فلاح پیشه در عملیات والفجر ۸ ( فاو) و کربلای پنج
فلاح پیشه در عملیات والفجر ۸ ( فاو) و کربلای پنج

در این نوشتار گزیده خاطرات شهید والامقام اصغر فلاح‌پیشه ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم” در خصوص عملیات والفجر ۸ ( فاو) وکربلای پنج ومجروحیت وی در دوران دفاع مقدس به تصویر کشیده شده است.سید جواد هاشمی فشارکی

شهید اصغر فلاح‌پیشه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود ، که در واحد مخابرات لشکر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) تر خدمت رزمندگان بود . سالها بعد که داعش وحشی ؛ به کشتار مردم مسلمان مظلوم سوریه و نیز تهدید حرم حضرت زینب (ص) می پردازد ، برحسب تعهد و تخصص‌اش به کمک مدافعان ‌حرم می شتابد . ودر ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ به مقام شهادت نائل آمده و آسمانی میشود.

شهید فلاح‌پیشه متولد سال ۱۳۴۵ و  پاسدار بازنشسته بود که دی‌ماه سال ۱۳۹۴ لباس مدافع حرم پوشید و به سوریه اعزام شد و ۲۲ بهمن همان‌سال به شهادت رسید. شهید فلاح‌پیشه حین درگیری با نیروهای داعش به‌دلیل جراحت به اسارت دشمن درآمد و به‌ شهادت رسید. نیروهای داعش پس از شهادت عکس سر جداشده وی را برای همسرش فرستادند، اما پیکر وی را تحویل ندادند و او جزء شهدای مفقودالاثر مدافع حرمی است که مزار یادبودش در بهشت‌زهرای تهران است. پیکرش در آنجا ماندگار و راز و رمز جاودانگی اش در پیام آوری مقاومت شد .

در این نوشتار گزیده خاطرات شهید والامقام اصغر فلاح‌پیشه ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم” در خصوص عملیات والفجر ۸ ( فاو) وکربلای پنج ومجروحیت وی در دوران دفاع مقدس به تصویر کشیده شده است.سید جواد هاشمی فشارکی

 

  • برمشامم میرسد بوی عملیات

زمستان ۱۳۶۴ بود. شرایط ایجاب می‌کرد حرکت جدیدی در منطقه انجام شود. اقدامی که با آنچه از اول جنگ انجام شده، متفاوت باشد. حرکتی که هیچ‌کدام از فرماندهان نظامی عراق نتوانند آن را از قبل پیش‌بینی کنند. نه تنها عراقی‌ها که باید برای نیروهای ایرانی نیز غافلگیر‌کننده باشد. از این رو طراحی عملیات والفجر ۸ با اصل مهم غافلگیری در حال انجام بود.

این عملیات قرار بود از یک طرف در مرزِ جنوبی استان خوزستان و در جنوب جزیرۀ آبادان و منطقۀ فاو و از طرف دیگر، در آن‌سوی رودخانۀ اروندرود محدود به منطقۀ رأس‌البیشه و خورعبدالله در خاک عراق صورت بگیرد. منطقۀ عملیات، حساسیت ویژه‌ای داشت. از یک طرف، به مرز اروندرود می‌رسید که عراقی‌ها از همان ابتدا به بهانۀ تسلط بر آن، جنگ را شروع کرده بودند و از طرفی، در تنها مسیر ارتباطی عراق با خلیج‌فارس قرار داشت. ارتباط بندر ام‌القصر را از طریق خورعبدالله با خلیج‌فارس برقرار می‌کرد. از همه مهمتر آنکه تنها اسکله‌های نفتی عراق، یعنی «البکر» و «الامیه» درست در محدودۀ این منطقه قرار داشتند.

زمینِ منطقۀ عملیاتی نیز یکی از زمین‌های پیچیدۀ جنگی بود. از رودخانه، نهر، نخلستان، باتلاق و جاده گرفته تا روستا، شهر، ساحل، نمک‌زار، دشت، اسکله و بندر. باور کردنی نبود اما همۀ اینها جزو زمین عملیات محسوب می‌شد.

برای طراحی یک عملیات موفق در چنین منطقۀ وسیعی، هم باید توانایی‌های دشمن در نظر گرفته می‌شد، هم جنگ در مناطقی از زمین مثل رودخانه، نهر، نخلستان، باتلاق و … انجام می‌شد. از همه مهمتر موانعی مثل سیم‌خاردار، میله‌های خورشیدی و میدان‌های وسیع مین بود که حرکت بچه‌ها را با مشکل روبه‌رو می‌کرد.

مهمترین هدف عملیات والفجر ۸، دستیابی به یک پیروزی قاطع نظامی بود، تا دولتمردان و سیاستمداران کشور بتوانند برای حل مسألۀ جنگ و پایان دادن به آن از راه سیاسی و مذاکره، قدرت مانور بیشتری داشته باشند. خلاصۀ کلام آنکه والفجر۸، عملیاتی بود که برای خاتمۀ جنگ طراحی شده‌ بود.

این عملیات اگر به درستی انجام می‌شد، می‌توانست روحیۀ جدیدی برای فرماندهان و نیروهای ایرانی ایجاد کند و اهداف مهمی به دنبال داشته باشد. تصرف شهر فاو و تأسیسات بندری آن، تصرف بخش انتهایی اروندرود، تهدید بندر ام‌القصر (محل استقرار ناوگان نیروی دریایی عراق)، تأمین امنیت کشتیرانی در شمال خلیج‌فارس و کمک به امنیت جزیرۀ خارک، انسداد مسیر تردد ناوگان نظامی و تدارکاتی رژیم بعثی عراق به خلیج‌فارس از طریق خورعبدالله و سرانجام، ایجاد فشار روانی بر کشورهای عضو شورای همکاری خلیج‌فارس برای قطع حمایت‌های مالی، نظامی، سیاسی و تبلیغاتی از رژیم صدام، از جملۀ مهم این اهداف بود.

