خاطرات یک روحانی از اعزام به سوریه
خاطرات یک روحانی از اعزام به سوریه

عید سال ۹۵ برای صله رحم با خانواده رفتیم اراک خانه فامیلها در همان ایام عید خانه عموی مادرم و از طرفی دایی پدرم میشد رفتیم بنام عمو فتحعلی دامادش سردار سپاه بود و نوه اش هم بنام ابوذر در سپاه بود که همگیشان در خانه عمو حضور داشتند همانطور که دور هم نشسته بودیم […]

عید سال ۹۵ برای صله رحم با خانواده رفتیم اراک خانه فامیلها در همان ایام عید خانه عموی مادرم و از طرفی دایی پدرم میشد رفتیم بنام عمو فتحعلی دامادش سردار سپاه بود و نوه اش هم بنام ابوذر در سپاه بود که همگیشان در خانه عمو حضور داشتند همانطور که دور هم نشسته بودیم صحبت از سوریه شد که سپاه نیرو میبرد من مشتاق رفتن شدم آقا ابوذر قرار شد با آقای مرادی نامی صحبت کند که من را بفرستد برای آموزش و بعد اعزام به سوریه و اقا ابوذر قرار شد خبر بده ما رفتیم قم به یکی از دوستام حاج اقای ایرانپور پیشنهاد دادم که بریم برای سوریه که ایشان استقبال کردند بعد چند روز اقا ابوذر زنگ زد برید پیش اقای مرادی و فردای ان روز با حاج اقای ایرانپور بکی روحانیون رفتیم پیش آقای مرادی و اقای مرادی با مسوول اموزش قرارگاه امام حسین سردار لکزایی صحبت کردند که ما رفتیم قرارگاه امام حسین ع خدمت اقای لکزایی ایشان اول دست رد به سینه ما زدند گفتند برای دوره بعد شما ثبت نام کنید این دوره جا نداریم با کلی اصرار و تمنا ابشان در همین دوره مارا ثبت نام کردند که بعد یک هفته به مدت حدود ۲۰روز رفتیم آموزش و بعد اموزش نوبت ازمون شد که با ۱۰۰نمره نمره ۷۴گرفتم از بین ۱۲۰نفر رتبه چهارم یا پنجم گرفتم و نسبت به نفرات دیگر نمره بالایی گرفتم که بعد مدتها رفت و امد ناامید شدیم چون موقت جلوی اعزام گروهی از تهران را گرفتند و اعزام انفرادی هم خیلی سخت میگرفتند خلاصه خیلی این در اون در زدم برای رفتن فایده نداشت خلاصه خیلی این در اون در زدم برای رفتن فایده نداشت تا گفتند نامه شما را باید سردار فلانی امضا کند که پیگیری کردم این مسوول اعزام را باید کجا پیدا کنم بعد بررسی متوجه شدم مادرش از دنیا رفته برای مراسم مادرش در شهر کرد میباشد که با یک بنده خدایی تا شهرکرد رفتم و از ایشان درخواست کردم برای رفتنم موافقت کند و ایشان قول مساعد دادند بعد مراسم برگشتم قم خلاصه یک روز در میان قرارگاه میرفتم رفتم پیش مسوول اعزام قرارگاه و ایشان قول همکاری دادند ولی متوجه شدم یک جورایی سرکار هستیمو تا اینکه یک روز دوشنبه بود رفتم قرارگاه در آن روز روحانی وامام جماعت قرارگاه نیامده بود از من خواستند برم برای اقامه نماز جماعت وقتی نماز ظهر را که خواندم به من گفتند یک ربع منبر بروید قبول کردم در همان لحظه دلم شکست روضه حضرت علی اصغر علیه السلام را خواندم توسل به نازدانه اقا اباعبدالله ع کردم حسابی گریه کردم و مخاطبین هم گریه کردند بعد نماز عصر را خواندم بعد نماز عصر خواستم از درب حسینه برم بیرون مسوول اعزام رو کرد به من گفت پاسپورتت را بیار باورم نمیشد اشک شوق در چشمانم حلقه زد که در تاریخ برج ۳/۶ با گردان قزوین اعزام شدم به سوریه که حلب افتادم مرز بین نبل الزهرا یک خط به ما دادند که درمقابل ما سمت راست داعش بود و سمت چب اکراد
کردهای سوریه که گاهی کردها با داعش درگیر میشدند ما هم همیشه آماده باش بودیم .

