روایتی از زندگی بیسیم‌چی احمد متوسلیان که در سوریه شهید شد
روایتی از زندگی بیسیم‌چی احمد متوسلیان که در سوریه شهید شد

مدتی برای تأمین زندگی پشت وانت هندوانه می‌فروخت. آن زمان اینطور نبود که بگوییم به شخصیت ما برمی­‌خورد که او دستفروشی می­‌کند، می­‌گفتیم یک لقمه نان حلال دربیاورد کافیست. به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از فارس، شهادت نوعی مرگ آگاهی است که مجاهد راه خدا آنقدر در انتخابش مطمئن می‌شود و به حقانیتش ایمان دارد که تمام […]

مدتی برای تأمین زندگی پشت وانت هندوانه می‌فروخت. آن زمان اینطور نبود که بگوییم به شخصیت ما برمی­‌خورد که او دستفروشی می­‌کند، می­‌گفتیم یک لقمه نان حلال دربیاورد کافیست.
شهیدبه گزارش خبرگزاری رسا به نقل از فارس، شهادت نوعی مرگ آگاهی است که مجاهد راه خدا آنقدر در انتخابش مطمئن می‌شود و به حقانیتش ایمان دارد که تمام دلبستگی هایش را یکی یکی از خرقه دنیایی خود جدل می‌کند و سبکبال می‌شود برای رحلتی ابدی.مجاهد برایش فرق نمی‌کند در چه سرزمینی و یا چه فضایی وارد معرکه می‌شود فقط کافیست بداند هر نفسی که می‌کشد برای معشوق است. اینها در هیچ وضعیتی دست از مبارزه علیه کفر برنخواهند برداشت و در این مسیر خستگی برایشان مفهومی ندارد. آنها هر تلاشی می‌کنند برای اینکه خود و دیگران را از فلاکت عادات و رذیله های دست و پا گیر نجات دهند.

آنجا که سید شهیدان اهل قلم می‌گوید: «جنگ ممکن است که باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد. تحقق اسلام در جهان و بر قراری عدالت در گرو مبارزه حق و باطل است. جهاد حافظ بقای سایر اصول و فروع دین است و آنان که این معنی را نمی پذیرند، یا باید بشر را در این فلاکتی که بدان گرفتار آمده است رها کنند و یا وضع کنونی بشر را مودّی به عدل و صلح بدانند و منتظر باشند تا استمرار همین وضع به استقرار عدالت و صلح حقیقی بر سطح کره زمین منتهی شود.»

شهید اصغر فلاح پیشه یکی از آن مجاهدین بود که برایش فرقی نمی‌کرد در چه سرزمینی مبارزه می کند او رفت برای تحقق آرمان های مردی که در قرن بیستم نور را در جهان تاریک گستراند و در ۲۲ بهمن سال ۹۴ حین دفاع از اسلام ناب محمدی و حراست از حرم حضرت زینب(س) در حالی که با کفر و ظلم مبارزه می‌کرد به شهادت رسید. آنچه در ادامه خواهید خواند بخش اول گفت‌وگو با طاهره رحمانی همسر و همراه شهید مدافع حرم اصغر فلاح پیشه است که از زندگی مشترکشان می‌گوید:

*۴۶ سال پیش؛ منطقه فلاح تهران

۴۶ سال پیش در محله فلاح تهران و در یک خانواده پرجمعیت که سه دختر و پنج پسر داشت متولد شدم. البته پدر و مادرم هر دو اهل ساوه بودند که به دلایلی به پایتخت مهاجرت می‌کنند و همانجا ساکن می شوند.

پدرم مذهبی و در مسجد رفت و آمد دائم داشت و با اینکه منزل کوچکی داشتیم اما مقید بود هیئت و مراسم روضه برای اهل بیت حتما به صورت مرتب در خانه برگزار شود. برادرانم هم بعد از انقلاب بسیجی بودند و فعال. حتی یادم هست شهید فلاح پیشه تعریف می‌کرد به خاطر سن کمشان با برادرانم در شناسنامه دست کاری می کردند تا سنشان را بالا ببرند.

*خواستگاری

ما با خانواده شهید فلاح پیشه سی سال همسایه بودیم یعنی حتی قبل از به دنیا آمدن من. ایشان هم خانواده پر جمعیتی داشت. سه خواهر و پنج برادر بودند که البته یکی از برادرانشان آقا امیر بر اثر عوارض شیمیایی شهید شد. ما با هم رفت و آمد داشتیم. حتی زمان جنگ مادرانمان برای کمک به جنگ دور هم جمع می شدند و مربا و این جور اقلام را برای رزمندگان آماده می‌کردند.