انجام چنین عملیات وسیعی، الزامات و مقدمات زیادی لازم داشت که از مهمترین آنها حفظ اطلاعات بود. از آنجا که باید آماده‌سازی منطقۀ اصلی عملیات که درست در فاصلۀ ۸۰ کیلومتری جنوب شرقی آبادان قرار داشت، برای دشمن پوشیده باقی بماند، شدیدترین تدابیر حفاظت اطلاعات از منطقۀ خسروآباد تا دهانۀ اروند‌رود از یک سو و از شبه‌جزیرۀ آبادان تا بهمن‌شیر از سوی دیگر، برنامه‌ریزی و به مرحلۀ اجرا درآمد. به همین دلیل، واحدهای دژبانی در تمام مسیرهای ورود به منطقه مستقر شده بودند و از تردد یگان‌ها و رزمندگانی که حضورشان در این ناحیه ضروری نبود، جلوگیری می‌کردند. با استفاده از این تدابیر، بزرگ‌ترین عملیات مهندسی که در شرایط عادی به دو سال وقت نیاز داشت، باید ظرف مدت سه ماه انجام می‌شد.

 

  • درتدارک اعزام به منطقه عملیاتی والفجر هشت

آن شب، بچه‌های مخابرات تا دیروقت توی پادگان دوکوهه بیدار بودند. بهشتی ( حاج حسین بهشتی ، مسول مخابرات لشکر ۲۷ ) به جلسۀ فرماندهی ( جلسه مسولین لشکر ۲۷ محمد رسول الله ) رفته ‌بود. جلسه بیش از اندازه طولانی شد. سردار از مقر فرماندهی که برگشت، دستور داد همۀ بچه‌های گردان مخابرات ۲۷ جمع شوند. خیلی هم عجله داشت. این شد که اصغر و بقیۀ بچه‌ها، از اردوگاه کرخه فرا خوانده شدند.

جلسۀ توجیهی شروع شد. حرفی از عملیات به میان نیامد. اما دقت و ملاحظاتی که در صحبت‌های بهشتی دیده می‌شد، شکشان را به یقین تبدیل کرد که خبر مهمی در پیش است. بعد از صحبت‌های کامل فرمانده و گوشزد نمودن تذکرات نهایی، جلسۀ چند ساعته تمام شد. بچه‌ها متفرق شدند.

بهشتی به دینی، اصغر و کریملو و ترابی اشاره کرد که بمانند. جلسۀ پنج‌نفری‌شان با فرمانده همچنان ادامه داشت. برای این گروه، مأموریت ویژه‌ای تعریف شده بود. باید سریع به منطقۀ کارون اعزام می‌شدند. توجیهات نهایی در جلسه انجام شد. حتی نزدیک‌ترین نیروهای خودی هم نمی‌دانستند اوضاع از چه خبر است. قرار شد بچه‌ها با هیچ‌کس صحبت نکنند و نگویند که کجا و برای چه موضوعی اعزام می‌شوند. بعدها متوجه شدند که این عملیات، اولین و آخرین عملیات در جنگ ۸ ساله است که به‌خاطر حیطه‌بندی بالا، یک طرفه بود؛ یعنی هر نیرویی، به هر دلیلی برای انجام کاری به منطقه اعزام می‌شد، دیگر حق برگشت به عقب را نداشت. این یعنی بچه‌ها فهمیدند بعد از این اعزام و تا پایان عملیات به پادگان دوکوهه بر نخواهند گشت. نه از مرخصی خبری بود و نه از حال و احوال تلفنی با خانواده و … .

بهشتی، آخرین اقداماتی که باید این گروه پنج‌نفره انجام دهند، فهرست کرد. بعد از توجیه کامل بچه‌ها، جلسه به پایان رسید.

_ بچه‌ها موفق باشید! … اگه سؤالی نیست … مرخص هستید!

سکوت بچه‌ها نشان می‌داد مثل همیشه، فرمانده، نیروهای کاربلدی را انتخاب کرده و ابهامی باقی نمانده است.

 

  • اعزام به اردوگاه کارون

فردای آن روز، تمام امکانات و تجهیزات لازم را سوار ماشین‌ها کردند و راه افتادند. یک کامیون ۹۱۱ و دوتا تویوتا. ۳۵ کیلومتری از اهواز فاصله گرفته بودند که راننده مسیر را عوض کرد و زد به جاده خاکی. نزدیک رودخانۀ کارون که رسیدند، ماشین‌ها ترمز زدند. اولین توقفگاه مشخص شده بود، اردوگاه کارون. باید مقر مخابرات را آنجا سرپا می‌کردند. جای تک‌تک مقرها مشخص شده بود. اصغر و بچه‌ها زمین مقرشان را تحویل گرفتند. چون مقر مخابرات دقیقاً کنار مقر فرماندهی جانمایی می‌شد، تجهیز و برپایی مقر فرماندهی هم وظیفۀ آنها بود.

اصغر و بچه‌ها دست به کار شدند. چادرها را زدند و وسایل را از ماشین‌ها پیاده کردند. با تلاش چند روزۀ بچه‌ها، مقر مخابرات و فرماندهی سرپا شد. حالا نوبت تجهیز مخابراتی اردوگاه بود. کل اردوگاه کارون باید در زمان کوتاهی سیم‌کشی می‌شد. زمینی به شعاع ۲۰ _ ۱۰ کیلومتر. برقراری ارتباط باسیم بین تمامی مقرهای اردوگاه کار آسانی نبود.

اصغر، قرقره‌های بزرگِ سیم را برداشت. سیم‌چین، انبردست و چسب لِنت را توی جیب‌های شلوارش گذاشت و دست به کار شد. ساعتی گذشت. بچه‌ها خسته شده بودند. اصغر هم نفس‌نفس می‌زد، اما قرقره‌های سیم را مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید. اخلاقش این‌طور بود. کاری را که شروع می‌کرد، تا به اتمام نمی‌رساند، دست‌بردار نبود. بچه‌ها یک گوشه نشستند تا نفسی تازه کنند.