روز موعود امدیم قرارگاه امام حسین علیه السلام ما را با خودرو انتقال دادند به مرکز آموزشی مدرس در جاده کرج یک شبی آنجا ماندیم و از ما خونگیری کردن برای آزمایش دی ای ان و پلاک دادن خیلی خوشحال بودم فردای ان روز سه تا اتوبوس رفتیم فرودگاه امام خمینی( قدس) برای اعزام یک گردان از تهران یک گردان از قزوین به فرودگاه که رسیدیم ساعتی معطل شدیم یک دفعه دیدم همهمه ای بین گردانها افتاد که متوجه شدم گردان تهران مهر برگشت خوردن من هم فکر میکردم جزء گردان تهران هستم اشک در چشمانم حلقه زد بغض گلویم را گرفت اضطراب داشتم یک دفعه دیدم اسم مرا با چند نفر دیگر صدا میکنند که یکی از آنها شهید کیهانی بود که حدود ده نفر بودیم که ما را به گردان قزوین فرستادند که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم
خلاصه امدیم داخل فرودگاه که از گیتها رد بشویم پاسپورت ها را گرفتند تو صف بودیم وقتی رسیدم به گیت پاسپورتم را تحویل دادن یک دفعه مسوولش رو کرد به من که شما نمیتوانی بروی مجدد اضطراب وجودم را گرفت انگار خدا میخواست با دلم بازی کنه پاهایم سست شد بعد از پیگیری گفتند شما را نظام وظیفه تایید نکرده کارت پایان خدمتم را نشان دادم بعد استعلام و معطلی خلاصه مشکل حل شد ولی دائما متوسل میشدم تا اینکه از گیت رد شدم خوشحال شدم آمدم روی صندلی نشستم کنار شهید کیهانی بعد لحظاتی صحبت با ایشان نمیدانم از کجا شروع شد با هم بحث سیاسی کردیم آخرش به نتیجه نرسیدیم بعد از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند که اماده بشوید برای سوار شدن به هواپیما تا اینکه رفتیم به سمت هواپیما خیای خوشحال بودم .

خلاصه سوار شدم تا توانستم از مسافران ذکر صلوات گرفتم ? تا حدود دو ساعت بعد در فرودگاه دمشق رسیدیم بعد از آن ما را به یکی از مراکز اموزشی دمشق بردند که یک شب و یک روز درآنجا بودیم که چند نفری از مسولین آمدند تذکرات لازم را به بچه  گردان دادند بعد راهی حلب شدیم یک پانزده روزی در شهرک صنعتی شیخ نجار بودیم حوصله بچه ها سر رفته بود روزها تکراری شده بود تا اینکه یک روز به بچه ها لباس و اسلحه دادند گفتند اماده باشید یک شور و شوقی در گردان انفاق افتاد همه خوشحال شدند تا اینکه خطی به طول ۳تا ۴کیلومتر به گردان ما محول کردن  که درمقابل ما سمت راست داعش بود سمت چپ کردهای سوریه بودند که این دو گروه هر روز با هم درگیر بودند و ما هم آماده باش بودیم

وقتی کاملا مستقر شدیم و خط رو به ما محول کردند ما هم شروع کردیم سنگر درست کردند خلاصه هر کس به نوعی تلاش میکرد یادمه مسیر جاده ای که دست ما بود خیلی خراب بود چاله های بزرگ داشت که اگر خودروهای ما اگر میخواستند کمی سرعت بگیرند چپ میشدند  این حقیر با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم که این چاله ها را با خاک و شن و ماسه پر کنیم هر کدام یک بیل و دو عدد سطل برداشتیم و از اول جاده شروع کردیم  این تمام چاله های این جاده ای که بطول حدود سه تا چهار کیلومتر بود را پر کردیم که فرمانده گردان خیلی خوشحال شد و یک ساعت و یک کلاه به ما هدیه داد این ساعت قشنگ بود تصمیم گرفتم این ساعت را وقتی برگشتم ایران بدهم به فرزند دومم حسن چند نفر گفتند این ساعت را به ما بده به کسی ندادم و این ساعت یک خاطره ای زیبا دارد که دز آینده خواهم گفت .

