چادر به دندان می کشید
چادر به دندان می کشید

روایتی شگفت از حیا و عفاف زنان دزفول در دوران مقاومت و پایداری

چادر به دندان می کشید

روایتی شگفت از حیا و عفاف زنان دزفول در دوران مقاومت و پایداری همزمان با شهادت حضرت زهرا(س)

بالانویس۱:

«آن زنِ چادر به خود پیچیده» چقدر برکت همراه خودش آورد. نگاه ویژه او بود که باعث شد برگِ برگِ تاریخ را دنبال او بگردم و بدون اینکه نام و نشانی از خودش پیدا کنم، به بانوان شهید دیگری از آن حادثه ی تلخِ ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ برسم و قصه ی کوتاه آنها را از دل تاریخ بیرون بکشم. شهدایی چون «مرضیه بلوایه» ، « تماشا چوبی» ، «نرگس ابراهیمیان و دخترش لیلا» ، و البته بانوان شهید دیگری که هنوز سرگذشتشان را روایت نکرده ام.

بالانویس ۲:

روایت «آن زن چادر به خود پیچیده!» باعث شد تا خاطرات آن سال ها برای مردم زنده شود و من را به روایت شگفت دیگری برسانند. روایتی از ۲۲ آذر ماه ۱۳۵۹ که در سالروز ۴۱ ساله شدن آن هستیم. به روایتی از حادثه توپ میدان مثلت ، روبروی مسجد میان دره. روایتی از آن جهنم محض که دزفولی ها هیچ گاه فراموشش نخواهند کرد. روایت زنی که «چادر به دندان می کشید» روایتی که همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س) از آن پرده برداری می شود.

 

بالانویس ۳:

این سطرها واژه به واژه حقیقت است. اما افسوس که به قول حضرت آقا از بس ما روایت نکردیم، دشمن به دروغ روایت کرد و لذا امروز خیلی ها چنین واقعیت هایی را افسانه و داستان پردازی می دانند. خدا می داند چه روایت های نقل نشده ای از حجاب و عفاف زنان دزفول  در دل آدم هایش به زیر خاک رفته است . . .

 

چادر به دندان می کشید

روایتی شگفت از حیا و عفاف زنان دزفول در دوران مقاومت و پایداری

شنبه، بیست و دوم آذرماه ۱۳۵۹، با اینکه دزفول آماج موشک های ۱۲ متری متعدد و بارش مکرر توپ های دشمن است، اما مردم شهر را خالی نکرده اند. ماه های اول جنگ است. هر از چندی عزیزانشان را روی شانه هایشان تا گلزار شهدا تشییع می کنند و برمی گردند و زندگی از سر می گیرند، اما شهر را که حالا پشتیبان قدرتمند مادی و معنوی جبهه هاست، ترک نمی کنند.

دزفول شهر زنده ای است. بازار مثل همیشه شلوغ است و پر از رفت و آمد. علاوه بر مردم دزفول ، مردم شهرهای اطراف هم برای خرید به دزفول آمده اند و علاوه بر این بسیاری از سربازان و بسیجیان نیز در بین مردم کوچه و بازار در رفت و آمد و مشغول خرید هستند.

ساعت حوالی ۱۱ صبح است که ناگهان همه چیز به هم می ریزد. یک فروند توپ رژیم بعث عراق دقیقاً در اوج شلوغی بازار و در محلی که عمدتاً متراکم از جمعیت است و محل تردد مردمی که برای خرید به بازار می آیند، فرود می آید. در خیابان امام خمینی (ره) حدفاصل میدان مثلث و میدان امام. روبروی مسجد میان دره (علی بن ابیطالب(ع) ).

در کسری از ثانیه بازار تبدیل به جهنم می شود. آسفالت و کنگره های آجری مغازه های خیابان امام خمینی(ره) ، دیگر آجری رنگ نیست. مثل دفتر مشق بچه های کلاس اول. سیاه و سرخ. دودی سیاه و غلیظ زوزه کشان از بین مغازه های شعله ور بالا می رود و ابری سیاه و متراکم ، بر آن جهنم محض سایه می اندازد.

آتش از هر طرف شعله می کشد. خصوصاً از مغازه هایی که پتو و موکت و پارچه و اجناسی شعله پسند دارند. جوی خون راه افتاده است.

چیزی از مشتری های مغازه ها باقی نمانده است، چه برسد به اجناسشان. تکه پاره های مردم حتی روی سیم های برق و پشت بام ها و شاخ وبرگ درختان و بین جوی های آب دیده می شود.

از سرِکودک چند ماهه ی توی کالسکه چیزی نمانده است و از مادرش با آن چادر سیاه رنگ چیزی جز چند قطعه ی سوخته و مچاله شده.