پدرم سال ۶۶ برای مأموریتی از طرف بسیج به مشهد رفت که همانجا سکته قلبی کرد و فوت شد. پدر اصغر هم با رفتنش به جنگ مخالف بود اما مادرش نه به همین دلیل با کلی ترفند خود را به منطقه می رساند. چند ماهی بعد از فوت پدرم بابای اصغر با او در جبهه تماس می‌گیرد و می گوید می خواهیم برای دختر عزیز آقا برویم خواستگاری به نظرم مناسب شماست. شهید فلاح پیشه می گوید صبر کنید تا اطلاع بدم. استخاره می کند و جوابش می اید که «چقدر کنجکاوی می‌کنی، اگر روزی دست ماست به همه می‌دهیم» بعد از این استخاره با پدرش تماس می‌گیرد و نظر مثبتش را اعلام می‌کند.

۱۸ ساله بودم، یک روز مادرم مرا صدا زد و گفت مادر فلانی آمده خواستگاری. پرسیدم برای کدام پسرش؟ وقتی گفت اصغر اصلا یادم نبود چه شکلی بود. ما سه سال اختلاف سن داشتیم و او از من بزرگتر بود. مادرم تعجب کرد گفت این همه آمده اینجا به خاطر برادرهایت چطور یادت نیست؟ گفتم خب یادم نیست.

خلاصه قرار شد برای خواستگاری بیایند. برادرهای من و امیر برادر اصغر جبهه بودند. که امیر به برادرم گفته بود می­‌خواهم بروم تهران، برادرم می‌گوید الان که وقت عملیات است! برادرشوهرم گفته بود تو هم باید بیایی تهران،پرسیده بود برای چه؟ امیر می‌گوید: اصغر دارد زن می­‌گیرد. برادرم گفته بود به من چه ربطی داره اصغر داره زن می­‌گیره؟! برادر شوهرم می‌گوید: می­‌خواهیم با هم فامیل شویم؛ آنجا برادرم متوجه شده بود اینها می­‌خواهند بیایند خواستگاری من، چون آن زمان مانند امروز امکانات ارتباطی مانند تلفن و موبایل زیاد نبود که از همه چیز باخبر شوند و بعد از اینکه آنها آمدند خواستگاری، برای مراسم عقد برادرم آمد تهران.

*دوست داشتم مهریه ام ۱۴ سکه باشد

اصغر آقا زمانی از جبهه به تهران آمد که ما رفتیم آزمایش دادیم و بعد هم عقد، بنابراین اصلا فرصت اینکه بخواهیم با هم صحبت کنیم نبود. البته نیازی هم ندیدیم چون تا حدودی شناخت داشتیم از همدیگر و خانواده ها هم که با هم آشنا بودند.

وقتی صحبت مهریه و این حرف ها شد، دوست داشتم مهریه ام ۱۴ سکه باشد اما بزرگترها قبول نکردند. برادرم تازه ازدواج کرده بود و مهریه خانمش ۴۵ سکه بود از روی همان مهریه من هم شد ۴۵ سکه.

*سال ۶۳ وارد سپاه شد

از سال ۶۳ وارد سپاه شده بود و مستقل بود. ما هشت سال اول زندگی‌مان را در خانه پدری اصغر آقا بودیم اما دقیقا از شب پاتختی خودم شام درست کردم چون او اینگونه می‌خواست. از نظر آشپزی و خانه­ داری هم همه چیز بلد بودم.

شهید فلاح پیشه در جمع مدافعان حرم. (در تصویر شهید فرزانه نیز دیده می‌شود)

*در کار مخابراتی استاد بود

به دلیل فوت پدرم و ازدواج دیگر مدرسه نرفتم. کسی هم نگفت برو. شهید فلاح پیشه هم به خاطر مشغول بودن به جنگ درس را رها کرده بود و بعد از کلی وقفه سال ۹۰ توانست دیپلمش را بگیرد. همیشه به بچه ها نصیحت می کرد درستان را حتما بخوانید. به صورت تجربی بسیار در کار مخابراتی استاد بود اما می گفت چون مدرک اکادمیک ندارم فایده ای ندارد.

 *یکبار که به شدت گریه کرد

اصغر آقا از لحاظ روحی آدم توداری بود. خیلی کم پیش می‌آمد کسی اشک او را ببیند. حتی زمانی که پدرش فوت کرد با اینکه بسیار بسیار ناراحت بود اما سعی می کرد خود را کنترل کند، من اشکی در آن روزی به صورتش ندیدم اما وقتی برادرش شهید شد هنگام گذاشتن پیکرش در قبر به شدت گریه می‌کرد.