مدتها در خط آفندی بودیم خط دفاعی بودیم انگار قرار نبود عملیاتی صورت بگیرد روزها وشب ها تکراری شده بود تا یک شب ساعت دو نیمه شب بود که داعش به ما حمله کرد که همه دوستان بطور آماده باش و صورت دفاعی قرار گرفتیم من با جانشین فرمانده رفتیم بالای پشت بام یک دفعه درآن تاریکی دیدم یک نور قرمز زنگ به صورت زیگ زالی به سمت ما می آید رو کردم به جانشبن فرمانده گفتم حاجی این نور قرمز چیه نگاه کرد گفت این نور قرمز کورنت هستش یک دفعه از  پشت اورکت من گرفت و مرا برد پشت خرپشته و کورنت اصابت کرد به دیوار دورچینی شده و منفجر شد خلاصه شهادت قسمت ما نشد

از فردای ان روز ما امیدوار بودیم که یک تغییر تحولی در منطقه اتفاق افتاد انگار خوشبین بودیم کم کم یک سکوت بی معنایی منطقه را گرفت این حقیر با یک روحانی دیگر در گردان بودیم که ان دوست روحانی ما شد مسوول اطلاعات من شدم مسوول حوزه نمایندگی و تبلیغات گردان

که این گردان در این خط طولی که بما دادند حدود شش تا هفت مقرر تشکیل داده بودند که ظهرها سه تا جهار تا مقر را من بعنوان روحانی مبلغ و بعهده گرفته بودم و بقیه را ان روحانی بزرگوار دیگر که برنامه ریزی کرده بودیم که روزها و شبها نماز جماعت در این مقرها برگزار گردد که  شبها هرشب  در یک مقرر میخوابیدم و صبحها نماز جماعت را درهمانجا برقرار میکردیم ماه ذی حجه بود هر روز ختم صلوات میگرفتم یک دفتر داشتم ختم صلواتها و ختم قرآن را درآن ثبت میکردم هر روز را به نام یکی از ائمه و شهدای کربلا ختم صلوات و ختم قران میگرفتیم گاهی چهارده هزارتا گاهی بالای چهارده هزارتا ختم صلوات میگرفتیم و هر روز ختم قران را داشتیم یادمه شهید کیهانی همیشه ۱۱۴تا صلوات میفرستادداگر تمام میشد میگفت یک ۱۱۴تای دیگر ثبت کن یک روز بهش گفتم محمد رفقا هر کدام پانصدتا و یا هزارتا یا بیشتر صلوات بعهده میگیرند چرا شما ۱۱۴تا این تعداد کم را بعهده میگیری بیشتر بعهده بگیر رو کرد به من گفت دوست دارم همین تعداد ذکر صلوات را با توجه بفرستم تا اینکه هزارتا بدون توجه بفرستم

خلاصه همه رفقا در طول روز به ذکر صلوات  و ختم قران و شبها در کنار پست و نگهبانی به دعا و مناحات مشغول بودند و کنار ذکر و معنویت شوخی های قشنگ و مزاحهای  دوستانه به راه بود که فیلم تمام ان شوخی ها در دسترس است ماه ذی حجه رفقا روزه میگرفتند و نماز و وعدنا موسی و دکرهای ماه دی حجه را انجام میدادند تا اینکه روزی رفتم دفتر نمایندگی مستقر در تل شقیب هدایا و مبلغی برای تهیه شیرینی برای گردان گرفتم  دو تا از مقررهایی که از همه بزرگتر بود و امنیتش بهتر بود را برای روز عید  غدیر خم  و سعید قربان تزئین کردیم و دوتا از روحانیون حوزه نمایندگی  را دعوت کردیم و منبر و مداحی توسط یکی از روحانیون و یکی از مداحان گروه برگزار گردید و بعد مراسم سوالاتی را مطرح کردیم و هر کس جواب میداد به اوجایزه میدادیم اخر مجلس یک سری از دوستان  توطئه کردن ?? هجوم اوردن و جایزه ها را بردند چ…

امام جمعه و مردم نبل الزهرا خیلی به ایرانی ها احترام میگذاشتند و ما در خیابانهای نبل الزهرا دو گروه میشدیم و سبنه زنی راه می انداختیم و مردم سوریه هم به گروههای ما می پیوسند و سینه میزدند .