صدایش زدند: «بسه دیگه اصغر! … بیا بشین یه‌کم خستگی در کن! … این‌طوری از پا در می‌آی ‌ها!»

اما اصغر گوشش بدهکار نبود. می‌خندید و با شوخی دست به سرشان می‌کرد. آن روز، تا غروب آفتاب کار می‌کردند. فردای آن روز، اصغر، آفتاب‌نزده بلند شد و تا تاریکی‌های شب مشغول بود. تجهیز مخابراتی یک اردوگاه، کار طولانی و نفس‌گیری بود؛ اما بالاخره تمام شد.

 

  • اردوگاه لشکر ۲۷ در اروند رود

همان روز، نیروهای لشکر هم آمدند. هر کدام در مقر خودشان مستقر شدند. اصغر و بچه‌های مخابرات، خوشحال بودند. حالا می‌توانستند خستگی این چند روز کار فشرده را جبران کنند. توی چادر دراز کشیده بودند، تازه چشم‌هایشان گرم خواب شده بود که صدایی بلند شد! اصغر چشم باز کرد، گوش تیز کرد، ببیند صدای چیست! خوب که دقیق شد، صدای پوتین‌های رزمنده‌ای بود که به زمین کشیده می‌شد. گوشۀ چادر را کنار زد. پیکی از پادگان دوکوهه آمده بود. رفت جلو و حال و احوال کرد.

_ مقر بچه‌های مخابرات همین‌ جاست؟

_ آره! … خبری شده؟

پیک، پاکتی را تحویل اصغر داد و خداحافظی کرد. اصغر، پاکت را برانداز کرد، از طرف بهشتی بود. بازش کرد و نامه را تا آخر خواند. انگار کار بچه‌ها تازه شروع شده بود. اصغر و بچه‌ها باید یک مرحله از اینجا جلوتر می‌رفتند. سمت رودخانۀ بهمن‌شیر. قرار بود اردوگاه دیگری را کنار رودخانه برپا کنند.

هوا که تاریک شد، حرکت کردند. چند کیلومتری توی جاده رفتند تا به دژبانی رسیدند. دوتا دژبان آمدند جلو. دستور توقف دادند. یکی از سربازها گفت: «منطقه خطرناکه! … نور ماشین‌ها نباید توی تاریکی شب پیدا باشه!»

این شد که دست به کار شدند. یک سطل رنگ ریختند روی چراغ‌های ماشین. انگار هرچه جلوتر می‌رفتند، ریسک کار هم بیشتر می‌شد. کم شدن نور چراغ‌ها، راننده را خیلی اذیت می‌کرد. رانندگی خیلی سخت شده بود. چراغ‌ها را خاموش کردند. نور ماه افتاده بود توی جاده و مسیر را کمی روشن کرده بود. با همین نور، رانندگی کردند. جلوتر که رفتند، بوی نَم، خورد به مشامشان. شرجیِ هوا نشان می‌داد که به رودخانۀ بهمن‌شیر نزدیک شده‌اند. باید از روی پل رد می‌شدند. پل روی جاده، ارتباطی بود که از سمت آبادان می‌آمد و از روی رودخانۀ بهمن‌شیر رد می‌شد. از رودخانه که عبور کردند، نخلستان‌ها پیدا بود. زیر چتر نخل‌ها، بهمن‌شیر پیچ و تاب می‌خورد و آرام در بستر خویش، تا ساحل خلیج‌فارس می‌رفت. آدرس درست بود. لای همین نخلستان‌ها، باید اردوگاه بهمن‌شیر باشد. بچه‌ها ماشین‌ها را خاموش کردند و پیاده شدند.

از کل اردوگاهی که انتظارش را می‌کشیدند، فقط یک کانکس آنجا بود. تازه آن کانکس را هم برای نگه‌داری تجهیزات مخابراتی گذاشته بودند. دیروقت بود و بچه‌‌‌ها حسابی خسته بودند. آن شب، مجبور شدند پنج‌نفری توی همان کانکس خودشان را جا بدهند و بخوابند. سرمای هوای زمستان هم بدجوری اذیتشان می‌کرد. با هر بدبختی بود، شب را صبح کردند.

آفتاب‌نزده بلند شدند. طبق زمان‌بندی، دو سه روزی بیشتر برای آماده‌سازی اردوگاه فرصت نداشتند. صبحانه را خوردند و دست به کار شدند. اول، رفتند سراغ آماده و صاف کردن زمین. بعد، نوبت به زدن چادرها رسید. بعد هم آماده کردن سنگرها. شب به نیمه رسیده بود اما هنوز کلی از کارهای بچه‌ها مانده بود. توی تاریکی شب، اصغر و بچه‌ها، گونی‌ها را از خاک پر می‌کردند، تا سنگر بسازند. تا سه صبح، مشغول آماده‌سازی سنگر بودند. خستگی امانشان را بریده بود. چادر و سنگر فرماندهی را هم درست کنار سنگر مخابرات برپا کردند. آب، آذوقه، پتو و جای خواب را هم توی هر دو سنگ مرتب و میزان کردند. چند روزی توی اردوگاه بهمن‌شیر مشغول بودند. نیروها هم کم‌کم سر و کله‌شان پیدا شد. به بچه‌ها، اطلاعات زیادی داده نمی‌شد. آنها هم زیاد کنجکاوی نمی‌کردند. اما از حواشی و جغرافیای منطقه و وضعیت استقرار نیروها در اردوگاه، این‌طور دستشان آمده بود که اینجا حکم عقبه را دارد. عقبه‌ای برای پشتیبانی عملیاتی که در پیش روست، عملیاتی که حتی اسمش را هم نمی‌دانستند!

کار تجهیز مخابراتی اردوگاه بهمن‌شیر تازه تمام شده بود که دوباره دستور جدید از بالا آمد؛ «باید یک مقر جلوتر بروید!»

