پسرم سه مزار دارد
پسرم سه مزار دارد

اعضای گروه تحقیقاتی «فتح‌الفتوح»در چهلمین سالگرد دفاع مقدس تصمیم دارند به منزل چهل شهید بروند. کنارشان خاطرات لحظه‌های زندگی با شهید را مرور کنند و به قلم تحریر درآورند تا تاریخ بخواند و بداند خانه‌های ستاره‌دار چگونه کهکشان راه شیری آیندگان خواهد بود.شب آخر هیئتی که شهید مرتضی کریمی آن را بنا نهاده بود، میهمان منزل‌شان شدند و در شروع گفت‌وگو با مادرش، گفتند که قبل از آمدن به منزل شهید، زیارت عاشورا به روح همیشه جاوید شهید عزیز هدیه کرده‌اند…

عالمه محمدی

آغاز زندگی با داستان شهادت

۲۵ دی‌ماه سال ۱۳۶۰به دنیا آمدده روز گذشت که خبر شهادت پسرِ برادرم را دادندبه شهرستان قزوین رفتیمغم خبر شهادت حسین برای مادرم آنقدر سنگین بود که تاب نیاورد و از دنیا رفتشیری که به مرتضی دادم با داغ دل از غم شهدا بودپسرخواهرم هم شهید شد و بعد پسر دوم برادرمآن زمان ما در محله خانی‌آباد نو زندگی می‌کردیم؛ محله‌ای شهیدپرورهر شهیدی که می‌آوردند مرتضی را باخودم می‌بردمبزرگ‌تر که شد سراغ پسردایی مفقودش را می‌گرفتبه دایی‌اش دلداری می‌داد و می‌گفتاینها روز قیامت دستگیر شما هستند، ناراحت نباشیدحالا خود مرتضی دستگیر همه شده است.

نوبتش زودتر رسید

پدرش از دانشگاه تهران برای جبهه اعزام می‌شدمرتضی گفتمن هم می‌آیمبرایش سربند بستمموقع بدرقه رزمندگان، مرتضی بی‌مقدمه به پدرش گفتشما داری می‌روی پس نوبت ما کِی می‌رسد؟ پدرش گفتپسرم این راه ادامه دارد، به شما هم می‌رسدالآن پدر هست و پسر رفت و نوبتش زودتر رسید.

آغاز مداحی

از خانی‌آباد به شهرک ولی‌عصر آمدیمپدرش وقتی به مسجد می‌رفت، می‌گفتم پسرها را هم ببرمرتضی با ذوق می‌آمد و تعریف می‌کرد من مکبر شدم، اذان گفتم، من را تشویق کردندبچه‌ها را هیئت می‌بردم و می‌فرستادم قسمت مردانه و وقتی مراسم تمام می‌شد، صدای‌شان می‌کردم بیایندیک روز مرتضی گفتما خودمان می‌خواهیم هیئت داشته باشیمپشت خانه‌مان زمین خالی بودچند تا چوب زدم و با چادر مشکی و پارچه برای‌شان حسینیه درست کردمفانوس می‌گذاشتند و شمع روشن می‌کردنددسته سینه‌زنی راه می‌انداختند و توی کوچه‌ها می‌رفتندمن هم چراغ به دست پشت سرشان می‌رفتم تا کسی اذیت‌شان نکندوقتی به حسینیه چادری‌شان برمی‌گشتند‌‌، برای‌شان چای می‌ریختم یا شربت درست می‌کردمحتی روز تاسوعا و عاشورا برای‌شان قرمه‌سبزی و قیمه نذری درست می‌کردمبچه‌ها به این هیئت با نام حضرت زهرا(سخیلی علاقه داشتندسال به سال تعدادشان بیشتر شد و اینها هم بزرگ‌تر شدند و بعد در پارک محل، حسینیه زدندمرتضی مداحی را در این هیئت شروع کرد؛ الآن هم در منزل‌مان همین هیئت برپاست.

اهل مهمانی دادن بود

عید نوروز و ماه رمضان همه خانواده را دور هم جمع می‌کردخودش و خانمش غذا می‌پختنددوتا دختر داشت؛ به آنها می‌گفت «گنجشک‌های بابا»به مهمان اهمیت می‌دادبرای بچه‌ها غذای مخصوص و برای بقیه غذای جداگانه درست می‌کردوقتی مهمان می‌ر‌فت خانه‌شان، خیلی خوشحال می‌شدمن را بغل می‌کرد و می‌بوسیدالان کارهایش یادم می‌آید خیلی ناراحت می‌شوم، ولی از اینکه حضرت زینب(سدعوتش کرده و رفته، آرام هستم.