حدود دوماه گذشت اما خبری از جنگ و درگیری نشد خلاصه ان ده نفر دوستانی که  به گردان قزوین پیوسته بودند که این حقیر و شهید کیهانی هم جزء ان ده نفر بودند که انها تصمیم گرفتند از این گردان منفک بشوند به به منطقه درگیری بروند که فرمانده قزوین نگذاشت من بروم ولیکن بقیه دوستان رفتند خدود یک هقته ای گدشت مجدد به گردان قزوین پیوستند که گردان قزوین هم اخرای ماموریتش بود من هم باید برمیگشتم ولی خیلی دوست داشتم بمانم که نمیدانستم باید به چه کسی مراجعه کنم کسی هم مرا راهنمایی نمیکرد از طرفی  دوستان دیگر کارهایشان را کرده بودند که بعد از اتمام ماموریت قزوین بمانند وبه گردان رشت بپیوندند تمام غصه  و غم ????عالم دلم را گرفت

یک روز با فرمانده گردان هماهنگ کردم بروم تل شقیب به دفتر حوزه نمایندگی و شب هم در انجا ماندم راه کار را از مسوول حوزه نمایندگی گرفتم گفت باید یک درخواست به سید جواد غفاری بنویسی و ایشان شما را به نیروی انسانی معرفی میکند و من خوشحال شدم  ولیکن این دوستمون گفت بعید است قبول کند ولی من ناامید نشدم شب شد تا صبح به دعا و مناحات نشستم نماز حضرت زهرا سلام الله علیها را خواندم توسل به حضرت زهرا س و پیامبرص و امام حسبن ع و… داشتم خیلی گریه کردم رو کردم به این بزرگواران که دلها و قلمها  دست شماست

بعد نماز صبح خوابم برد در خواب دیدم بجای عمامه سفید  عمامه سیاه برسم میباشد و جزء سادات شدم فردای آن روز با مسوول نمایندگی رفتم  خدمت سید جواد که محافظش گفت در جلسه میباشد انگار سید جواد از حضور ما متوجه شد و خودش از جلسه آمد بیرون و مرا به آغوش گرفت و درخواستم را به ایشان دادم و ایشان درخواست مرا پاراف کرد و به نیروی انسانی معرفی کرد و با ماندنم در منطقه موافقت کرد از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم  رفتم نیروی انسانی و اقدامات ماندنم را پیگیری کردم

وقتی رفتم نیروی انسانی اقدامات اولیه را برای ماندنم در منطقه  انجام بدهم  به مسوول نیروی انسانی گفتم   شنیدم خانواده های رزمندگان را برای زیارن به سوریه دعوت میکنید ابشان ور جواب گفتند  بعد سه دوره خانواده های رزمندگان را به سوریه می آورند و آن هم سالی یک بار می اورند خیلی خوشحال شدم ولی چون اولین بارم بود رفته بودند این امتیاز به من تعلق نمیگرفت ولی با توسل به خانم زینب سلام الله علیها کردم و  رفتم یک درخواستی از نیروی انسانی کردم این بنده خدا سریع درخواست منو قبول کرد و کارهاش رو انجام داد خانواده ما را بعد پانزده روز فرستادن سوریه خانواده چهار روزی در سوریه بودند خیلی خوشحال شدم به مسوول فرهنگی حلب گفتم میخام به دوستم شهید محمد کیهانی که در گردان رشت درپادگان بحوث مستقر شده بپیوندم مسوول فرهنگی قبول نکرد گفت باید ده روز بری دمشق برای ماموریت قبول کردم ولی گفتم یک شرط دارم مسوول فرهنگی گفت چه شرطی گفتم قبل رفتنم به دمشق میخام برم بحوث محمد را ببینم دلم براش تنگ شده ولی انگار مقدر بود آخرین دیدارم باهاش باشد وقتی رفتم دیدم یک گوشه ای داره ناخن میگیره تا منو دید بلند شد منو تو آغوشش کشید و مرا بوسید بعد صحبت و گفتگو رو کرد به من گفت نمیایی پیش من گفتم نه مرا برای ماموریت فرستادن دمشق خلاصه یک ساعت مچی داشتم  همان ساعتی که فرمانده قزوین هدیه داد وخیلی از دوستانم  چشمشان دنبال این ساعت بود که از من بگیرند ولی ندادم چون من این ساعت را میخواستم هدیه بدهم به فرزند دومم حسن ولی همان روز محمد گفت شیخ این ساعت را به من میدهی بدون تامل و درنگ سریعا از مچم باز کردم بهش دادم (خوب شد دادم اگر نمیدادم یک عمر وجدان درد میگرفتم که چرا ندادم ) یک لباس نظامی کرم رنگ خوشگل به تن داشتم ولی کمی بهم بزرگ بود بقول امروزی لباس تو تنم گریه میکرد اومدم لباس را دربیارم بهش بدم قبول نکرد گفت برو دمشق برگرد ازت میگیرم منم قبول کردم بعد مسوول فرهنگی رو کرد به من که عجله کن بعد نماز و مغرب پرواز داری به سمت دمشق محمد را به آغوش کشیدم وحسابی بوسیدمش ک در آغوشم فشردمش نمیدانستم آخرین ملاقاتم با محمد است و خداحافظی کردم رفتم .