*ناراحتی تو مرا هم ناراحت می کند

اوایل زندگی مان خیلی زود عصبانی می­‌شد و بهم می ریخت. آرامش می کردم و می گفتم چرا سر یک چیز کوچک و بیخودی اینقدر ناراحت می کنی خودت را و ازش می خواستم صبر و حوصله بیشتری داشته باشد. می گفتم ناراحتی تو مرا هم ناراحت می کند. تا حدود هشت سال پیش که یک روحانی ای نصیحتش کرده بود که نباید اینقدر زود از کوره در بروی و حرف هایش روی اصغر تاثیر گذاشت. اما وقتی برای خدمت در عتبات عالیات رفت آرام شده بود و خاموش. حتی گاهی که واقعا موضوع ناراحت کننده ای پیش می آمد سعی می کرد خودش را کنترل کند و صبرش روی من و بچه ها هم موثر بود.

*در فتنه ۸۸ چندبار با لباس خونی آمد

سیاست بسیار عصبی اش می‌کرد به خصوص در دوره­‌های انتخابات ریاست­ جمهوری و کارهایی که برخی از سیاستمداران می­‌کردند به قدری عصبانی اش می‌کرد که حد نداشت. حتی با بعضی از اقوام بسیار بحث می‌کرد اما ابدا آدمی نبود که کینه از کسی به دل بگیرد. از سر دلسوزی حرفش را می زد و بعد از بحث هم سریع آرام میشد.

بهش می گفتم لااقل در جمع اقوام نزدیک بحث نکن اما گوشش بدهکار نبود. کنایه های بدی هم به او می انداختند که خیلی ناراحتم می کرد و دلم می خواست کمتر در جمع حضور پیدا کنم برای همین موضوع اما خب چون می خواستیم رفت و آمد کنیم گذشت می کردیم.

در ماجرای فتنه ۸۸ ایشان خیلی فعالیت داشتند حالا ما تازه داریم متوجه می­‌شویم، یکی دو بار آمد لباسش خونی بود گفت: بچه­‌ها را زخمی کردند سوار موتورشان کردم و به یک بیمارستانی رساندم. می‌گفت فتنه گران گروهای مردمی نیستند و در خانه هایی پنهان شده اند و و در شلوغی شهر را به آتش و آشوب می‌کشند. معتقد بود مردم در این فتنه نقشی ندارند.

*اسم گذاری برای بچه‌ها

مهر سال  ۶۸ اولین فرزندمان به دنیا آمد و پدرش نام او را مرضیه انتخاب کرد چون از القاب حضرت فاطمه(س) بود. دختر دیگرمان هم سال ۷۳ متولد شد که او را هم محدثه نامگذاری کرد به همان دلیل که از القاب حضرت زهرا بود. معنی اسمی که برای بچه ها انتخاب می‌کند بسیار برایش مهم بود. فرزند سومان پسر بود که سال ۸۰ متولد شد. من خیلی دوست داشتم نامش را حسین بگذارم اما اصغر دلش می‌خواست اسم برادرش امیر که شهید شده بود را روی پسرمان بگذارد که امیر حسین انتخاب شد تا نظر هر دویمان باشد.

*بیسیم چی احمد متوسلیان

شهید فلاح پیشه از بچه های مخابرات لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود و اغلب در جبهه می ماند. مدت کوتاهی هم بیسیم چی احمد متوسلیان شده بود. شرایط زندگی الان با آن زمان متفاوت است و تحملش برای من سخت بود و دائم گلایه می‌کردم که چرا نمیایی؟ ما در یک اتاق منزل پدرشوهرم زندگی می‌کردیم و یک آشپزخانه هم در حیاط برایم ساخته بودند و در کل نبود امکانات و کمبود حضور همسرم بسیار برایم اذیت کننده بود. من هم زیاد غر می زدم و گلایه می‌کردم اما وقتی که بر می‌گشت به خوبی تلافی روزهای نبودنش را در می‌آورد. با هم بیرون می رفتیم و تفریحمان وقتی بود ترک نمی‌شد.