مرتضی و مجید

روز عاشورا در فتنه سال ۱۳۸۸ مجروح شدهرجا نیرو نیاز بود، داوطلب می‌شدمجروحیت در آن روز سبب نشد عقب‌نشینی کندوقتی توی محله می‌آمد همه از کوچک تا بزرگ به او احترام می‌گذاشتند و برخورد خوبش همه را جذب می‌کردبرای برخورد با موارد منکراتی محل بهش گفتممراقب باش، تو را از پشت نزنندگفتمادر، با من کاری ندارند، طوری برخورد نمی‌کنم که کار به اینجا بکشدمن اینها را نمی‌زنم، با آنها صحبت می‌کنمسرِ جریان «مجید قربانخانی» بچه‌های مسجد بسیج را به قهوه‌خانه‌ای که مجید بود، برده بودمی‌پرسد مجید کیه؟ نشانش می‌دهندمی‌گوید آقا مجید، دوتا چایی بیارمرتضی چند شب می‌رودمجید که از اخلاق او خوشش می‌آید، می‌گوید می‌خواهم هیئت شما بیایمآن شب، روضه حضرت رقیه(سرا می‌خوانند و مجید از حال می‌روداز آن به بعد مجید همه‌جا با مرتضی بود تا اینکه با هم به سوریه رفتند و به این ترتیب، مرتضی وسیله‌ای شد تا مجید هم زینبی شود.

اولین ناراحتی

آمد جلوی در خانه، ولی داخل نیامدبا ناراحتی گفتشما کار خودت را کردیچرا به فرمانده من زنگ زدی که اجازه ندهد به سوریه بروم؟ من می‌خواهم این‌بار با رضایت شما باشدجواب سؤالم را بدهیدشما حضرت زهرا(سو حضرت زینب(سرا بیشتر از من می‌خواهی؟ گفتمبله، تو خاک پای آنها هم نمی‌شوی عزیزدلمتمام زندگی‌ام، هست و نیستم، بچه‌هایم فدای‌شانگفتفردای قیامت می‌توانی جواب‌شان را بدهی چرا نگذاشتی بروم دفاع کنم؟ گفتمنهگفتپس حالا می‌گذاری بروم؟ گفتمبلهبلند شد باخنده به همه زنگ زد و گفت که مامان راضی شدسه روز بعد رفتاز زیر قرآن ردش کردموسط کوچه گفتدعایم کنبالبخند گفتمکدام دعا؟ گفتشهادتگفتمبرو هرچی صلاح هستچند شب تماس می‌گرفت و می‌گفت بهترین هتل هستم، بهترین غذا را می‌خورم، بعد فهمیدم توی خرابه‌های سوریه بوده است و سه روز روزه گرفته و غذایش را به بچه‌های سوری ‌داد‌ه است.

گمنام

شب قبل، غسل شهادت می‌کندمی‌فهمد یکی از دوستانش روی لباسش با خودکار اسم او را می‌نویسدبا اعتراض خط می‌زند؛ بعد پلاکش را به او می‌دهد و می‌گویدمی‌خواهم گمنام باشمروضه حضرت رقیه(سخوانده می‌شود و مرتضی می‌گویددوست دارم مثل امام حسین(سسر نداشته باشمدست نداشته باشماربا اربا باشمدوستانش با‌ خنده می‌گویندخیلی زرنگ هستی با یک تیر چند نشان می‌خواهی بزنیمرتضی هرچه می‌خواست خدا به او می‌داد و همانطور که می‌خواست شهید شد.

برکت دارد

پیرزنی زیر عکس مرتضی توی پارک نزدیک خانه می‌نشیند و گریه می‌کند، یکی از هم‌محله‌ای‌ها می‌پرسد او را می‌شناسی؟ می‌گویداو برایم خرید می‌کرد، من را دکتر می‌برددیشب در خواب، آدرس خانه را داد؛ اما رویم نمی‌شود بروممرتضی مردم‌دار بودنصف حقوقش را برای نیازمندان کمک می‌کردپیش ما هم که می‌آمد همیشه دست پر می‌آمد یا یواشکی پول می‌گذاشتپول‌های مرتضی برکت داشتوجودش برکت داشت، الآن هم اسم و عکس و یادش برکت دارد.

پسران شهیدمان

در یک برنامه تلویزیونی ما را دعوت کردند و گفتندچند بچه بی‌سرپرست را می‌خواهیم تحویل مهمانان بدهیم تا برای‌شان مادری کنید؛ دو برادر دوقلو بودند که در نوزادی آنها را جلوی در بهزیستی گذاشته بودنداینها بزرگ می‌شوندمدرسه و دانشگاه می‌روند و در دفاع مقدس شرکت می‌کنندزمانی که برای رزمندگان نامه می‌آید، این دو برادر می‌نشینند گوشه‌ای و گریه می‌کنند؛ چون کسی را نداشتند سراغ‌شان را بگیردبرادر کوچک‌تر، اول شهید می‌شودبرادر بزرگ‌تر هم جانباز و بعدها شهید می‌شودقرار شد ما پدر مادرشان باشیم؛ ثاقب و ثابت شهابی نشاطبعد از مرتضی که پیکرش برنگشت، ما الآن سه پسر شهید داریم.