پیاده رو پر شده از پیکر سوراخ سوراخ سرباز ها و مردمی که تا چند لحظه پیش مشغول خرید بودند. ماشین پیکان پارک شده کنار خیابان به بغل افتاده است و زبانه ی شعله هایش رقص مرگ می کنند.

بدن های بدون دست و پا  و دست و پاهای بدون بدن ، از میدان مثلث تا میدان امام تکثیر شده اند. هر چشمی را یارای دیدن نیست و هر دلی را توان تاب آوردن در این قتلگاه.

روی آسفالت و پیاده روها پر شده است از شهید و مجروح. فریادهای الله اکبر و کمک طلبیدن مجروحین هر دلی را جریحه دار می کند. قیامتی به پا شده است.

مردمی که جان سالم به در برده اند، در هجوم شوکی سنگین به اطراف نگاه می کنند. هضم حجم حادثه کار ساده ای نیست. تا مردم به خود بیایند و به کمک بشتابند، لحظاتی طول می کشد. ماشین ها فارغ ازنوع و مدلشان همه آمبولانس می شوند. حتی موتور سیکلت ها.

جیغ های مکرر آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی لحظه ای قطع نمی شود. همه مشغول کمک کردن به مجروحین هستند. مثل همیشه محمد علی سرشیری وسط معرکه است. آن فرشته نجات. اما این بار لابلای این جهنم، ماحصل تن به آتش زدنش ، فقط جنازه هایی سوخته است. مدام پتو خیس می کند و روی سرش می اندازد و دل به آتش می زند و پیکرهای سوخته  و گاه ذوب شده را از دل مغازه های مذاب، بیرون می آورد.

برخی زن و مردها بالای سر پیکر شهدایشان از عمق وجود فریاد می کشند و زار می زنند و برخی دیگر دست به دامان مردم می شوند برای کمک به مجروحانشان با گریه التماس می کنند. جگرسوزترین صحنه ها حرف زدن مادرها با پیکرهای خون آلود فرزندهاست و مویه هایی که دیدن و شنیدنش کجا و روایت کردنش کجا؟

همه گریه می کنند، حتی آنان که به کمک آمده اند. چه مردم عادی و چه امدادگرها و بسیجی ها و بچه های سپاه. گریه بارانی است در قتلگاهی که به دست شقی ترین آدم ها ، دزفول را کربلا کرده است.

پیرزنی کنج خیابان افتاده است و ناله می کند. لبه ی چادرش را با دندان محکم چسبیده است و با دست هایش چادر را دور خود پیچانده است. فشار دردی شدید در چهره اش به وضوح دیده می شود. مدام به مردم التماس می کند که «دا کُمکُم کُنِه وِرسُم . . . – مادر! کمک کنید بلند شوم – »

مردی کمی آن طرف تر، در برزخ رفتن و نرفتن مانده است. دارد حکم محرم و نامحرم بودن را توی ذهنش مرور می کند. اما در آن وانفسا خودش را از آن برزخ رها می کند و به سمت پیرزن می دود. خود را به او می رساند و زیر بغل هایش را می گیرد تا از زمین بلندش کند.

پیرزن دندان هایش را بیشتر به چادر فشار می دهد، تا هنگام برخاستن، چادر از سرش نیفتد. مرد هرچه تلاش می کند پیرزن را بلند کند ، نمی شود. هر بار قدری او را از زمین جدا می کند، اما پاهای پیرزن سُر می خورد و برمی گردد سر جای اولش. یا رمقی در پاهایش نمانده و یا موج انفجار بی حس شان کرده است.

پیرزن هنوز دارد التماس می کند. صدایش کمی گنگ و نامفهوم است، چون سعی می کند لبه ی چادر از زیر دندان هایش خارج نشود: «دا برارُم … عزیزُم … راسُم کن … – برادرم! عزیزم! مرا از زمین بلند کن! -»

در آن غبار و سیاهی و آتش، ناگهان ردی از خون از زیر چادر پیرزن چشمان مرد را به حیرت وا می دارد. اضطراب سرتا پای مرد را می گیرد و دستانش می لرزد . پیرزن زخمی است.

زیر این چادر سیاه رنگی که زن به دندان می کشد و با دست محکم دور خود پیچیده است، چه اتفاقی رخ داده است؟ مرد اسیر برزخی دیگر می شود. چادر را کنار بزند یا نه؟

بار دیگر تمام قدرت خود را در بازوهایش می ریزد و پیرزن را بلند می کند، اما بی فایده است. ثمره اش نقش بستن ردی از خون روی آسفالت خیابان است و پیکر پیرزن دوباره سُر می خورد و برمی گردد.