شده بود بازی موش و گربه! به محض اینکه نیروها آمدند و در اردوگاه مستقر شدند، اصغر و بچه‌ها باید می‌رفتند جلوتر. اصغر، دینی، شیرازی، فیوجی و چند نفر دیگر راه افتادند. راهی اردوگاه اروندکنار شدند. اردوگاه، درست بغل نهر عرایض برپا شده بود؛ لای نخلستان‌ها و نزدیک یک روستای محلی. به روستا که رسیدند، اصغر زد روی ترمز.

_ خب بچه‌ها! رسیدیم! … اینم هتل پنج ستاره! … امشب با کلیۀ امکانات و خدمات رفاهی، در خدمت شما هستیم!

بچه‌ها، از شیشۀ ماشین نگاهی به بیرون انداختند. کنجکاو شدند ببینند اصغر چه می‌گوید. باز هم سر کارشان گذاشته بود. به جای هتل پنج ستاره، روستایی کوچک و محروم خودنمایی می‌کرد. خانه‌هایی قدیمی که معلوم بود اهالی‌اش به سختی روزگار می‌گذرانند. باید طوری رفتار می‌کردند که محلی‌های منطقه شک نکنند. از دور یک ساختمان قدیمی و درب و داغان دیدند. ظاهراً حسینیۀ روستا بود. قرار شد شب را همان جا بمانند.

بچه‌ها با دیدن آن ساختمان کهنه، زدند زیر خنده. از ماشین پریدند بیرون. اصغر و چندتا از بچه‌ها دست به کار شدند. وسایل و بارهای مقر را از ماشین پیاده می‌کردند. از پتو و برزنت و چادر گرفته تا کتری و قابلمه. از کنسرو گرفته تا آب خوردن. خستگی راه و این روزهای پرهیاهو امانشان را بریده بود. اصغر وسایل را که بیرون می‌آورد، هاج و واج شد.

_ بچه‌ها این بارها رو کی چیده؟

_ مثلِ همیشه، دیداری( یکی از نیروهای مخابرات لشکر) ! چطور مگه؟

_ خودتون بیایید ببینید! کنسرو هست، نون نیست! قند هست، چایی نیست!

هیچ‌کس باورش نمی‌شد. مواد غذایی درست و حسابی توی بارشان نبود. حداقل باید یک هفته با همین بار و بندیل زندگی می‌کردند تا ماشین پشتیبانی بعدی از راه برسد. به دلیل پوششی بودن اقداماتشان، امکان برگشت هم وجود نداشت. دینی عصبانی شده بود. می‌خواست بداند دلیل این بی‌نظمی چیست. هرکس از بچه‌ها چیزی می‌گفت.

_ شاید دیداری بار را نچیده! … چون هیچ‌وقت کارش عیب و نقص نداشت!

_ احتمالاً حواسش پی جایی دیگه بوده! … متوجه نقصی‌ها نشده!

اما این حرف‌ها برایشان نان و آب نمی‌شد. تا سه روز تمام بدون غذا بودند. از گرسنگی سر نخل‌ها را می‌بریدند. وسط نخل‌ها مادۀ سفیدی بود که محلی‌ها به آن پَنیرکِ خرما می‌گفتند. خیلی شیرین بود. غذای این چند روزشان شده بود. تازه با این گرسنگی باید کارشان را هم سر وقت تمام‌ می‌کردند. باز جای شکرش باقی بود که کنار رودخانه بودند. حداقل این چند روز تشنه نمی‌ماندند.

توی حسینیه، سنگری سرپا کردند. تر و تمیز و مرتب. وسایل را هم داخل حسینیه چیدند. چند روز بعد، چندتا ماشین ژاندارمری و ارتش آمدند. اصغر و بچه‌ها شک کرده بودند. گذاشتند تا ماشین‌ها جلو بیاید. بچه‌های خودی بودند، از گردان‌های دیگر لشکر. برای اینکه محلی‌ها به رفت‌و‌آمدشان شک نکنند، با ماشین ژاندارمریِ منطقه، جابه‌جایشان کردند. ماشین‌ها بعدِ پیاده کردن نیروها، برگشتند عقب. از هر گردان پنج، شش نفر نیرو اعزام شده بود. باید کار آماده‌سازی گردان خودشان را انجام می‌دادند. زمان زیادی نداشتند. بچه‌ها شبانه‌روزی کار می‌کردند. یعنی از صبح که بلند می‌شدند، جز برای نماز و غذا، وقت استراحتی نداشتند. سرمای هوا بدجوری اذیتشان می‌کرد. دست‌هایشان کرخت شده بود. توی این همه مشکلات، نم‌نم باران هم اضافه شد. با زمین گل و لای، کار کردن سخت‌تر شده بود.

دو سه روز بعد، بچه‌های مهندسی یک کامیون خاک تازه آوردند. بچه‌ها باید خاک کامیون را به سنگرهایشان می‌رساندند، با هر امکانات و وسایلی که بود. به‌خاطر شرایط حساس منطقه، نمی‌توانستند زیاد نیرو اعزام کنند. وگرنه عراقی‌ها شَستشان خبردار می‌شد. تعداد نیروها کم بود. اما هر پنج نیرو، باید جای بیست نفر کار می‌کرد. برای همین، مجبور بودند همه کاری بکنند. سنگینی کار، دمار از روزگار بچه‌ها در آورده بود. کار اصغر و گردان مخابرات، از همه بیشتر بود. مثل همیشه مسئول برقراری ارتباط باسیم اردوگاه هم بودند. مقر و سنگرشان را هم باید هرچه سریع‌تر آماده می‌کردند. اصغر، آن روز، از فشار کار زیاد حین انجام کار خوابش برد. هنوز سی ثانیه چرت نزده بود که لگد محکمی به پایش خورد. اصغر، مثل آدمی که برق گرفته باشدش از جا پرید.

_ چی شد؟

_ هیچی بابا! … چرتت نبره! … از کار عقب نمونی اصغر!

باورش نمی‌شد که حین انجام کار خوابیده ‌است. آن روزهای سخت بالاخره سپری شد. با تلاش گردان مخابرات، سیم‌کشی اردوگاه اروندکنار تمام شد. مقر مخابرات را هم آماده کردند. شهید رمضان هنگام بازدید از مقرشان کلی تعریف کرد. ظاهراً تنها مقری بود در اردوگاه که هیچ عیب و نقصی نداشت.