بعدنماز مغرب و عشا رفتم فرودگاه حلب سوار هواپیمای باری شدم با لباس روحانیت بودم یک دفعه دیدم یک سری شهید و یک سری مجروح جنگی اوردند داخل هواپیما که لبنانی بودند که در عملیات تل بازو زخمی شده بودند یکی دوپایش قطع شده بود یکی دستش قطع شده بود یکی چشمانش تیر خورده بود یادمه یکی از این مجروح ها یک دستش قطع شده بود یک چشمش هم تیر خورده بود داشت ذکر میگفت رو کرد به من روسیاه وبدبخت گفت شیخنا نسئلک الدعا (برای ما دعا کن ) خیلی از خودم خجالت کشیدم در همان حین دیدم یک گروهی را اوزدند داخل هواپیما دستاشون بسته بود و یک پارچه مشکی روی سرشان داشتند از یک نفر سوال کردم اینها کی هستند گفتند از اسیرهای داعشی هستند این جوانهای مخلص در آزادی تل بازو مجروح و شهید شده بودند خلاصه رفتم دمشق چند روزی دمشق بودم که خانواده ام امدند سوریه و چهار روز سوریه ماندن که هنگام رفتن خانواده ام از سوریه امدم انها را در فرودگاه بدرقه کنم که در آن هنگام خبر شهادت محمد بگوشم رسید ??? خیلی گریه کردم حالم دست خودم نبود و یک حال  منقلب و دگرگونی داشتم نفهمیدم چطور از خانواده ام خداحافظی کردم از فرودگاه برگشتم ساختمان شیشه ای منتظر آوردن  بدن مطهر شهید کیهانی شدم

بعد فرودگاه رفتم مکتب الشهدای دمشق منتظر بودیم که بدن مطهر ایشان را بیاوردند ساعت ده شب بود که بدن ایشان را از حلب به دمشق اوردند و به مسوول ایثارگران ایران تحویل دادند و ما رفتیم برای کفن کردن بدن وگلاب پاشیدن  به بدن مطهر  و شهید را داخل تابوت گذاشتیم و برایش روضه خواندم و خیلی گریه کردم محمد از ناحیه پشت سر تیر خورده بود با قناصه به مخچه محمد زده بودن خیلی چهره نورانی داشت خیلی دلگیر شده بودم که محمد رفت و من جا ماندم ?????