*کسی باور نمی­‌کرد او این کارها را انجام داده باشد

گاهی که شکایت می‌کردم از وضعیت، با صبوری می‌‌گفت بالاخره زندگی است باید گذشت کنیم، باید اینها را بگذرانیم تا بالاخره به آن آرامش برسیم. می گفتم با این فعالیت های تو آدم هیچ وقت به آرامش نمی­‌رسد، از همان ابتدای زندگی­مان همیشه مشغول کارهای سخت بود، کارهایی که کسی باور نمی­‌کرد او انجام داده باشد.

*پشت وانت هندوانه می‌فروخت

یک مدت هم برای گذران معاش زندگی پشت وانت هندوانه می‌فروخت. آن زمان زیاد این صحبت­ها نبود که وای شوهرم چه شغلی دارد؟ یا چه می­‌کند؟ اینطور نبود که بگوییم به شخصیت ما برمی­‌خورد که او دستفروشی می­‌کند، می­‌گفتیم یک لقمه نان حلال دربیاورد کافیست. وضعیت طوری  بود که اقلام اصلی خوراکی کوپنی بود و اینطور نبود که آزاد و راحت بتوانیم روغن و برنج بخریم، با هر درایتی باید تا سر برج می رساندیم.

*می­‌گفتم چرا می­‌آیی خانه؟!

اصغر آقا در عملیات والفجر ۸ پایش تیر خورد و تمام اعصاب پایش قطع شد، دکترها گفتند ۵۰ درصد احتمال دارد پای او خوب شود، آن زمان بیمارستان طالقانی عمل کردند و گاهی لنگ می­‌زد، دستش ترکش داشت ولی بیشتر از ناحیه پا آسیب دیده بود و به این دلیل زود یعنی سال ۸۳ بازنشسته شد. البته بسیج می رفت و سال ۸۹ هم برای خدمت در عتبات رفت.

در بسیج ۵، ۶ سال مشغول خدمات فعال بود، مثلا در میدان جمهوری پایگاه مقداد یک ساختمان خرابی را گرفته بودند، به او گفته بودند آبادش کن. بعد او می­‌رفت که آنجا را آباد کند شاید ما ۳ یا ۶ ماه او را درست نمی­‌دیدیم، یعنی واقعاً سخت­کوش بود، صبح ساعت ۵ می­‌رفت و ساعت ۱ یا ۲ نصفه شب می­‌آمد. به گلایه می­‌گفتم چرا می­‌آیی خانه؟! حداقل دو سه روز در ماه بیا ما تو را کامل ببینیم. می­‌آمد حمام می­‌رفت لباس‌هایش را عوض می­‌کرد دوباره می­‌رفت. آدمی بود که اگر مسئولیتی به او می­‌دادند به نحو احسن باید انجام می­‌داد و کارش یک ذره این طرف و آن طرف نمی شد، از خواب و خوراکش می­‌زد تا آن کار را درست انجام بدهد.

* شهادت واژه غریبی بود        

هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز همسر شهید شوم. یادم هست زمان جنگ برای  خواهر شوهرم که با من هم­سن بود خواستگار می­ آمد خانواده شوهرم قبول نمی­‌کردند می­‌گفتند می­‌رود جنگ شهید می­‌شود. اما اصلاً من و خانواده­‌ام در این وادی نبودیم. اما وقتی رفت عتبات چون اتفاق هایی هم پیش آمده بود منتظر بودم موضوعی رخ دهد. در کل چون زیاد هم در مورد شهادت حرف نمی زد برای ما واقعه قریبی بود.

اما دوستانش تعریف می­‌کردند هر وقت با حاجی حرم می­‌رفتیم می­‌گفت دعا کنید به مرگ عادی نرویم و شهید شویم ولی به من یا بچه­‌ها اصلا نمی­‌گفت. خیلی هم پیش نمی­‌آمد  از این حرفها بزنیم ولی یکبار به او گفتم: می­‌روی عتبات و می­‌آیی یک وصیت­نامه بنویس، گفت فکر کردی الان ما برویم آنجا برای ما اتفاقی می­‌افتد؟! همین، دیدم حرف را عوض کرد من هم دیگر حرفی نزدم. هیچ وقت هم از خاطرات و مجروحیتش نمی­‌گفت یا مثلا بگوید دوست داشتم بروم شهید شوم.

*اِ شهید نشدم!

گاهی هم که خاطره می گفت وقت هایی را تعریف می‌کرد که جنبه طنز داشت. مثلا می­‌گفت یک عملیاتی بدون فرمانده رفته بودیم، یک خمپاره شلیک کردند خاک و گل به اطراف پخش شد و مقداری هم ریخت روی صورت من، بلند شدم با داد و فریاد ائمه را صدا می زدم فکر می کردم شهید شدم. تا اینکه دوستانم صدایم کردند پاشو بابا گل افتاده روی صورتت!! گفتم اِ شهید نشدم!