***

  • هنگامه عملیات عظیم والفجر هشت

بالاخره، بعد از تکمیل شدن تمامی مقرها و اتمام عملیات شناسایی، عملیات والفجر ۸ شروع شد. دقیقاً ۲۰ بهمن ۱۳۶۴بود. با اعلام رمز عملیات، حرکت قایق‌ها و انتقال گردان‌ها در زیر آتش خمپاره و توپ و تیربارهای بی‌امان دشمن به سرعت انجام شد و توی همان ساعت اولیۀ عملیات، خطوط اول اروند تصرف شد. بچه‌های هوانیروز هم برای پشتیبانی از نیروهای پیاده کم نگذاشتند. عملیات طبق نقشۀ قبلی انجام شد و مناطقی چون شهر فاو، راس‌البیشه، جادۀ فاو _ بصره، پایگاه‌های موشکی، منابع نفتی، اسکلۀ البکر والامیه و محورهای ام‌القصر، جادۀ البحار _ بصره، نخلستان‌های حاشیۀ اروند، کارخانۀ نمک و دریاچۀ نمک تصرف شد. بعد از تصرف این مناطق، پاتک‌های گستردۀ عراق هم شروع شد.

اصغر و بچه‌ها توی منطقۀ عملیاتی فاو بودند. تا دیشب، آتشِ سنگینِ دشمن امان نیروها را بریده بود. اما خدا را شکر امروز پشتیبانی خوبی از بچه‌ها شد و مواضع دشمن را حسابی شخم زدند. حالا خط، دست نیروی‌های خودی بود. اما هنوز از طرف عراقی‌ها، با قناسه بچه‌ها را می‌زدند. بچه‌ها کشیده بودند جلو و مناطق تازه تصرف شده را بازرسی می‌کردند. اصغر، کارهای محورِ مخابرات را تر و فرز انجام داد. از هماهنگ‌کردن نیروهای محور گرفته تا برقراری ارتباطات باسیم و بی‌سیم. اما چشمش بدجوری دنبال تجهیزات دشمن بود. همیشه در امکانات مخابرات، از دشمن عقب بودیم. خدا لعنتشان کند! از همه جای دنیا، تجهیزات مخابراتی پیشرفته برای صدام فرستاده بودند. اصغر، چشم گرداند بین سنگرها، به هر دخمه و سوراخی سرک می‌کشید. ناگهان صدای آر.پی.جی بلند شد. همه شیرجه زدند روی زمین. بچه‌ها سنگرِ مخابراتی دشمن را زده بودند. دود غلیظ و شعله‌های آتش به آسمان بلند شد. جلوی دید همه را گرفته بود. توی سرفه‌های ممتدِ بچه‌ها، فریاد اصغر بلند شد.

_ آقا نزن! … تو رو خدا نزن! … این تجهیزاتو می‌خوایم! … لازمش داریم!

زیر آتش رفت داخل سنگر. چند ثانیه‌ای نگذشت که با دست پر آمد. خوشحال بود. با صدای بلند گفت: «بچه‌ها شانس اوردیم! … خدا رو شکر دستگاه‌ها همه سالمند.»

اصغر چند دستگاه مخابراتی غنیمت گرفته ‌بود. حساسیت‌های اصغر باعث شد کم‌کم از عراقی‌ها غنیمت‌های خوبی گرفته شود. طوری که سهمِ غنائم‌ِ سیستم‌های ارتباطی و مخابراتی لشکر، از سهم سازمانی هم بیشتر شد. فرمانده‌اش می‌گفت: «کارهای اصغر خیلی فراتر از رده و مسئولیت سازمانی بود. همیشه پیشتازِ بچه‌ها بود. حتی برای جمع‌آوری غنائم مخابراتی، همپای رزمنده‌ها در کوران درگیری وارد می‌شد.»

اصغر اما به این تجهیزات ساده قانع نبود. چشمش دنبال دکلِ مخابراتی دشمن بود. می‌گفت: «الان که آرایش جنگی در منطقۀ فاو به نفع ایرانه … بهترین موقعیت برای گرفتن غنیمت جنگیه! … اگه این فرصتو از دست بدیم … دیگه قابل جبران نیست!»

اما این‌بار دست‌تنها نمی‌شد کاری کرد. باید دو سه نفر با خودش همراه می‌کرد. حیدر شریف‌عسگر و عبدالرضا ترازی را انتخاب کرد. حیدر از بچه‌های عرب بود، بچۀ خوب و زبر و زرنگی به نظر می‌رسید. سه‌تایی دست به کار شدند. تصمیمشان این بود که مرکز تلفن عراقی‌ها را به هر قیمتی شده، به چنگ آورند.

بالا رفتن از دکل مخابراتی، آن هم در تیررس دشمن، کار آسانی نبود. سرعت عمل و دقت بالایی می‌خواست. با پوشش بچه‌های خودی، خودشان را به نزدیکی دکل رساندند. قرار شد اصغر بالای دکل برود. بقیه هم او را پوشش بدهند و در صورتی که نیاز شد، حیدر و عبدالرضا را صدا بزند. ریسک کار بالا بود و نمی‌خواستند تلفات بدهند. مثل برق و باد از میله‌های فلزی دکل بالا رفت. صدای تیراندازی عراقی‌ها بلند شد. ممتد و بدون وقفه. اصغر، یک لحظه هم از سرعتش کم نکرد. می‌گفت هر ثانیه توقف، یعنی پذیرایی از تیر و ترکش دشمن.