و بغیر جنازه محمد دو تا جنازه دیگر بود که زکی از انها عراقی بود که نصف صورتش توسط خمپاره از بین رفته بود و یک جنازه ایرانی که نصف بدن از تنه به بالا سوخته یک صحنه دلخراشی بود

تا اینکه فردا ان روز عکس شهید محمد کیهانی با عمامه در فضاهای مجازی پخش شد که ان عمامه ، عمامه این حقیر بود که من خبر نداشتم چون یک روز روحانی که در گردان قزوین بود عمامه اش کثیف نزشود از من درخواست عمامه میکند که من در کوله پشتی ام یک عمامه اضافه داشتم عمامه را به آن روحانی دادم رو کرد به من گفت خودت عمامه را برام درست کن که من عمامه را درست کردم و بر سر ان روحانی گردان  قزوین گذاشتم که ایشان هم عمامه این حقیر را بر سر محمد کیهانی گذاشت و با ان عکس گرفت که بعد شهادتش پخش شد .که آن شال گردن مشکی و ان اتکیتی که لبیک یا رقیه هست را این حقیر به ایشان هدیه دادم خلاصه عمامه ما شد بعنوان یادگاری بر سر شهید

بعد کفن کردن بدن مطهر شهید آمدم ساختمان شیشه ای و مسوول حوزه نمایندگی دمشق به من گفتند برو اثریا . این منطقه یک منطقه بیابان و ریگزار بود و یک اتاق انجا به من دادند در چند روزهای اول حالم خوشی نداشتم همش گریه میکردم یک روز قبل از نماز صبح خیلی گریه کردم بی تاب بودم تا بعد از نماز صبح خوابیدم در عالم خواب محمد را دیدم که روی صندلی نشسته بود رو کرد به من گفت شیخ چقدر بی تابی میکنی دنبال تو هم خواهند امد از خواب بلند شدم با این خواب خیلی خوشحال بودم همش منتظر بودم این روزها شهید میشم ولی روحانی قبل من که در اثریا بود بنام بیاضی راده از اهل کرمان بود که یک هفته قبل من شهید شده بود و قرار شد بجای ایشان درآن منطقه فعالیت کنم

کارم را شروع میکردم باید به نقاط سرکشی میکردم و از لحاظ فرهنگی با رزمندگان کار میکردم اون روزها ماشین نداشتم نقاط رزمندگان فاطمیون مختلف بود بعنوان مثال یک گروه فاطمیون نقطه ۲۵ بالای کوه در جنوب منطقه بودند گروهی در شمال بودند گروهی در شرق و گروهی در غرب  متطقه و گروهی در مرکز منطقه بودند چون ماشین نداشتم سرکشی به انها سخت بود از فرماندهی منطقه یک موتور سوزوکی و پرشی گرفتم تا یک روز شهید نعمایی امد برای منطقه برای سرکشی و قول داد یک ماشین به این حقیر بدهد مدتی با آن موتور از کوه کمر میرفتم به فاطمیون سرکشی میکردم با عشق فعالیت میکردم روز به روز کارهام پیش میرفت

شب که میشد با بچه های ایرانی یک جا جمع میشدیم شام میخوردیم که شهید محراب هم که مسوول اطلاعات بود با هم بودیم که در همان منطقه  در یک مسیری برای جمع اوری اطلاعات به منطقه میرود که در تو تیر  رس داعش قرار گرفت و شهید شد دوستان یکی یکی میرفتند و ما دلگیر و غصه دار میشدیم و ما جا میماندیم

یک روز فرمانده اثریا ابوجواد به من گفت یکی از سوری ها شهید شده میخوام بریم مراسم اگر میایی اماده شو برویم که بعد ساعتی رفتیم در منطقه ای بنام سلمیه نهار انجا دعوت بودیم فرمانده کل استان حما  بود بنام حاج مهدی سبزی در آنجا بود نمیشناختمش و بعد مراسم ساعتی دور هم نشستیم و ابوجواد این حقیر را  به حاج مهدی معرفی کرد و از فعالیت هایم تعریف کرد و از انجا که طبع شناسی خونده بودم تمام خصوصیات و ویژگیهای فردی و اخلاقی حتی گروه خونی افراد را با یک نگاه کلی تشخیص میدادم دز همان جلسه طبعش و تمامی خصوصیات فردی را هم گفتم  فرمانده خوشش امد و دستور داد مرا به ستاد  فرماندهی ببرند و متوجه شد استاد حجامت و طب سنتی  هستم بیشتر مشتاق شدند هر کاری از دستم بر می امد برای بچه های متطقه انجام میدادم بعضی از دوستان در اثر فعالیت های زیاد کمردردهای مزمن و شدید میگرفتند که با حجامت و رگیری و طب سنتی درمان میکردم و به خواست خدا درمان میشدند