* نمی­‌دانم حکمتش چیست؟

سازمان حج از بین جانبازها و اُسرا تعدادی را برای اینکه رئیس کاروان ها شوند پذیرش می‌کرد. اصغر هم رفت و یک دوره زبان و دوره های دیگری را برایشان گذاشتند. بعد از آن رزومه اش را که داد در ستاد نگهش داشتند تا آخرین روز هم نگذاشتند کاروان ببرد در حالی که خیلی دوست داشت برود مکه. برای عتبات کربلا هم کل سه ماه تابستان می رفت و همانجا می ماند. خودش می­‌گفت نمی­‌دانم حکمتش چیست؟

*سخت بود اما آرام آرام به کارش عادت کردیم

سال ۸۹  ابتدا ۴۵ روزه رفتند برای دوره ها که برای ما خیلی سخت بود چون نقش پررنگی در خانه داشت، بعد شد دو ماه و بعد شد ۳ ماه که در کاظمین هم مستقر بود. نبودنش اذیتمان کرد معترض شدیم که ما را هم مدتی بردند پیش خودشان. در آشپزخانه مدتی مشغول بود و برای زائرانی که یک روزه می آمدند آنجا غذا می پخت و چند سال همینجور می رفت و ما هم مدتی همانجا می دیدیمش. سخت بود اما آرام آرام به کارش عادت کردیم.

*از این خانه می‌روم!

حضور در عتبات خیلی در رفتار و کردار او تاثیر گذاشته بود. مراحل زندگی با شهید فلاح پیشه طوری بود که همیشه می‌گفتم خدایا تو من را با موضوعات مختلف امتحان می‌کنی. مثلا زمان جنگ آنقدر می‌رفت منطقه که وقتی بر می‌گشت بچه های خواهرم به بچه های مان می‌گفتند بیایید عمویتان آمده. آنقدر شب ها دیر به خانه می‌آمد که بچه‌ها می‌خوابیدند. وقت اینکه با آنها بازی کند یا حرفی شود نبود، گاهی دلم برایشان می سوخت می گفتم پدرشان را که خیلی نمی بینند لااقل من که مادرشان هستم بیشتر باید کنارشان باشم.

گلایه می‌کردم که تو شبانه روز در حال انجام کارهایی هستی که برایت لذت بخش است و خودت دوست داری اما این رویه برای من خسته کننده شده بود و توی عصبانیت می‌گفتم آخرش می گذارم می‌رم. نگاهم می کرد و با محبت می‌خندید و هیچی نمی‌گفت.

حضورش در عتبات موجب شده بود بیشتر سعی کند خوب باشد، عصبانیت­‌هایی که داشت همه فروکش کرده بود، مردم­دار شده بود، بیشتر محبت می­­‌کرد، رفت و آمدش زیاد شده بود، مهربان شده بود دوست داشت مهمان خانه­‌اش بیاید و برود، خیلی هیأت در خانه می­‌گرفت. رفتارهای او روی ما هم تأثیر می­‌گذاشت.

* نگران بودم که زندگی­‌ام چه می­‌خواهد بشود

ماندنش در کاظمین اگرچه برایم سخت بود اما از طرفی به خاطر اهل بیت می‌رفت. می­‌گفتم خدایا باز داری من را امتحان می­‌کنی اما این بار با امامان و ائمه که معترض نشوم؟! بالاخره من ائمه و امامان را دوست داشتم و فقط دوست داشتن نیست، حالا در عمل باید نشان بدهم که ارادت دارم، برایم سخت بود. گفتم: خدایا تو من را با ائمه روبرو کردی که نتوانم چیزی بگویم.

این اواخر خیلی نگران بودم که زندگی­‌ام چه می­‌خواهد بشود اینقدر همراه شدنمان با هم نگرانم می‌کرد. خواهر شوهرم می­‌گفت تو اصلا با حرف شوهرت مخالفت نمی­‌کنی همیشه پشت او هستی. می‌گفتم ما حرفهایمان یکی است، از همان ابتدا هم که ما با هم ازدواج کردیم، حرف­ها و اخلاق­ و رفتارمان با هم یکی بود، مثلا اینطور نبود که من با چیزی مخالفت کنم بگویم نه من این را نمی­‌خواهم، آدمی بود که مشورت می­‌کرد و آینده­‌نگر بود./۱۳۲۵//۱۰۲/خ