچی سمت شهر رفتیم خبری نبود تا به حال هم بدون خانواده مسافرت تنهایی نرفته بودیم و کلی می ترسیدیم. رفتیم و سر پل معلق ایستادیم. حالا کجا بریم؟ جبهه کجاست؟
  • یکی از بچه های رزمنده را که دیدیم سوال کردیم که ما می خواهیم به جبهه برویم. آنها هم می دیدند که ما حرف های پرت و پلا می زنیم هر کس یه آدرس به ما می داد.
  • آن زمان یادم هست یکی آدرس (گلف)‌رو به ما داد. برادر شهید نیکخواه ( محمد باقر) از دانشجویان خط امام بودند و هم پاسدار بود آن زمان مسئول تبلیغات سپاه خوزستان بود . بالاخره گفتیم بریم پیش حاج باقر. تا بعد از ظهر گشتیم و بالاخره پیدا کردیم بنده خدا تا ما رو دید گفت :‌اینجا چه کار می کنید گفتیم حاجی می خوایم بریم جبهه. گفت :‌ثبت نامی یا … گفتیم هیچی ساکارو بستیم و اومدیم. گفت :‌اومدید دیگه چه کار کنیم . یه جایی برای ما پیدا کرد و نماز و نهار رو آنجا بودیم. تقریباً یکی دو روز در پادگان گلف خوزستان بودیم. بعد چند روز حاج باقر آمد و گفت :‌هر کس دوست داره در سپاه خدمت کنه من اینجا رو درست کردم که بمونه هر کس که می خواد بره جبهه بره. آن وقت تیپ محمد رسول ا… (ص) بودیم چون اعزامی از تهران بودیم. حاجی ( من و حسن احمدیو بهمن حقانی) را پیش یکی از بچه های تبلیغات برد و نامه ای زدند که ما رو معرفی کنند به سپاه خوزستان به عنوان همکار کلی سفارش ما رو کردند و تعریف کردند که با چه قضایایی رضایت گرفتیم و جریان آمدنمان چطور بود. آن زمان یادم هست لشگر در انرژی اتمی ( جاده اهواز آبادان) بود. ما رفتیم آنجا و …. دیگه نیروی لشگری شدیم. از آن موقع دیگه وارد لشگر شدیم.
  • از آن زمان وارد مخابرات شدید؟
  • خیر ما سری اولمان بود و چون تبلیغات ما رو معرفی کرده بود و سنی نداشتیم و قدو قواره ای به ما گفتند شما برید توی تبلیغات فعالیت کنید. کار آن موقع پخش روزنامه که کار اصلی تبلیغات بود. در تبلیغات لشگر ماندیم. روزی اول چشما و گوشمان بسته بود اما هر چه می گذشت بازتر می شد و می فهمیدیم . طی این ۲۰ روزی که در لشگر بودیم فهمیدیم که این کار بی کلاسی و مربوط به آدمای تنبله و کار عملیاتی نیست و فهمیدیم کار سرکاری بود. آن زمان آقای منصور نورائی جانشین تبلیغات بود آقای فلاح پیشه هم که از بچه های یزد بود مسئول تبلیغات بود. با دوستان نشستیم و گفتیم که جریان اینه تصمیم گرفتیم بریم گردان.
  • قبل از رفتن از چند نفری پرس و جو کردیم و گفتند برای گردان باید آموزش دیده باشند.
  • ما هم که آموزشی ندیده بودیم. مخصوصاً‌آموزش های تخصصی آن زمان در گردان (آرپی جی) بود . با چند نفر از بچه های گردان آشنا شدیم و آرپی جی زدن رو یادمان دادند و آرپی جی بدست گرفتیم و هر چی سوال داشتیم پرسیدیم. ۱ هفته بود که این کارهای آموزش را در خفا انجام دادیم. یک روز هر سه نفرمان رفتیم پیش آقای فلاح و گفتیم ما می خواهیم از تبلیغات بریم. فکر کرد می خواهیم تسویه کنیم . گفت کجا تازه آمدید اینجا گفتیم نه ما می خواهیم بریم گردان. ما رزمنده ایم و اینجا خیلی بی کلاسیه.
    • گفت :‌شما رو به گردان راه نیمدهند
  • گفتیم : شما تسویه ما رو بدید.
  • گفت :‌برید اعلام نیاز از گردان بیارید. کلی التماس کردیم تا تسویه ما دادند که ما بریم و اعلام نیاز بیاوریم.
  • یادم هست رفتیم گردان حمزه پیش آقای حاج نصرت قریب که آن زمان فرمانده گردان بود و خیلی هم با جذبه بود و خیلی هم با جذبه بود و همه ازشون حساب می بردند.
  • ما رو پرسان پرسان بردند و گفته بودند که گردان نیروی تخصصی جذب می کنه
    • گفتیم :‌بله ما هم نیروی متخصص هستیم.
  • گفت چه تخصصی ؟‌
    • گفتیم :‌آرپی جی زن هستیم. یادم نمی ره یه نگاه به ما کردن
  • گفتند :‌شما .
  • گفتیم آره ما .
    • تو پادگان امام حسین (ع) ارپی جی زدیم. آقای رشیدی نامی بود خدا بیامورزتش شهید شد. یادم نیست معاون چندم گردان بود رفتیم پیش ایشان . این اقا دیدند که حریف ما نمی شوند که اصرار داریم بریم جبهه. ما رو از سر خودشون رد کردند گفتند برید پیش آقای قریب هرچی برای قریب دستور بدن همون میشه. الان هم که یه وقتایی برادر قریب رو توی راهپیمایی های ۲۲ بهمن یا جاهای دیگه می بینیم. به من میگه دست از کارات برنداشتی کلاهبردار!
  • آن زمان پیش آقای قریب رفتن خیلی عجیب بود چون ابهت خاصی داشتند. به راحتی کسی نمی توانست با ایشون حرف بزنه ، خیلی آدم با جذبه ای بود. هر موقع می دید همش راهم رو کج می کردم که مونو نبینه چون می ترسیدم.
  • رفتیم و با پت پت کردن سلام و علیک کردیم و بحث و بازکردیم که اینجوریه و ما می خواهیم بیایم. گفت :‌شما چی بلدید ؟ گفتیم آرپی جی زدن. یه نگاه کرد و گفت متولد چندی؟ کجا آموزش دیدی؟ و از این دسته سوالا. گفت :باشه برید. ما رو فرستاد گروهان ۲ دسته ۳٫ اول به عنوان کمک ارپی جی زن. خدا بیامرزد مسئول دسته من و فرمانده من در جنگ شهید فرد اسدی بود الان ناحیه ۹ مرکز تلفن خ آزادی به نام ایشان هست.
  • که اگر اشتباه نکنم در عملیات والفجر ۴ شهید شدند . خلاصه ما رو به ایشان معرفی کردند آدم عجیب غریبی بود ما خیلی چیز از ایشان یاد گرفتیم رفتیم بعد از سلام علیک و توضیح های تکراری اعلام نیاز رو گرفتیم و بردیم پیش فلاح.
    • فلاح گفت :‌شما چه جوری رفتید؟‌از کجا رفتید؟‌
  • گفتیم : حاجی بی خیال شو. گفتی بیار. آوردیم. دیگه بهانه نیار.
    • فلاح جریان ما رو کامل می دانست. لطف کرد به ما تسویه را داد.