مرد بغض می کند. چه باید بکند؟ در این قیامت و آتش و خون تکلیف چیست؟ همان ندایی که او را به سمت پیرزن کشانده است، در گوشش دوباره صدا می کند: «حالا وقت این حرف ها نیست! باید جانش را نجات داد…»

دست لرزانش را دراز می کند و لبه چادر را از لای انگشتان پیرزن بیرون می کشد و از آنچه که می بیند ، تمام سلول های بدنش آتش می گیرد. آنگار آن توپ لعنتی در وجود مرد منفجر شده است. وحشت در چشم هایش پنجه می کشد.

اشک هایش بی اختیار پایین می آید و برای اینکه پیرزن متوجه نشود، با آستین پاکشان می کند. مستأصل شده است. تصویر پیکر زخم خورده و چادر پوش شده ی پیرزن، بار دیگر از پیش چشمش عبور می کند و زانوهایش را سست می کند.

با کنار زدن لبه ی چادر پیرزن، دیده است که جفت پاهای پیرزن قطع شده اند و آن پیرزن ، نیم تنه ای بیشتر نیست. اما هنوز خودش متوجه نشده که چه حادثه ای برایش رخ داده است.

پیرزن همچنان کنج چادر را به دندان می فشارد. انگار تمام قدرتش را ریخته است توی همان چند دندانی که محافظ لبه ی چادر هستند. رنگ صورتش رو به سفیدی می رود. رمَقَش لحظه به لحظه کمتر می شود. مرد هرچه با خود کلنجار می رود، نمی تواند واقعیت را به پیرزن بگوید. این طرف و آن طرف را برای کمک طلبیدن نگاه می کند. پیرزن اینبار نامفهوم تر از قبل، با گریه و با واژه هایی که بی رمق و سنگین و کِشدار با چادر به دندان گرفته اش، تلفظ می کند، التماسش را تکرار می کند: «دا! راسُم کُنِه . . .» و بعد از گفتن این جمله بیهوش می شود.

مرد شانه های پیرزن را روی زمین می گذارد و فریاد می زند و کمک می طلبد.

چند نفر خودشان را می رسانند و پیکر بی جان پیرزن را با همان چادری که به خود پیچیده است، بلند می کنند و می گذارند عقب وانت. جوی خون از زیر پیکر پیرزن روی سپر وانت شُره می کند. راننده پر گاز و شتابان راه می افتد و راهی بیمارستان افشار می شود. نگاه مرد هنوز دنبال پیرزن هروله می کند. پیرزن چشم هایش را بسته است، اما هنوز چادر لای دندان هایش محکم است. از هوش رفته و یحتمل آسمانی شده است، اما دندان هایش دست بردار چادرش نیستند. برای حفظ حیایش! برای حفظ حجابش. چه شرم مقدسی دارد این پیرزن.

مرد هنوز با چشم های خیسش دارد مسیر وانت را دنبال می کند. لبه پایین چادر پیرزن از عقب وانت آویزان است و سوراخ سوراخ شده ، در باد می رقصد.

هنوز در گوشش صدای التماس پیرزن را می شنود. سنگین تر و کوبنده تر از صدای انفجار آن توپ لعنتی: «تُن خدا راسُم کنه. . . عزیزم! برارُم! کمکم کنه وِرسُم!»

چند ساعت بعد، اوضاع خیابان امام خمینی قدری آرام می شود. هنوز گوشه گوشه خیابان انگشت و دست و پاهای بدون صاحب پیدا می شود. حتی روی شاخه های درخت ها و پشت بام ها و . . .

مردم این پاره های مقدس را جمع می کنند و می ریزند عقب وانت و می برند شهیدآباد. مالکان آسمانی این همه انگشت و قطعه های مطهر که معلوم نیست. کنجی از شهیدآباد را می کنند و یکجا دفن می کنند و با سیمان روی آن را می پوشانند و انگشت یا تکه ای سنگ و چوب روی آن می نویسند: «این ها دست و پای شهداست» ، «دست و پای موشک خورده».

فردا روزنامه ی کیهان در صفحه اولش می نویسد: «صدام دزفول را به خاک و خون کشید. دیروز در حادثه اصابت توپ به دزفول، ۸۰ نفر شهید و ۱۱۲ نفر مجروح شدند »

و فردا دوباره زندگی در همان خیابان جریان می یابد و بازارها باز می شود و زندگی از سر گرفته می شود. دزفول با همین ماندن و ایستادن دزفول شده است. هنوز کمتر از هشت سال باید بایستد و مظلومانه اما استوار دم نزند.

 

راویان:

حاج غلامحسین وحیدنیا

حاج علیرضا بی باک

محمدعلی سرشیری

حاج غلامحسین سخاوت

ابراهیم میرزاپور

مجید آسمار