اصغر، بالای دکل که رسید، پیچ‌گوشتی را از جیبش درآورد. صدای تیراندازی‌ها قطع نمی‌شد، مرکز تلفن و آنتنش را پیدا کرد. اما محکم پیچ شده بود به پایۀ فلزی. پیچ‌هایش هم زنگ زده بود و نمی‌چرخید. هر چقدر توان داشت، جمع کرد و پیچ‌گوشتی را چرخاند. زیر لبش ذکر می‌گفت. به هر زحمتی بود، مرکز تلفن را جدا کرد و روی کولش انداخت. حالا پایین آمدن از دکل، خودش مصیبتی بود. سنگینی بار، پشتش را اذیت می‌کرد. عراقی‌ها که بو برده بودند قضیه از چه خبر است، بی‌امان شلیک می‌کردند. حیدر و عبدالرضا به کمکش آمدند. همۀ این بالا و پایین آمدن‌ها، چند دقیقه هم طول نکشید. اصغر نفس‌نفس می‌زد. لب‌هایش از تشنگی خشک شده بود. نباید زمان را از دست می‌دادند، وگرنه سر و کلۀ عراقی‌ها پیدا می‌شد. سریع خودشان را پشت موانع استتار کردند و در موقعیتی مناسب، از دستشان فرار کردند. بالاخره تیم سه‌نفره کار خودش را کرد. گردان مخابرات لشکر کلی ذوق کرد. با تلاش اصغر و بچه‌ها یک مرکز تلفن به تجهیزات مخابراتی‌شان اضافه شد.

***

  • ویژگی های نیروهای مخابرات

حاج حسین بهشتی معتقد بود بچه‌های مخابرات باید چند ویژگی مهم داشته باشند. اول، امانت‌دار و محرم راز باشند. آخر بچه‌های مخابرات در جریان همۀ دعواها، تمردها، حرف‌ها و حدیث‌ها، اخم و تخم‌ها بودند. حرفی که بین فرمانده‌ها ردوبدل می‌شد، هیچ کجا نباید نقل می‌کردند. دوم، آنکه شجاع باشند، چه نیروی بی‌سیم، چه باسیم. خصوصاً نیروی بی‌سیم باید شجاع باشد، چون پا‌به‌پای فرمانده در خطرناک‌ترین لحظات حاضر و همراه بودند. سوم، آنکه اهل روابط عمومی بالا باشند، ارتباطات اجتماعی خوب داشته باشند، درون‌‌گرا و ساکت نباشند، باید سرزبان داشته باشند و بتوانند کار را خوب جمع کنند. اهل حرف زدن باشند. بهشتی همۀ این خصوصیات را در اصغر جمع می‌دانست.

اصغر جدای از این خصوصیات خیلی اهل شوخی و مزاح بود. این شوخی‌ها توی گیرودار عملیات هم ادامه داشت. توی عملیات کربلای یک بودند. در منطقۀ قلاویزان. آتش دشمن خیلی سنگین و نفس‌گیر بود. اصغر و چهار پنج نفر از بچه‌ها سوار جیپ شدند. باران کاتیوشا و خمپاره بر سرشان می‌ریخت. هر لحظه ممکن بود آتش هر کدام از آنها، جیپ را شعله‌ور کند. اصغر پشت فرمان نشسته بود. گازش را گرفت تا زخمی‌ها و جنازه‌ها را زودتر به عقب برساند. تیر و ترکش‌ها از از میلی‌متری‌شان رد می‌شدند. عراق سانت به سانت را می‌زد. معجزه بود که تا آن موقع سالم مانده بودند. قلی‌پور ( علیرضا ، جانباز از ناحیه دوچشم ، بعد از مداوا با همان حال به جبهه آمده و درمخابرات مشغول بود)  هم کنار دست اصغر نشسته بود. از دو چشم زخمی شده بود و چشم‌هایش را بسته بودند. زیر لب ذکر می‌گفت تا به سلامت راه را طی کنند. جیپ با ترمز ناگهانی اصغر متوقف شد. اصغر ترمز دستی را بالا کشید. فریاد بلندی سر قلی‌پور کشید.

_ برو پایین ببینم!

بچه‌ها چشم‌هایشان از تعجب گرد شده بود. توی این شرایط، ایستادن ماشین هیچ منطقی نداشت.

_ چی شده اصغر! … دوباره قاتی کردی ها! … زود باش راه بیفت، تا بلایی سرمون نیومده‌ ها!

قلی‌پور دست و پایش را گم کرده بود. علت عصبانیت اصغر را نمی‌دانست. اصغر با همان جدیت ادامه داد:

_ بابا می‌گم برو پایین! … یعنی برو پایین! … مسخره‌اش رو دراوردی! این‌جوری که تو داری ذکر می‌گی و استغفار می‌کنی! … یه گلوله می‌خوره درست وسط این ماشین! … تو می‌خوای شهید بشی، برو پایین! … من که نمی‌خوام شهید شم.

قلی‌پور پرسید: «خب! حالا می‌گی ذکر نگم! … پس چیکار کنم؟»

اصغر شروع کرد به بشکن زدن، شعرهای زمان طاغوت را می‌خواند:

_ گلپری‌جون! … بله! …

ماشین از خنده منفجر شده بود. همه با هم شعر اصغر را تکرار می‌کردند و دست می‌زدند. اصغر هم پایش را گذاشت روی گاز. با انگشت‌هایش روی فرمان بشکن می‌زد و می‌خواند. توی آن شرایطِ پاتک دشمن، اصغر واقعاً وقت گیر آورده بود. آخرش رو کرد به قلی‌پور و با خنده گفت: «آهان! … حالا این‌جوری شد! … دیگه شهید نمی‌شیم! … بابا دوتا غیبت کن! … دوتا فحش بده! … دوتا شعر بخون! … دیگه حله‌ حله! … فرشته‌ها دیگه نمی‌آن سراغت! … دیگه از شهادتم خبری نیست!»