دوره اول پنج ماه و نیم سوریه بودم از آنجا که معلوم  نبود به منطقه برگردم امدم خدمت فرماندهی ازش خواستم  درخواست نیاز مرا به متطقه بزند که ایشان قبول کردند و زنگ زد به سید جواد و درخواست نیاز مرا به ایشان مطرح کردند و ایشان هم مدیرفتند و با هماهنگی های لازم درخواست نیازم تایید شد بعد اتمام ماموریتم به ایران امدم حدود پانزده روز ایران بودم خواستم برگردم ولی کارم گره میخورد چند بار رفتم قرارگاه خبری نشد  خیلی دلم گرفت پیش خودم گفتم این گره دست امام رضا علیه السلام باز میشه یک روز غروب تنهایی بدون توقف حرکت کردم به سمت مشهد گفتم حواله ام را از امام رضا ع میگیرم وقتی صبح رسیدم مشهد امدم  خیابان امام رضا علیه السلام تا چشمم افتاد به حرم گفتم صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا ع تلفنم زنگ خورد مسوول اعزام فرمودند برای پس فردا اماده پرواز باشید خوشحال شدم از اقا تشکر کردم اقا خیلی بزرگواره هنوز وارد حرم نشدم حواله منو امضا کرد سریع زیارت کردم از آقا تشکر کردم و برگشتم تهران و آماده اعزام به سوریه شدم

وقتی برگشتم سوریه حوزه نمایندگی به من گفت باید بروی تدمر که ظاهرا حاج مهدی قبول نکرده بود و مرا به حماء فرستادن وقتی آمدم حماء حاج مهدی مرا فرستاد اثریا مدتی در اثریا بودم فعالیتهای فرهنگی و روضه خوانی و فعالیت های طبی این حقیر در بین ایرانی ها و سوری ها پیچید کم کم با فرمانده شبخ حلال ابواحمد و فرمانده سعن ابوجهاد  و با فرمانده مبعوجه و عقارب و فرمانده دیگر مناطق آشنا شدم سر من دعواشون شده بود و همه  فرماندهان درخواست میکردند که من در حوزه فرماندهی انها فعالیت کنم که به گوش فرمانده کل حاج مهدی سبزی رسید حاج مهدی رو کرد به من گفت برنامه ریزی کن  گردشی در مناطق فعالیت کن منم کارم رو شروع کردم در مناطق بطور گردشی فعالیت میکردم ولی محل استقرارم اثریا بود کم کم با شهید ابواحمد آشنا شدم و خیلی نسبت بهم علاقه مند شدیم ابواحمد هم که عاشق روضه و دعا بود منم هرجا فرصتی پیدا میکردم  بساط روضه راه می انداختم

ابو احمد از حاج مهدی درخواست کرد که من در شیخ هلال بمانم کم کم محل استقرارم شیخ هلال شد و در مناطق دیگر سرکشی میکردم یک بار از فرماندهان فاطمیون  که یک گروهی از فاطمیون را در روستایی بنام مبعوجه که در یک کیلومتری داعش بودند مستقر کرده بودند ازمن درخواست کردند یک شب بروم آنجا برای روضه خوانی

رفتم مبعوجه باشخصی بنام سید محراب بچه مشهد بود آشنا شدم که  خیلی بچه باصفایی بود ازش سوال کردم چند وقته منطقه ای رو کرد به من و گفت حدود ۴ماهه بهش گفتم نمیخواهی بروی ایران وقت برای شهادت زیاده رو کرد به من گفت نه معلوم نیست دیگه توفیق پیدا کنم شهید بشوم از من خواست یک روضه حضرت رقیه براش بخوانم  که وقتی شروع کردم به روضه خوانی مثل یک بچه گریه میکرد گریه عجیبی میکرد بعد ان شب برگشتم محل استقرارم یک پانزده روز گذشت رفتم حماء پادگان لواء ۴۷پیش حاج مهدی که در اناق فرماندهی نشسته بودم که اخبار شبکه سوریه  اعلام کرد شخص ایرانی در حلب با اصابت تیر به قلبش کشته شد که دقت کردم متوجه شدم شهید سید محراب است باز دوستان رفتند ما را تنها گذاشتند

راوی : شیخ صابری

تنظیم : سید جواد هاشمی فشارکی