***

  • عملیات کربلای ۵

زمستان سال ۶۵ و عملیات کربلای ۵ بود. بچه‌ها توی کانال ماهی زمین‌گیر شده بودند. اصغر برای رفتن به خطِ درگیری داوطلب شده بود. قبل از رفتن، باید فرمانده‌اش را راضی می‌کرد. مسئولیت اصلی اصغر توی عملیات، هماهنگی خطوط مخابراتی بود. نباید در خطِ درگیری با دشمن حاضر می‌شد. اما اصغر اوضاع بچه‌ها را که دید، دلش طاقت نداد. کمی این‌پا و آن‌پا کرد. اما بالاخره دلش را به دریا زد و رفت سمت فرمانده‌اش. بهشتی با یکی دوتا از نیروهای مخابرات در حال صحبت بود که سر و کلۀ اصغر پیدا شد. سرش را پایین انداخته بود و برای شروع صحبت، مِن و مِن می‌کرد.

بهشتی جمله‌اش را قطع کرد و رو کرد سمت اصغر: _ چی شده اصغر؟ کاری داشتی؟

_ راستش، بچه‌ها تو خط خیلی دست‌تنها هستن. اگه اجازه بدید، برم برای کمک … .

بهشتی سر تا پای اصغر را برانداز کرد. آن‌چنان قیافۀ مظلوم و ملتمسانه‌ای به خودش گرفته بود که دلش نیامد، جواب منفی بدهد. می‌دانست اصغر تا رضایتش را نگیرد، دست‌بردار نیست.

_ اصغر، این دفعه اشکالی نداره! می‌تونی با بچه‌ها پیشروی کنی. البته به یک شرط!

اصغر گل از گلش شکفت. خندید و حاضر شد هر شرطی که باشد، بپذیرد. بهشتی لحن صدایش را جدی و محکم کرد و گفت: «به شرط اینکه بعد از این، بری و بچسبی به وظیفۀ اصلی‌ خودت! … دیگه هم برای این‌ چیزها اصرار نکنی!»

اصغر هم پذیرفت و با خوشحالی راهی خط شد.

 

  • مجروحیت فلاح پیشه

ساعتی نگذشت. بهشتی و سعید سلیمانی صحبتشان گرم شده بود. در مورد آخرین وضعیت نیروها و نحوۀ تقسیم کار تصمیم می‌گرفتند. جلسه را همان جا داخل کانال تشکیل داده بودند. اصغر سر و کله‌اش از پشت کانال ماهی پیدا شد. رنگ و رویش پریده بود. نمی‌خواست به روی خودش بیاورد، اما فرمانده‌اش فهمید پایش را به زمین می‌کشد. لباسش هم خونی شده بود. معلوم بود که بدجوری زخمی شده است. از ناحیه پا و باسن، تیر خورده بود. درد شدیدی هم داشت. بهشتی و بچه‌ها نمی‌دانستند دقیقاً چه اتفاقی افتاده و چه بلایی سرش آمده است. بهشتی رفت جلو. چشم‌هایش را توی تاریکی شب دوخت به زمین. خون از پاچۀ شلوار اصغر، ردی روی زمین درست کرده بود. سرش را بالا آورد و گفت: «اصغر! همین الان باید بری عقب! … خون زیادی داره ازت می‌ره!»

اصغر دوباره افتاده بود به سماجت که بماند. اما با اصرار فرمانده‌اش کوتاه آمد. یکی از بچه‌ها زیر بغلش را گرفت. لنگ‌لنگان او را برد روی پل.[۱] وانتی در مقابلشان ایستاد. پر بود از مجروح و شهید. از ترس اینکه پیکر شهدا توی آتش سنگین دشمن تکه‌تکه و جنازه‌ها مفقود شود، با مجروح‌ها قاطی شده بودند. همه را ریخته بودند توی وانت. تعداد جنازه‌ها و مجروح‌ها آن‌قدر زیاد بود که خون از زیر وانت جاری شده بود. اصغر را هم انداختند روی همین جنازه‌ها. حالش خیلی خراب بود. سوار ماشین که شد، از هوش رفت.

بهشتی دلشوره داشت. روی پل ایستاده بود و با نگرانی نگاه می‌کرد. دید که اصغر دمر افتاده بود روی شهدا. با چشمش حرکت وانت را دنبال کرد. وانت کمی که جلوتر رفت، توی چاله‌ای افتاد. بهشتی زیر لب گفت: «نکنه اصغر از وانت بیفته پایین؟! … نکنه یه وقت جنازه‌ای به بیرون پرت بشه؟!»

صدای عجیبی آمد، از توپخانۀ عراق بود. مرتب و پی‌درپی شلیک می‌کرد. انگار، چند هزار نفر با هم پا می‌کوبند یا اینکه کسی مرتب روی طبل ضربه می‌زد. آتش دشمن سنگین بود و مسیر طولانی. وانت، ۷۰۰ متر مسیر پل را باید طی می‌کرد. مسیری که دقیقاً معبر نیروهای خودی بود و عراقی‌ها، رویش خیلی حساس بودند.

بهشتی دعا دعا می‌کرد بلایی سر ماشین نیاید. با خودش فکر می‌گفت: «نکنه وانت رو با تانک یا کاتیوشا بزنن؟! … نکنه از توپخونۀ دشمن خمپاره بخوره؟!»

با این فکرها نگرانی‌اش بیشتر شد. نمی‌دانست چند قبضۀ توپ گذاشته‌اند که با این فاصلۀ کم آتش می‌کنند! صدتا؟ صد و پنجاه‌تا؟ صدای سوت توپ‌ها قطع نمی‌شد. بالاخره وانت، از تیررسش خارج شد. دلشوره امانش را بریده بود. بی‌سیم زد به بچه‌های قرارگاه. می‌دانست وانت مسیر پل را که تمام کند، باید بپیچد دست راست. تا قرارگاه لشکر ۱۵۰۰ متر فاصله بود. تماس که برقرار شد، تمام نگرانی‌اش را ریخت توی صدایش و فریاد کشید: «بچه‌ها! … اصغر اومده؟ با یه وانت داره می‌آد! … زخمی شده و بی‌هوش افتاده پشت وانت! … برید، دارن می‌آرنش! … مواظب باشید صحیح و سالم برسه عقب!»

بالاخره، اصغر به عقب رسید. پیکر زخمی و بی‌هوشش را به همراه بقیۀ مجروحان از ماشین پیاده کردند. برای درمان اعزام شد به بیمارستان. خبر را که به فرمانده‌اش دادند، خیالش راحت شد.

***

  • اعزام به بیمارستان

چشم‌هایش را دوخت به سقف. چراغ‌های بیمارستان از بالای سرش رژه می‌رفتند. صدای قیییژ و قیییژ چرخ‌های تخت، توی گوشش پیچید. پرستارها دو طرف تخت را گرفته بودند و با سرعت می‌بردنش. وارد آسانسور شد. پرستار دکمۀ آسانسور را که فشار داد، طبقۀ اول، اتاق عمل بود.

اصغر لباس‌ِ آبی اتاق عمل را پوشیده بود. سرش را چرخاند و نگاهی به پایش انداخت. چند وقتی می‌شد که توی بیمارستان بستری بود. دکترها می‌گفتند رگ‌های عصبی پایش قطع شده است. اختیار پایش را نداشت. شده بود مثل یک تکۀ گوشت. حالتی شبیه به فلج پیدا کرده بود. تسلطی روی راه رفتن نداشت و با عصا راه می‌رفت. همین وضعیت، مجبورش کرد چند جایی برای درمان برود و پایش را به چندین دکتر نشان بدهد.

 

  • عمل جراحی فلاح پیشه در بیمارستان

آخرش دکترها گفتند باید پایت را عمل کنی. شانس موفقیت هم پنجاه درصد است. و حالا اصغر در راه اتاق عمل بود. بردنش توی اتاق، با حرکت سریع و هماهنگ پرستارها روی تخت عمل گذاشته شد. سرمای اتاق عمل اذیتش می‌کرد. احساس لرز داشت. به پایش نگاه کرد که حالا آمادۀ تیغ جراحی بود. غصه‌اش گرفت. دلش برای جبهه تنگ شده بود، برای دوستان و همرزمانش. بغض کرده بود.

_ یعنی الان بچه‌ها دارن توی جبهه چیکار می‌کنن؟ … خدایا من این پا رو برای جبهه لازم دارم! … خودت به من برشون گَردون!

این را گفت و دیگر چیزی نفهمید. بی‌هوش شده بود.

پلک‌هایش شده بودند عین دوتا وزنه‌، سنگینِ سنگین. رمقِ باز کردنشان را نداشت. دندان‌هایش را به هم سایید. به خودش می‌پیچید. دلش می‌خواست فریاد بکشد و بگوید: «تو رو خدا به فریادم برسید! … دارم می‌میرم از درد!»

 

  • دیدار مادر به بالین فرزند مجروح

صدایی توی گوشش پیچید. صدای مهربان مادرش بود.

_ اصغر، پاشو مادر! پاشو دورت بگردم! … خیلی وقته آوردنت توی بخش. چشماتو باز کن!

چشم باز کرد. سر چرخاند سوی صدا. مادرش نشسته بود کنار تخت و با تسبیح ذکر می‌گفت. چشمش که به نگاه نگران مادر افتاد، دیگر رویش نشد که بی‌قراری کند. زورکی لبخند زد. لب‌هایش خشکیده بود. دلش می‌خواست کمی آب بنوشد. مادر، معنای نگاه اصغر را فهمید. فهمید که هلاک یک قطره آب است. دستمال تمیزی را نم‌دار کرد و گوشۀ لب‌های اصغر گذاشت.

_ خدا خیرت بده مادر!

این را اصغر با نگاه‌هایش به مادر گفت. همان لحظه، صدای پایی توی اتاق پیچید. دکتر بود، به همراه پرستار بخش. آمدند بالای سرش. دکتر برگه‌های شرح حال را از پرستار گرفت. تندتند ورق می‌زد و امضا می‌کرد. اصغر به زور لب‌هایش را باز کرد. همۀ توانش را جمع کرد تا جمله‌ای بگوید.

_ آقای دکتر! … عمل چطور بود؟ … یعنی پام دوباره خوب می‌شه؟

_ الحمدلله عمل موفقیت‌آمیز بود! … مثل روز اول که نه! … ولی خیلی از عصب‌های پایت را پیوند زدیم! … ان‌شاءالله می‌تونی بدون عصا راه بری.

خوشحال شد. دوست داشت زودتر از بیمارستان مرخصش کنند. تمام سعی‌اش را کرد تا دوران بستری تمام شود. شده بود عین بچه‌های حرف گوش‌کن. اصغر درست ده روز بعد ترخیص شد. اما خیلی لاغر شده بود. مادرش، مدام غصه می‌خورد و غذاهای سفارشی و مقوی برایش می‌پخت. آبگوشت ماهیچه و آش گندم. اشتهای خوردن نداشت. اما اگر نمی‌خورد، مادرش از کوره در می‌رفت.

_ یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی مادر! شدی پوست و استخون!

آن‌قدر از این حرف‌ها توی گوشش خواند تا لب به غذا زد. همۀ غذاها را به زور به خورد اصغر می‌داد. کم‌کم اوضاعش روبه‌راه‌تر شد. تمام سعی‌اش را کرد تا بدون عصا راه برود. البته بعضی وقت‌ها بدجوری زیر پایش خالی می‌شد. خدا نکند کسی اتفاقی دست به پایش می‌زد، ناگهان از جا می‌پرید. عین کسی که برق پایش را گرفته باشد.

اصغر بعد از آن، به سرما و گرما هم حساس شده بود. سرما بدجوری پایش را اذیت می‌کرد. گرم نگهش می‌داشت تا عصای راه رفتنش باشد. اما هرچه بود، کارش را توی جبهه راه می‌انداخت. به محض اینکه توانست روی پا بایستد، دوباره عازم منطقه شد.

سرکشی از خانواده شهید مدافع حرم£

همت : شهید محمد ابراهیم همت ، فرمانده شهید لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص)

منبع : خطیب‌زاده ، سمیرا ، همت پنج بگوشم ، نشر بعثت ۲۷  ،  ۱۳۹۹

[۱] پلی که روی کانال ماهی زده بودند.